انتخاب زبان
ما را دنبال کنید...
دسته‌بندی مقالات جدیدترین مقالات مقالات تصادفی مقالات پربازدید
■ اساتید حوزه علمیه حضرت بقیت الله عج - قم (۲)
سید محمد علی علوی لاجوردی (۱۷)
شیخ مهدی یعقوبی
سید عبد الرزاق پیر دهقان
شیخ محسن علوی افضل
شیخ مجتبی ناصری دولت آبادی (۱)
شیخ رضا اسلامی
سید احسان حسینی عاشق آبادی
شیخ محمد بصیرتی
سید روح الله موسوی
شیخ حسینعلی کرمانی
شیخ جعفر نوری نام تنی
شیخ علی جان نثاریون
شیخ جلیل شمس
شیخ عبدالله عباسی
سید هادی قریشی
سید محمد مهدی فروتن
شیخ مجید مهدیان آرا
شیخ ابراهیم لطیفی
شیخ مصطفی سرویه
یاسر ماهری قمی
شیخ یعقوب شمس الدینی (۱)
شیخ مهدی عرب پور
سید عبد المجید فقیهی
شیخ حسن محمودی
شیخ علی قربانی
شیخ رسول چگینی (۱۷)
شیخ محمد محمدی ارانی
سیدحسین موسوی نسب
شیخ محمد کثیری
سید مصطفی مومنی
سید محمد جلالی (۱۴)
شیخ محمد کاظمی نیا (۹۳)
شیخ محمد توکلی جوری
شیخ علیرضا کلاهدوزان (۱)
شیخ محمد طائبی اصفهانی
شیخ عارف محمدی
شیخ جلال باقری
سید محمد علی حسینی هرندی (۲)
شیخ مهدی دهبان (۳۷)
سید کاظم مددی
شیخ محمد زینعلی
سید علیرضا مددی (۲۳)
شیخ حامد خادم الذاکرین (۴)
شیخ محمد ناصری (۱)
شیخ علیرضا ضیایی (۳۰۰)
شیخ حسین صادقی
شیخ عباس مقیسه
شیخ محمد مهدی مقیسه
شیخ عبدالعباس حیاتی
شیخ علی علمداری
شیخ مجتبی خرقانی
شیخ یوسف تیموری
شیخ محمد رضا محمد علیزاده
شیخ مهدی قنبریان
شیخ حسین زهدی علیپور
شیخ حسین اطهری نیا
■ طلاب حوزه علمیه حضرت بقیت الله عج - قم
ورودی سال ۱۳۹۳
ورودی سال ۱۳۹۴
ورودی سال ۱۳۹۵
ورودی سال ۱۳۹۶
ورودی سال ۱۳۹۷
ورودی سال ۱۳۹۸
ورودی سال ۱۳۹۹
ورودی سال ۱۴۰۰ (۱)
ورودی سال ۱۴۰۱
■ سایر نویسندگان (۳۲۲)

جدیدترین مقالات

مقالات تصادفی

مقالات پربازدید

بخش باء ، مغنی الاریب پژوهشگر: سید علی کاظمی

 

 

 

باسمه تعالی

 

 

 

 

 

 

پژوهشگر: سید علی کاظمی

بخش باء ، مغنی الاریب

 

استاد کلاهدوزان

 

 

 

باء (حرف جر)

حرف جر لأربعة عشر معنی

1 الإلصاق

و هو حقیقی کـ«أمسکتُ بزید» إذا قَبضَتَ[بگیری] علی شیء من جسمه أو علی ما یَحبِسُه من ثوب و نحوه ،

• معنای لغوی الصاق : اتصال شی و وصل یک شی به شی دیگر

و لو قلت: أمسکته، احتمل ذلک[قبض اینگونه را] و أن تکون منعته من التَصرف،

• [پس نگویی این باء زائده هست چون متعدی به نفسه استعمال شده است] : این متن رو باید با نکته ای در تفاوت امسکت بزید او زید حل کرد .

و مجازی، نحو: «مررت بزید» أی: ألصقت مروری بمکان یقرب من زید.

• نکته 1 : الصاق دو نوع می باشد :

○ حقیقی :

اون زمانی که گرفته بشود اتصال برقرار بشود با چیزی از خود مجرور یا حابس مجرور مثلا شما خود دست زید رو بگیرید یا لباسی را که حابس زید هست که او را حبس کرده است .

امسکتُ بزید : من زید را گرفتم . اون زمانی استعمال در این معنا هست که یا جسم زید گرفته باشد یا چیزی از حابس او مثل لباس او .در ایم

بیان ابن هشام این بود که اگر اتصال با خود مجرور برقرار شود حقیقی هست اما ایشون گفت که اگر حابس هم باشد حقیقی هست که در این بحث است :

دمامینی اشکال کرده است که تمسک به این ظاهر این هست که این مجازی هست نه حقیقی یعنی اگر لباس رو گرفت نمی شود گفت که خود او را گرفته است . بعضی به دمامینی اشکال کرده اند که در لغت نباید اینقدر دقت کرد واین دقت ها نیست که اتفاقا بیان شان هم درست هست .

عباس حسن می گوید .... او مما یتصل به اتصالا مباشرا .

الصاق حقیقی این هست یا با مجرور باشد یا بوسیله حابس باشد . فرق این دو در چیست ؟ یعنی بین این تیکه از بیان ابن هشام با بیان عباس حسن چه فرقی دارد یعنی مما یتصل به اتصالا مباشرا چه فرقی با علی ما یحبسه من ثوب و نحوه دارد ؟

حابس در مفهوم اتصال وقتی استعمال می شود اعراض می شود از این حالت معنوی یعنی عرف اگر دست به این دیوار بگذارد نمی گوید من حابس زید رو مثال گرفتم . مثلا می شود بگوییم که این اتاق حابس ما هست ؟ بله این را رد نمی کنیم و شاید باشد اما اینکه اگر دست بگذاریم بر دیوار و بگوییم این حابس است بعید است .

مما یتصل به اتصالا مباشرا ممکن هست حابس نباشد . مثلا دست به یه تناب گرفته است زید . به این نمی گوییم حابس هما مما یتصل به هست . لذا بیان عباس حسن اعم هست از بیان ابن هشام .

○ مجازی :

اون جایی که اینها نباشد یعنی اتصال نه با خود مجرور برقرار باشد و نه با حابس مجرور بلکه با مکان نزدیک مجرور برقرار هست .

مانند : مررت بزید : مرور متصل به مکانی هست که اون مکان نزدیک اوست .

• نکته 2 : ماده امساک در لغت متعدی به نفسه هست .

○ اینجا ممکن است یه سوالی مطرح شود که خب اگر متعدی به نفسه هست چرا این باء رو الصاق می گیریم . وقتی می گوییم متعدی به نفسه هست یعنی در همین حرف باء متعدی به نفسه هست . یعنی با بر سر همون چیزی است که اگر نبود مفعول می شود . و معنا هم همون هست .

○ خب اینجا علی الظاهر باید این باء زائده باشد . طبیعتا این حرف جر زائده باشد و اثر نداشته باشد خب چرا می گوییم که الصاق هست ؟

اینکه اگر فعل متعدی به نفسه باشد ... یان زمانی که بود و نبود اون حرف جر هیچ اثر معنایی نداشته باشد اما اگر شا یک فعل متعدی به نفسه داشتید و بر سر اون حرف جر اومد و اثر معنایی هم داشت به اعتبار اون اثر معنایی اون حرف دیگر زائد نیست و اینجا هم این حرف جر اثر معنایی دارد .

تفاوت«امسکت زید» با «امسکت بزید» :

اگر با باشد معنای الصاق و اتصال صراحت وجود دارد که معنای م .... در دیگری این صراحت نیست . یعنی من زید رو نگه داشتم اما از این جهت مطلق هست که این نگه داشتن بالمباشرت هست مثلا دستش رو گرفتم یا بدون برقراری یک اتصال هست مثلا گفتم بایست و او هم ایستاد . پس در امسکت زید معنای عام هست که هر دو احتمال در اون هست . اما اگر بگوییم امسکت بزید یعنی به معنای دستوری نبوده است و بالمباشره بوده است .

• ما سه نگاه داریم در بحث الصاق :

1. عده ای می گویند باید با خود مجرور باشد و حابس رو قبول ندارند

2. ابن هشام : مجوررو حابس مجرورر

3. اعم هست مطلق ما یتصل چه مباشر و چه غیر مباشر .

2 التعدیة

• تعدیه :

1. بمعنی الاعم :

i. صبان می گوید : تعدیه عامه

ii. به معنای مطلق تعدیه .

iii. این تقسیم بندی برای حروف جر هست . که اصلی داریم : هم معنا ندارد و هم متعلق . زائد درایم : نه معنا دارد نه تمعلق و شیه زائد : معنا دارد و متعلق ندارد

iv. به  طور کلی حروف جر (حرف جر اصلی) کارش این هست که معنای متعلق را میگیرد و می گذارد در دست مَجور یعنی بین این دو ارتباط می گذارد . مثلا رایت طیاره فی السما .

v. تعدیه عام ، مطلق ایصال معنای متعلق به مجور هست . یعنی به هر نوع انتقال معنای متعلق به مجرور . یعنی معنای متعلق را تجاوز می دهی به مجور

2. بمعنی الاخص :

i. صبان می گوید : تعدیه خاصه

ii. تغییر خاصی در معنای فعل ایجاد می کند .مثل همزه باب افعال . تضعیف باب تفعیل . ایشون می گوید فاعل را مفعول می گرداند.

iii. ایشون که میگوید معنای دیگر باء تعدیه هست منظورشان همین دسته هست . همه حروف در همه معانی شون تعدیه عام دارند . یه جاهایی که اقایون می گویند تعدیه منظورشان تعدیه عام هست . اما اینجا که تعبیر شده است تعدیه منظور تعدیه خاصه هست که در مقابل بقیه معانی هست . لذا اگر تعدیه عام بخواهیم بگیریم اصلا معنا ندارد .

iv. با تعدیه فعل لازم را معمولا متعدی می کند . البته اقایون تعبیر دارند به این معنا که فاعل فعل لازم بواسطه حرف جر مفعول قرار می گیرد مثلا ذهب زید >>ذهبتُ بزید

و قلیلا به همراه فعل متعدی استعمال می شود . لذا با تعدیه یک مفعولی را به اصطلاح دو مفعولی می کند البته در معنا چون حرف جر را مفعول نمی گوییم . مانند : دفعَ زیدٌ عمرا[زید عمرو را دفع کرد]>> دفعتُ زیداً بعمرو[زید عمرو را دفع کرد باید باقی باشد + یک معنای فاعلی در قالب و لباس مفعولی یعنی = من زید رو دافع عمرو قرار دادم] [در این حالت فاعل در لباس فاعلی مفعول قرار داده می شود]

که این می شود : جعلتُ زیدا دافعا عمراً

م به 1 : زیدا

م به 2 ک دافعا

عمرا : مفعول دافعا

v. تغییر خاص که می گوییم یعنی :

در تعدیه خاص فعل به معنای ماده جعل و سیرورت می شود . ماده جعل دو مفعولی هست . فاعل فعل می شود مفعولی اول برای ماده جعل . وصف مستفاد از فعل چه اسم فاعل و چه مفعول می شود مفعول دوم برای ماده جعل . بعد به اعتبار معنا متعلقات اون رو قرار می دهید . فاعل ماده جعل هم اون فاعل بعد از امدن حرف جر با قرار می گیرد . فاعل قبل از امدن حرف جر می شود مفعول اول . ذهب زید >>> ذهبت بزید [من زید رو روانه کردم ]

و تسمی باء النَقل أیضاً [چون نقل معنا در اون قرار دارد مانند همزه باب افعال]، و هی المعاقبة[جانشین] للهمزة فی تصییر الفاعل مفعولاً [ما اصطلاحا به «بزید» مفعول نمی گوییم اما در معنا مراد هست]،

• با تعدیه غالبا فعل لازم رو متعدی می کند . و قلیلا به همراه فعل متعدی هم استعمال می شود مانند دفع زید عمرا

و أکثر ما[افعال] تُعَدّی[الباء تلک] الفعل القاصر، تقول فی «ذهب زید»: «ذهبت بزید، و أذهبته[می خواهد بگوید معنا همان هست چون در این باب با جعل معنا می کنند]» و منه: (ذَهَبَ الله بِنُورِهِمْ)(البقرة / 17)

• چون میخواهد بگوید که این دو به یک معنا هست و این مانند همزه باب افعال هست . بعضی گفته اند که معنا در این دو متفاوت هست . جمهور می گویند که اینها یک معنا دارد . مبرد و سهیلی می گویند این دو فرق دارد . فاعل در معنا مصاحب با مفعول است اما در همزه باب افعال ما این را نداریم که این دو به همراه مصاحبت باشد بلکه مطلق هست . اذهبت زیدا یعنی زید با فعل من فعل رفتن را انجام داده هست مثلا من زید را برده ام ولی اینکه من هم خودم رفته ام من فاعل و مصاحب بودم در ذهاب و فعل . خب این عبارت مطلق هست . نسبت به این ساکت هست . این معنا در همزه باب افعال هست .اما در ذهبت بزید معنا خاص می شود یعنی فاعل با مفعول در معنای فعل یعنی ذهاب مصاحبت دارند یعنی من زید رو بردم و همراه او هم رفتم . ابن هشام می گوید این حرف غلط هست و با ایه ذهبت ..بنورهم رد می شود

○ استدلال :

§ این ایه یک قرائت شاذ غیر مشهور هم دارد .

§ ظاهر یان هست که دو قرائت معنای واحد دارند . ظاهرا می خواهد از اصل توافق استفاده کند . اذهب الله نورهم . پس حرف اونها نادرست هست .

§ ثانیا اگر شما بگویی که معنای مصاحبت ومجود دارد این غلط هتس چون مصاحتب با خداوند ممکن نیست و نمی شود .

§ در این تامل کنید اما شاید بشود این را توجیح کرد . و این هم که گفت مصاحبت با خداوند هم معنا ندارد این را می شود توجیح کرد که رفتن خداوند یعنی دور شدن از رحمت الهی و روی برگرداندن الهی و توجه الهی . این به نظر مشکلی ندارد . مضافا این که هر دلالتی که کسی مطرح می کند وقتی می گوییم این لفظ این معنا را دارد یعنی اونجایی که هیچ قرینه ای نباشد خب این جا از اون موارد خاص هست و عدم توانایی استعمال باء رو نمی توانی رد کنی و اینجا چون مورد خاص هست و مشکل هست . البته ما نمی خواهیم از مبرد دفاع کنیم.

• در رساندن معنای تعدیه همزه باب افعال و با ء تعدیه هر دو معنای تعدیه را می فهماند لذا قابلیت جمع را ندارند .

○ اشکال : ما در روایات داریم که هم باء آمده هست و هم همزه باب افعال ؟

○ جواب : اولا این ایه قرائات بسیار متعدی دارد که تا 10 قرائت مطرح هست . تَنبُتَ . تُنبِتُ . تُنبَتُ .

جواب اول : که در واقع جواب نیست اما اینکه طبق قرائت مشهور که اولی هست و نیز سوم ما مشکلی نداریم . مشکل در قرائت ابی عمرو هست .

ثانیا باء رو حمل بر زیادت می کنیم نه بر تعدیه . هر چند زیادت با قیاسی نیست چون در کلام غیرموجب زائده واقع می شود اما به خاطر معذوریت می گوییم زائد هست که دمامینی اشکال کرده است که این را نیم شود حمل کرد بر با که زائده نیست .

ثالثا اینکه جمع نمی شود در جایی هتس که هر دو یک معنا باشند و تعدیه باشند اما اگر معتنای تعدیه رو از با مثلا بگیریم یعنی معنای مصاحبت بگیریم مشکل حل می شود

رابعا اگر ما همزه رو از تعدیه بیندازیم در تنبت باب افعال به معنای تَنبِتُ می گیریم که در لغت هم داریم که این دو معنا واحد اند یعنی به معنای ثلاثی مجرد می آید .

و قرئ فی الشواذ «أذهب الله نورهم» و هی بمعنی القراءة المشهورة و قول المبرّد و السهیلی: «إنّ بین التعدیتین فرقاً،

و [توضیح قول مبرد : ]إنک إذا قلت: ذهبتُ بزید، کنت مصاحباً فی الذهاب» مردود بالآیة.

ولأن الهمزة و الباء متعاقبتان[جانشین یکدیگراند] لم یجز «أقمت بزید»

و أمّا (تُنْبِت بالدّهْنِ)(المؤمنون / 20)

فیمن ضم أوله و کسر ثالثه، فخرّج علی زیادة الباء ، أو علی أنها[باء] للمصاحبة ،[اگر به معنای مصاحبت باشد پس : ] فالظرف حال من الفاعل،

• تُنبِت الشجره الثمره : درخت میوه را می رویاند . یا می گوییم مصاحبت با فاعل هست یا بام مفعول . اگر همراه فاعل بگیریم .... یا درخت ثمر را می رویاند درحالی که ثمر همرا دهن هست  .

أی : مصاحبة للدهن، أو المفعول، أی: تنبت الثمر مصاحباً للدهن، أو أن «أنبت» یأتی بمعنی «نبت» کقول زهیر:

68 رأیت ذوی الحاجاتِ حولَ بُیوتهم قطیناً لهم حتی إذا أنبتَ البقلُ

و من ورودها[باء] مع المتعدی قوله تعالی: (دَفْعُ الله النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعض)(البقرة / 251)

• بعضهم بدل از الناس

و الأصل: دفع بعض الناس بعضاً.

• تطبیق ایه با اصل که ابن هشام می گوید :

○ ایه را با اصلی که ایشون میگه تطبیق دهید که چی بوده است که تبدیل به این شده است .

• نکته :

○ ابن هشام تعبیر کرد به هی المعاقبه .... : در با تعدیه تعبیر ابن هشام یان بود . لذا ظاهر این تعبیر این است که با تعدیه یکی از نشانه هایش و اثرش این است که فاعل را تبدیل به مفعول می کند . همون مفعول با واسطه ای که مورد نظر است . لکن برای فعل متعدی مثال به دفع الله زد .

○ اشکال دمامینی : در این مثال آخر کار تعبیر کرد به الاصل دفع بعض الناس بعضا . یعنی دفع رو مصدر مضاف به فاعل گرفت و بعضا رو مفعول . یعنی ببعضٍ رو بعضا تعبیر کرد . در حالی که باید می گفت : دفعُ بعضِ الناسِ بعضٌ

□ بعضا کدام هست بعض است ؟

® ببعض هست اما بعضهم در مثال رو چی کار کرد ؟

® چون ایشون می خاسته شاهد مثال را بیاورد و نشان دهد اینگونه اورده است . اما اشکال این است که مفعول اول شده مفعول دوم وقتی شده ببعض .

◊ جواب به اشکال :

} دمامینی : ابن هشام در بیان اصل اش مصامحه کرده است .

– تقدیر طبق نظر دمامینی : جعل الله بعضا ....

} به نظر می رسد تنفیسر ابن هشام به بعضا مشکلی ندارد . اون تصدیر مفعولا را چکونه درستش می کنیم ؟

– اولا این تعبیر فی تصدیر مفعولا چون غالبا غلبه شدید دارد که در افعال لازم بکار می رود و متعدی م یکند لذا این تعبیر به اعتبار فعل لازم و غالب بودن در اون تعبیر  می کنند لذا در تضعیف باب تفعیل و باب افعال نیز همین تعبیر را دارند در حالیکه یک مفعولی دو مفعولی می شود  و ....

w معید : سید عین عبارت ابن هشام رو نقل می کند و اشکالی هم نمی کمند در حالی که ایشون خیلی مطالب ریز رو هم بیان می کمند .

– فی الصدیر فاعل مفعولا . فاعل اعم است از فاعل صناعتی . مفعول اول فاعل در صناعت نیست اما فاعل در معنا هست که این را خوانده ایم . بعضا مفعول اول بوده است که الان شده است مفعول دوم یعنی به عنوان دافع بوده است که الان جایگاه معفولی گرفته است .

w اشکال : دفع که دو مفعولی نبوده است یعنی ما در اصل یک فاعل داریم و یک مفعول لذا این فعل دو مفعولی نیست که بعد بخواهد مفعول اولش بخواهد در معنا فاعل باشد .

– بیان سوم : شاید مهمترین بیان باشد : ایشون گفتند با فاعل رو مفعول می کند اما در تعبیر اقایون که یسر فاعل مفعولیا ایا تصریح شده است که اونی که فاعل است و مفعول می شود حین آن حرف جر هتس ؟ با در یک عبارت باعث می شود فاعل مفعول شیود حالا اعم از این که مجرور با باشد یا نباشد . لذا اگر ظاهر بیان اقایون رو بگیریم توجیح دمامینی جایگاه ندارد .

w یعنی فرقی نمی کند باء بر سر فاعل می آید یا مفعول ، این تغییر را باء انجام نمی دهد بلکه این معنا فهمیده می شود . یعنی در هر دو صورت فاعل در معنا ایجاد می شود

3 الاستعانة

و هی الداخلة علی آلة الفعل،

نکته 1 :

گاهی الت فعل عُرفاً بر اون سبب صدق می کند .

نحو قول أمیرالمؤمنین (علیه السلام): «لألف ضربة بالسیف أهون علی من مِیتة علی الفراش فی غیر طاعة الله»

و قول عبیدالله بن الحرّ الجعفی فی رَ ِثاء أصحاب الإمام الحسین (علیه السلام):

69 تآسَوا علی نَصر ابن بنت نبیهم بأسیافهم آساد غِیلٍ ضراغمة

• توضیح مثال :

○ تاسو : اجتماع کردند

○ اساد : ج اسد به معنای شیر

○ غیل : بیشه و نیزار . محل زندگی شر

○ ضراغمه : ضراغم ج ضرغام . شیر درنده . حال دون

○ اون اصحاب امام حسین اجتماع کردند و یاری کردند برای یاری کردن فرزند دختر پیامبرشان بوسیله شمشیرهایشان در حالی که اون اصحاب شیر های بیشه و ...

قیل : و منه باء البسملة؛ لأن الفعل لا یتأتی علی الوجه الأکمل إلاّ بها.

• در باء بسم الله اقوالی هست :

1. استعانت :

i. مشهورترین معنا این هست و مصاحبت.

ii. یعنی من نام خداوند را وسیله انجام فعل انجام می دهم .

iii. اشکال : نام خداوند که ابزار و وسیله و آلت انجام کار نیست ؟

1) این ها می گویند نام خوداوند وسیله نیتس ما از این جهت می گوییم که وسیله هست که وسیله کمال فعل است نه تحقق فعل یعنی اینکه کار به بهترین شکل انجام شود نام خداوند رو وسیله می کنیم .

2. مصاحبت

3. الصاق

4. سببیت

4 السببیة

نحو قوله تعالی: (إنّکمْ ظَلَمْتُمْ أنْفُسَکمْ بِاتّخاذکمُ الْعِجْلَ)(البقرة / 54)

و قول أبی طالب فی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم):

70 و أبیضَ یستَسْقی الغَمامُ بوجهه ثِمال الیتامی عِصمةٌ للأَراملِ

• توضیح مثال :

○ یستسقی : طلب باران می شود

○ عمام : ابر

○ ثمال : کسی که مشکلات دیگران رو بر طرف می کند و ملجا مردم هست . به رفع نوعی نعت مقطوع و به جر می شود

○ ارامل : جرمع ارمل به خانمی که محتاج هست مثلا بیوه زن هست

○ ابیض : واو اگر واو رب باشد می شود مجرور و اگر عطف کنیم به بیت قبل فتحه

○ چه بسا مرد نورانی ....

و منه: «لقیت بزید الأسد» أی: بسبب لقایی إیاه.

• بحث تجرید در بدیع را بخوانید حتما . یکی از مباحث تجرید هست که 7 قسم دارد یکی اش این است که بوسیله باء بکار برود .

○ من ملاقات کردم بسبب زید اسد را .

○ تجرید : آن است که انتزاع شود از صاحب صفتی یعنی صاحب موصوفی یعنی از موصوفی موصوفی رو انتزاغ کنی ، که اون امر انتزاع شده ....در مقام بیان مبالغه

○ حرف جر با بر متزع منه[زید] داخل میشود .این یکی از اقسام تجرید است .

§ با تجرید جه معناییدارد ؟

□ بعضی می گویند با سببیت

® یعنی ملاقات کردم به سبب زید شیر را . رضی می گویند باید با اینحالت مصدر مضاف بگیریم یعنی ...

الباء المفردة

5 المصاحبة

• مفهوم آن روشن هست :

○ انضمام یه چیزی کردن

○ علامتش چیست ؟

1. بتوانید با مع استفاده کیند یعنی به جای حرف جر بزارید

2. بوسیله حال نحوی بتوانید از جارو مجرور بی نیاز شوید .

نحو قوله تعالی: (اهْبِطْ بسَلام)(هود / 48)

أی: معه ، و قول الزینب الصغری سلام الله علیها خطاباً للمدینة:

71 خرجنا منکِ بالأهلین جمعاً رجعنا لا رِجالَ و لا بنینا

و قد اختلف فی الباء من قوله تعالی: (فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبّک)

(النصر / 3)

• توضیح مثال :

○ تفاوت تسبیح و حمد :

○ تسبیح : چند تعبیردارد که ما یکی اش را می گوییم :

هو تنزیه عن الصفات المکروه

○ حمد

○ هو الثنا من الصفات الجمیله

○ از تقدیر ابن هشام دو برداشت شد :

○ امر به تسبیح

○ امر به حمد

○ حامدا حال است . ایا امر به شی ، امر به قید اون شی هم هست ؟

§ حال به عنوان یک قید اقسامی دارد . گاهی حال بعضی از انواع فعل است .بحث ما هم حالی است که بعد از یک انشا قرار گرفته است چون در امر بحثمان است لذا گاهی فعل مامور به است حال . مثلا مولا می گوید زید باید حچ بجا بیاورد در حال مفرد بودن . یکی از انواع حج حج مفرد هست . حج بر دو نوع است : مفرده و تمتع . لذا مفرد قید برای وجوب حج است . حالت دوم این است که حال  از افعال شخص مامور باشد .مثلا ادخل مکة محرما . محرم بودن یک فعل است که فعل اون شخص مامور است . گاهی این دو حالت نیست . حال در این دو قسم اول که از انواع فعل ماموربه یا ازافعال شخص مامور ، در این دو حالت می گویند حال و قید در حیز امر اند . در مثال ما سبح حامدا . حمد کردن فعل مامور لذا در حیز امر قرار می گیرد لذا ایشون می گویند نزّهه و اثبت له .

○ معنای دوم برای باء در این آیه : باء استعانت

○ در صورتی اینگونه است که حمد را مصدر مضاف به فاعل بگیریم که حامد ومحمود هر دو رد است که مفعول به مقدر می شود نفسه . سبح ربک بما حمد الرب نفسه به : تسبیح کن خداوند را بوسیله ی اون جیزی که خداوند خودش را به اون حمد می کند .

○ هر تسبیحی و هر تنزیحی محمود و پسندیده نیست بلکه باید دید که خداوند چگونه حمد کرده است و هم همان گونه حمد کنیم . این یک بحث کلامی هم دارد .

○ اشکال : تسبیح که ما گفتیم تنزیه .... و حمد .... است لذا اینجا ممکن هست به بیان هایی پاسخ داده شود :

○ اولا توافت این دو که گفتیم یک بیانشان است . یک بیان دیگر این است که حمد اعم از تسبیح است . لذا حل می شود

○ ثانیا از باب تعرف الشیا به اضدادها . وقتی خداوند یک چیز ثابت رو می گوید بقیه اش به قرینه مقابله شناخته می شود .

فقیل: للمصاحبة، و الحمد مضاف إلی المفعول، أی: فسبحه حامداً له، [تفسیر محتوای آیه : ] أی: نَزِّهه عما لایلیق به، و أثبتْ له ما یلیق به،

و قیل: للاستعانة، و الحمد مضاف إلی الفاعل، أی: سبّحه بما حَمِدَ به نفسه.

6 الظرفیة

نحو قوله تعالی: (نَجَّیناهُمْ بِسَحَر)(القمر / 34)

• نجیناهم فی سحر

و قول حسّان:

72 ینادیهم یومَ الغدیر نبیهم بخمٍّ و أسمع بالرسول منادیا

• توضیح مثال :

○ ندا داد انها را در روز غدیر در مکان غدیر خم و چه بگوش رساننده است پیامبر در حالی که ندا دهنده است .

7 البدل

کقول أمیرالمؤمنین (علیه السلام): «أما و الله لَوَدِدْتُ أنّ لی بکم ألف فارس من بَنی فراسِ بنِ غَنْم» (132)

• توضیح روایت :

○ مطلب مهم این است کهم من علاقه مند بودم که برای من به جای شما و مکان شما هزار اسب سوار جنگ جو از قبیله بنی فراس بن غلم باشد . و من مثل اونها داشتم .

و قول قریط بن اُنیف:

73 فلیت لی بهم قوماً إذا رکبوا شنّوا الإغارة فرساناً و رکباناً

• توضیح مثال :

○ ای کاش به جای این قوم برای من قومی بود که هر گاه سوار می شدند متفرق می کردند غارتگران را

○ رکبوا صفات قوم .

○ شنوا : متفرق می ساختند

○ اغاره : غارت کردن . یک معنا این هست به معنای غارت گران باشد .

و انتصاب «الإغارة» علی أنه مفعول لأجله.[نقش مفعول لاجله ، بیشتر به مناسب با نقل شَدّوا است]

8 المقابلة

• تفاوت معنای مقابله و بدل درچیست ؟

○ شاید این باشد که در مقابله دو طرفه است و در دیگری نیست

• نام دیگر : تعویض -

○ داخل می شود بر چیزی که عوض از چیزی است . در عرف ماعمالا می گویند ثمن و... در باب معاملات خیلی بکار می رود .

وهی الداخلة علی الأعواض، نحو: «اشتریته بألف» و منه: (ادْخُلُوا الجَنَّةَ بِما کنْتُمْ تَعْمَلُونَ)

(النحل / 32)

• توضیح ایه :

○ ثمن بهشت اعمال است . فرض کنیم این را

○ نکات برای حل این آیه:

ما به نقل یک حدیث نبوی داریم که «لم یدخل : هرگز احدی از شما به بهشت داخل نمی شود بعمل» این باء اجماعا سببیت است .

اگر بین دو چیز رابطه سبب و مسببی برقرار شد . هر گاه سبب آمد مسبب هم باید بیاید .

چیزی که شما در مقابلش ثمن می دهید . رابطه عوض و معوضی رابطه همیشگی نست

قاعده اصولی : اگر بین چند دلیل تعارض برقرار بود . در این موضع جمع تا اونجا که می شود باید پذیرفته شود .

○ اقوال در با ء :

دو مذهب وجود دارد :

با سببیت است : معتزله

اگر این گونه باشد ابن هشام می گوید با اون ایه خلاف می شود یعنی .

ابن هشام : مقابله است نه سببیت

هیچ گاه مسبب بدون سبب نیاید .

اگر این با رو قصرانی

• جلسه 63 رو گوش بده . 2 دی .

و إنما لم نقدرها باء السببیة کما قالت المعتزلة و کما قال الجمیع فی الحدیث النبوی «لَنْ یدخُلَ أحَدکم الجنّةَ بعمله» ؛

لأن المُعطی بعوض قد یعطی مجاناً، و أما المسبب فلا یوجد بدون السبب، وقد تبین أنه لا تعارض بین الحدیث و الآیة؛ لاختلاف مَحمَلَی الباءین جمعاً بین الأدلة .

9 المجاوزة

ک «عَنْ»، فقیل: تختص بالسؤال[این معنا اختصاص دارد به ماده سأل]، نحو: (فاسألْ بِهِ خَبیراً)

(الفرقان / 59)

بدلیل (یسألُونَ عَنْ أَنْبائکمْ)

(الأحزاب / 20)

• این نهایت چیزی که می تواند اثبات کند این است که باء به معنای عن مجاوزه داریم یعنی در لغت داریم که ماده سأل با عن مجاوزه استعمال شده است لذا باء هم می تواند به این معنا در اینجا بیاید اما این دیگر نمی تواند اختصاص رو اثبات کند . لذا این اصلا استدلالی نیست .

و قیل: لاتختص به، بدلیل قوله تعالی: (یسْعی نُورُهُمْ بَینَ أیدیهِمْ و بأیمانِهِم)

(الحدید / 12)

و تأول البصریون (فاسأل به خبیراً) علی أن الباء للسببیة، و زعموا أنها لاتکون بمعنی «عن» أصلاً، و فیه بُعد؛ لأنه لایقتضی قولُک: «سألت بسببه» أن المجرور هو المسؤول عنه.

10 الاستعلاء

نحو قوله تعالی: (مَنْ إنْ تَأمَنهُ بِقِنطار) (

آل عمران / 75)

الآیة؛ بدلیل (هَلْ آمَنُکمْ عَلَیهِ إلاّ کما أمِنْتُکمْ عَلی أخیهِ مِنْ قَبلُ)

(یوسف / 64)

و قول راشد بن عبد ربّه:

74 أرَبٌّ یبولُ الثعلبان برأسه؟ …...................................................؛

بدلیل تمامه:

................................................ … لقدْ هانَ منْ بالَتْ علیه الثعالِبُ

11 التبعیض

أثبت ذلک الأصمعی و الفارسی و القُتبیّ و ابن مالک، قیل: و الکوفیون، و جعلوا منه: (عَیناً یشْرَبُ بِها عِبادُ الله)

(الإنسان / 6)

قیل: و منه: (وامْسَحُوا بِرُؤوسکم)(المائدة / 6)

• اقوال در باء این آیه شریفه :

1. بعضیه : مسح کنید بعض سرهایتان

§ نظر شیعه و بعض اهل سنت

2. الصاق : مسح کنید متصلا به سرهایتان :

§ ابن هشام این را ظاهر می داند و می پذیرد

§ یعنی کل سر باید مسح شود . چرا

چون کلمه رأس وضع شده است برای همه سر نه بعض آن

3. استعانت :

§ مقدمه :

نکته 1 : گاهی قلب در عبارت صورت می گیرد .

مثلا اینکه می گوییم کلاه رو تو سرت کن یا انگشتر را در دستت کن در حالی که عکس این صحیح است .

نکته 2 : در ماده مسح [چیزی را پاک کرد ] زائل نمودن . چه در امور مادی و معنوی : در این ماده ما دو چیز داریم :

مزال عنه : مثلا تخته

مزیل بالمباشره : مثلا تخته پاکن

در اسلوب مسح ما یک مزال عنه داریم که پاک می شود . مزال عنه مفعول بلاواسطه قرار می گیرد . مُزیل در لغت متکلم نیست . در لغت مزیل بالمباشره مراد هست . یعنی شی پاک کننده و ابزار پاک کننده است .

§ درصورتی که در ایه حذف و قلب صورت گرفته باشد با معنای استعانت دارد :

اصل آیه این بوده است : وامْسَحُوا رُؤوسکم بالماء

الما مزیل

روسکم مزال عنه

بین این دو قلب مکانی رخ داده

مسح اینجا به بعض کفایت می کند . چون بواسطه قلبی که گفتیم مسح بر راس واقع نشده است بلکه بر ماء وارد شده است . لذا مسح به بعض کفایت می کند .

باء باء ای است که بر سر مزیل می آید

اگر گفته بود وامْسَحُوا رُؤوسکم بالماء یعنی کل سر را مسح کنید اما چون الان باء بر سر رأس آمده است هم با کل سر می سازد و هم با بعض سر .

و الظاهر أن الباء فیهما للإلصاق

و قیل: هی فی آیة الوضوء للاستعانة، و إن فی الکلام حذفاً و قلباً ؛ فإنّ «مسح» یتعدّی إلی المُزال عنه بنفسه ، و إلی المُزیل[مراد مزیل مباشر است] بالباء، فالأصل: امسحوا رؤوسکم بالماء.

12 القسم

• نکته 1 : در هر بابی یک ام الباب وجود دارد مثلا کان در افعال ناقصه و ... . در ادوات قسم هم باء ام الباب هست لذا ویژگی هایی دارد .

• نکته 2 : قسم :

○ غیر استعطافی [خبری ] :

§ جواب قسم جمله خبری باشد . غرض از قسم تاکید جواب قسم خبری است .

○ استعطافی : [غیر خبری] :

§ جواب قسم غیر خبری باشد یعنی انشائی باشد .

• ویژگی های باء قسم :

○ فعل قسم فقط به همراه باء ذکر می شود خلاف بقیه حروف قسم که فعل قسم دائما محذوف است .

○ جائز است دخول حرف قسم باء بر ضمیر و اسم ظاهر خلاف بقیه حروف که فقط بر اسم ظاهر آن هم در شرایط خاص وارده یم شود اند

○ باء قسم هم در قسم استعطافی و هم در غیر اتسعطافی وارد میشوند خلاف بقیه که فقط در خبری واقع می شوند.

و هو أصل أحرفه، و لذلک خصت بجواز ذکر الفعل معها، نحو قول أمیرالمؤمنین (علیه السلام): «فاُقسم بالله یا بنی اُمیة عما قلیل لَتَعْرِفنّها فی أیدی غیرکم وفی دار عدوّکم»

و دخولها علی الضمیر، نحو: «بک لأفعلنّ»

و استعمالها فی القسم الاستعطافی، نحو: «بالله هل قام زید؟» أی: أسألک بالله مستحلفاً.

• ذیل این بحث صبان رو ببینید . جز دوم ص221 و 222

13 الغایة

نحو: (وَقَدْ أحْسَنَ بِی)(یوسف / 100(

أی: إلی و قیل: ضمن «أحسن» معنی «لطف».

14 التوکید

• مطلب اول : باء در شش موضع زائد واقع میشود :

○ فاعل :

§ این زیادت بر سه قسم است :

○ واجب : مانند «احسن بزید»

® مقدمه : نسبت به صیغه تعجب افعل به د ومذهب وجود دارد :

جمهور :

در تحلیل این می گویند :

اصل در احسن بزید : احسَنَ زیدٌ بوده است یعنی صار ذا حسنٍ . یعنی مبدا حسن را دارا شد . یعنی : اولا احسن از باب افعال معنای لازمی دارد ثانیا این صیغه هر چند ظاهرش انشا است اما واقع اش خبر است . ثالثا ظاهر امر اما باطن ماضی است رابعا چون ماضی است ضمیر فاعلی باید داشته باشد اما ندارد و ضمیری در اون نیست ، چون فاعل ظاهر دارد .

چرا تغییر داده اند احسن زید را به احسن بزید ؟ چون عرب خواسته اراده تعجب کند و چون معنای انشائی می خاسته و لفظ هم اخباری بوده لذا ظاهر رو انشائی کرده است . نشانه و مبین در معنای تعجب چیه ؟

شما می دانید که فعل امر هیچ گاه فاعلش اسم ظاهر قرار نمی گیرد . لذا فعلی هم که در ظاهر صیغه امری دارد فاعلش بخواهد اسم ظاهر قرار بگیرد این زیبا نیست لذا اصلاحا للفظ عرب باء را ظاهر کرده است که قبح لفظی پیدا نکند . لذا زید لفظا مجرور است و تقدیرا مرفوع است . این تحلیل جمهور است .

لذا با زائده می شود . یعنی زائده بر سر فاعل که واجب هم هست باشد

فرا و زمخشری و ...

نکته 1 : می گوید صیغه احسن امر است لفظا و معنی به خلاف جمهور یعنی زید نیکو است . البته قبل از اراده

نکته 2 : در احسن ضمیر وجود دارد . ضمیر فاعلی . خلاف جمهور .

نکته 3 : مخاطب شخص معینی نیست . بلکه هر کسی که صلاحیت خطاب داشته باشد . مثلا مجنون یا صبیح اینها صلاحیت ندارند . معنا اینجور می شود که نیکو است زید از هر چیزی که در ذهن تو است و هر حسنی که به ذهن تو می آید رو متصل کن به زید

چطور معنای تعجب فهمیده می شود ؟ با الصاق است در واقع متکلم دارد امر می کند به هر کسی که صلاحیت خطاب دارد که حسن را متصل کند به زید . حتی نگفته چگونه . چون می خواهد هر کسی که صلاحیت خطاب دارد هر کسی که باشد هر حسنی که در ذهنش می آید این قابلیت رو به زید متصل بشود .

نکته 5 : دفع اشکال مقدر : سوال : فاعل هر چند ضمیر مستتر است ، هیچ گاه تغییر نمی کند . دمامینی می گوید چون جاری مجرای مَثَل شده است . اشمونی همین را دارد . به نظر ما چون مخاطب معین نیست و کل احدٍ هست و حالت جنس دارد لذا لفظ رو اینجا همیشه مفرد می آورید و جاری مجرای مثل نیست . این بیان ما دقیق است . فرا مورد خطاب قرار می دهد هر کسی که صلاحیت خطاب دارد یعنی معنای جنسی است .

باء الصاق است یعنی هر حسن را متصل کن به زید ای مخاطب

○ غالب

® در چند نکته است :

با زائده در فاعل کفی لازمی : این مورد بحث ما است

و متعدی یک مفعولی و دومفعولی زائد نمی شود : این مورد بحث ما نیست .

زجاج می گوید در کفی بالله شهیدا فعل کفی متضمن معنای اِکتفِ می باشد و با تعدیه است یعنی زائده نیست . و فعل امر است . باء الصاق است یعنی کفایت کردن خودت را به خدا وصل کن .. وفعل ماضی به معنای امر است که فاعل مستتر است .

اختلاف زجاج و جمهور در جایی است که بعد کفی با استعمال شود . اگر با نباشد اختلافی نیست .

ابن هشام نظر زجاج رو می پسندد . به همین دلیل برای قول زجاج یک مصحح ویک موجب بیان می کند . مصحح یعنی اینکه در زبان عرب امدن فعل ماضی به معنای امر ثابت شده است و ایا اصلا کلا ماضی به معنای امر داریم ؟ ابن هشام می گوید بله موجب یعنی در ایه هم این مورد استعمال شده هم ماضی به معنای امر است . مصحح نگاه کبروی دارد و موجب نگاه صغروی دارد .

مصحح :

«اتّقی الله امرُؤٌ فعلَ خیراً یُثَبْ علیه» أی: لیتَّقِ و لیفعل؛ بدلیل جزم «یثَبْ»

در این دو جمله دو فعل ماضی فعل استمال شده که به معنای امر اند . مرد باید تقوای الهی پیشه کند و از خدا بترسد و فعل خیر انجام دهد لذا یثب علیه .

مرجح :

قول عرب که «کفی بهند»

اشکالات :

کفی بهند : با حرف جر و فاعل فاصل شده است و بلافصل وجوب تانیث می شد . لذا به همین دلیل فعل مذکر آمده است .

پاسخ : تذکیر فعل جایز مرجوحی

نغضی : اشکال می شود که دیگران در مورد احسن بهند . زید رو فاعل می گیرند در حالی که احسن همیشه مذکر است پس اینجا هم همین کار رو کنیم؟

جواب : در احسن بهند دلیل اینکه فعل مونث ینست این ست که فعل در صیغه امر است  . در واقع در این جا فعل ماضی است اما در احسن بزید فعل امر است

○ ضرورت

○ مفعول

○ مبتدا

○ تاکید به نفس و عین

○ حال

وهی الزائدة، و زیادتها فی ستة مواضع:

أحدها: الفاعل، و زیادتها فیه واجبة ، و غالبة، و ضرورة.

فالواجبة فی نحو: «أحسنْ بزید» فی قول الجمهور: إن الأصل: أحسنَ زید بمعنی «صار ذا حُسْن»[یعنی معنا لازمی است]،

ثم غُیّرت صیغة الخبر إلی الطلب[یعنی معنا تغییر نکرده است]،

و زیدت الباء إصلاحاً للفظا و معنی

و أمّا إذا قیل: بأنه أمر لفظاً و معنی و أن فیه ضمیر المخاطب مستتراً فالباء مُعدّیةٌ مثلها فی «اُمْرُر بزید»

• فالباء مُعدّیةٌ

○ خیلی وقت ها باید به قرینه مقابله چیز ها رو مشخص کرد : این معدیة یعنی زائد نیست ، نباید خلط کرد با چیز دیگر اینجا یعنی معنا دارد و زائد نیست . منظور تعدیه خاص نیست .

و الغالبة فی فاعل «کفی»، نحو: (کفی بِالله شَهیداً)(الرعد / 43)

و قال الزجاج: دخلت لتضمن «کفی» معنی «إکتفِ» و هو من الحسن بمکان[مکان رفیع]،

و یصححه قولهم: «اتّقی الله امرُؤٌ فعلَ خیراً یُثَبْ علیه» أی: لیَتَّقِ و لیَفعل؛ بدلیل جزم «یُثَبْ»

• در نوع مثالی که ایشون می زند یک تامل وجود دارد : بین این دو جمله واو نیست لذا ببیند ایا مثال ایشون تمام است یا نه ؟

و یوجبه قولهم: «کفی بهند» بترک التاء،

[اشکال اول :]فإن اُحتُجَّ بالفاصل فهو مجوز لا موجب؛ [دلیل عدم وجوب تذکیر :]بدلیل (و ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَة)(الأنعام / 59)

• چون فعل تاء نگرفته ، پس هند فاعل اش نیست پس می شود مرجح قول زجاج که ضمیر توش است .

[اشکال دوم :]فإن عُورض بقولک: «أحسنْ بهند» فالتاء لاتلحق صیغ الأمر، و إن کان معناها الخبر.

• اگر کسی بگوید که چرا علامات دیگر تانیث نیامده است مثلا آمدن«یاء» ؟

○ می گوییم استعمال نشده است لذا در کفی هم استعمال نشده است

قالوا : و من مجیء فاعل «کفی» هذه[کفی لازمی] مجرداً من الباء قول سُحَیم:

75 عُمَیرَةَ وَدّعْ إنْ تَجهَّزْت غادیا کفی الشّیبُ و الإسلامُ للمرء ناهیا

• توضیح مثال :

○ غادیا : دونده در صبح

و وجه ذلک[تجرد از باء در این شعر] علی ما اخترناه : أنه لم یستعمل «کفی» هنا بمعنی «إکتفِ»[اونجایی که باء بیاید به معنای اکتف است]

و لا تزاد الباء فی فاعل «کفی» التی بمعنی «أجزأ و أغنی» و لا التی بمعنی «وقی» و الاُولی متعدیة لواحد کقول أمیرالمؤمنین (علیه السلام): «کفاک أدباً لنفسک اجتنابُ ما تکرَهُهُ من غیرک»و الثانیة متعدیة لاِثنین، نحو (و کفَی الله المؤمنینَ القِتال)(الأحزاب / 25)

و الضرورة کقول قیس بن زهیر:

76 ألم یأتیک و الأنباء تَنمی‌بما لاقتْ لَبونُ بنی زیاد

• توضیح شعر :

○ انبا : خبرها

○ تنمی : انتشار . پخش و فاش می شود

○ بمالاقت : با زائده . ما فاعل یاتیک

○ ایا نرسیده است به تو در حالی که خبرها زود بخش می شود اون مطلبی که برخورد کرده است شترهای بنی زیاد

و قال ابن الضائع : إن الباء متعلقة ب «تنمی»، و إن فاعل «یأتی» مضمر، فالمسألة من باب الإعمال.

• ایشون می گه اینجا از باب تنازع است .

○ یاتی فاعل می خواهد . تنمی هم مفعول باواسطه می طلبد و ما در عبارت یک «بما» دریم که صلاحیت برای هر کدام دارد .

○ شما خوانده اید که هر کدوم از ایندو می توانند عامل و مهمل قرار داده شوند که در اولویت اش بحث بود

○ بما که متزعان فیه هست به عامل دوم یعنی تنمی می دهیم و عامل اول رو به ضمیر می دهیم که ضمیری در اون هست چون در باب تنازع مفوو هست .

○ باء الصاق هست

○ یه نشانه و معید خوب هم دارد این نظر که بر سر «ما» باء آمده است . چرا که وقتی در تنازع معمول رو به عامل دوم می دادیم باید بر سر اون معمول یک باء می آمد چرا که مفعول باواسطه می خواست. که اینجا هم شاعر همین کار را کرده است لذا این یک معید هست در نظر صحیح بودن این نظر . در حالی که اگر به اولی یعنی یاتیک می دادیم این نیاز نبود .

○ اشکال : اگر متعلق به تنمی بگیریم غرض شاعر از بین می رود . یعنی اون خبر خاص به تو نرسیده است و این وسط می خواهد یه جمله معترضه به شما برساند و به این اعتبار هست که من دارم با تعجب دارم .... می کنم . لذا مشکل معنوی پیش می آید اگر متعلق به تنمی بیگریم . البته مشکل لفظی هم درایم . شاعر می خواهد بگیود هر خبری سریع پخش می شود نه این که این خبره اینجوری هست که سریع پخش می شود . بلکه اصل خبر را می خاهد بگوید . لذا از جهت محتوایی مشکل دارد .

○ در باب ثانی در جملات معترضه می آورد این شعر را که شانیت خبر این هست که سریع پخش می  شود . البته در لبیب .

الثانی: مما تزاد فیه الباء المفعولُ، نحو قوله تعالی: (و لاتُلْقُوا بِأیدِیکمْ إلَی التَّهْلُکةِ)(البقرة / 195)

• توضیح ایه :

○ با استعانت

(و هُزِّی إلیک بِجِذْعِ النَّخْلَةِ((مریم / 25(

• توضیح ایه :

○ کشاف باء رو استعانت هم می گیرد .

و قوله (140):

156- [نحن بنوضبة أصحاب الفلج‏]           نضرب بالسّيف و نرجو بالفرج‏

• توضیح شعر

○ الفلج :  حتما این رو در لغت ببنید . به معنای ظفر و پیروزی آمده است . پیروز شدن . فَلَج : فلج شدن . سپیده دم  . ما بین شئین . بین دو دندان . اینجا چه معنایی مراد است ؟ ظاهرا معنای اولی مراد است در حالی که در لغت عین الفعل آن ساکن آمده است . مانند دسوقی و دمامینی می گویند که عین الفعل ساکن بوده است اما شاعر این رو مفتوح کرده است . تبعا فاء الفعل . اما ما دو راه دیگر داریم :

اولا فَلج درست است به معنای پروز شدن در معنای مصدری سات که هیمن معنای مصدری در لسان آمده است که اسم مصدر اش می شود فَلَج . بعد می گوید الاسم فی ذلک ... فَلَج . اسم در اینجا منظور اسم مصدر است . معنا هم مناسب تر است .

○ بعضی از راه تضمین حل کرده اند .

○ یعنی طمع می کنیم در گشایش

• نکته 1 : زیاد باء :

○ کثیر است

○ قلیل است :

در مفعول فعل دو مفعولی

مفعولی کفی یک مفعولی

• زیادت با در نظر جمهور مطلقا سماعی است . رضی می گوید در مواردی قیاسی است . مانند عرف . که گفته اند مرادشان از این مثال، یک مفعولی است و ...

الشاهد فى الثانية، و أمّا الأولى فللاستعانة،

و قيل: ضمن تلقوا معنى تفضوا و نرجو معنى نطمع،

و قيل: المراد لا تلقو أنفسكم إلى التهلكة بأيديكم، فحذف المفعول به، و الباء للآلة أو المراد بسبب أيديكم، كما يقال: لا تفسد أمرك برأيك.

و كثرت زيادتها فى مفعول «عرفت» و نحوه ، و قلت فى مفعول ما يتعدّى لا اثنين كقوله:

«وَ فىِ الْأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ وَ جَنَّاتٌ مِّنْ أَعْنَابٍ وَ زَرْعٌ وَ نخَِيلٌ صِنْوَانٌ وَ غَيرُْ صِنْوَانٍ يُسْقَى‏ بِمَاءٍ وَاحِدٍ »

و قد زيدت فى مفعول كفى المتعدية لواحد،

و منه الحديث «كفى بالمرء کذبا أن يحدّث[فاعل] بكل ما سمع».

و قوله:

158- فكفى بنا فضلا على مَن غيرنا         حبّ النّبىّ محمّد إيّانا[1] [ص 328 و 329]

• توضیح مثال :

○ مَن غیرنا :

§ به رفع : سوقی . ابن منظور : خبر برای مبتدای محذوف که مَن یا موصول هست یا موصوفه

§ به جر : مانند دماینی . من موصوفه باشد که مابعداش موصوف مفرد باشد .

○ کفایت کننده است برای ما از جهت فضل و برتری ، برای کسی که او غیر ما است ، چیزی کفایت می کند مارا؟ حب نبی .

○ بعضی گفته اند زیادت باء بر سر فاعل است .

§ حب بدل اشتمال می گیرند برای نا . و ترجمه هم مشکل ندارد .

§ احتمال بدی نیست . لذا با این احتمال زیادت با کفی یک مفعولی اثبات نیمشود .

و الثالث: المبتدأ،

نحو قول النبی ص : «کیف باحداکنّ اذا نبحتها کلاب الحوأب»

• هواب : یک مکانی است نزدیک بصره . این آبی در طریق وراه بصره است .

• چگونه است یکی از شما زنان زمانی که پارس کند ... این بیان پیش بینی حضرت برای جنگ جمل بود .

و قول العرب «بحسبك درهم»

• باء زائده بر سر مبتدا است . حسب به معنای کافٍ است و مبتدا است و درهم خبر است . اضافه لفظیه است . اما مسوق ابتدا به نکره هست که نفس اضافه است .

• ما دو عبارت داریم : یک بحسبک درهم و یک بحسبک زید . چرا این جااین را مثال میزند ؟ با اینکه خود ایشون در هر دو یک نظر دارد ؟

○ چون در این مثال اجماعا حسب مبتدا و درهم خبر است . اما در مثال دیگری بعضی گفته اند که چون زید معرفه است  اون مبتدا است و اختلاف شده است  لذا به این دلیل این مثال را می آورد .

و منه عند سيبويه‏ (بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ)

• مفتون : مجنون

• اقوال در ایه :

○ با زائده :

§ ایّ مبتدا و مفتون خبر

§ سوال : معمولا طبق بیان اصلی که شیخ بها در صمدیه داشت اما باز به ثمر نمی رسد که معیار در خبر بودن چیست ؟ چرا مفتون مبتدا نباشد

○ چون این قاعده شیخ بها اگر مانع نباشد می شود پیاده کرد . در مانند مَن قام ؟ مانع است که من را مبتدا می گیریم .

○ در این مثال هم ، با در کلام موجب بر سر خبر نمی آید ولو سماعا . این را ابن هشام دارد لذا نمی شود مفتون را مبتدا گرفت .

○ اخفش :

§ مفتون مبتدا . بایکم متعلق به استقرار محذوف و خبر . لذا با زائده نیست .

§ اختلاف شده است در این که مفتون را اخفش چی گرفته است :

○ مفتون همان اسم مفعول است .

○ مفتون مفعول به معنای مصدر است

® به معنای جنون و دیوانه گی

و قال أبو الحسن‏ بأيكم متعلق باستقرار محذوف مخبر به عن المفتون، ثم اختلف[فی تفسیر کلام اخفش]، فقيل: المفتون مصدر بمعنى الفتنة [چون احتمالات در این حالت زیاد است نیاورده است]، و قيل: الباء ظرفيّة، أى فى أىّ طائفة منكم المفتون.[می شود الصاق یا سببیت یا استعانت گرفت با را . ]

اگر اسم مفعول بگیریم نمی شود با را الصاق بگیریم چون معنا می شود دیوانه متصل به دیوانه کن که این معنا ندارد .

تنبيه

من الغريب أنها زيدت فيما أصله المبتدأ و هو اسم ليس، بشرط أن يتأخر إلى موضع الخبر كقراءة بعضهم‏ (لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا) بنصب البر .

و الرابع: الخبر،

و هو ضربان:

غير موجب فينقاس نحو  قوله  «قُل لَّسْتُ عَلَيْكُم بِوَكِيل‏»«ليس زيد بقائم» (وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ)* و قولهم «لا خير بخير بعده النار» إذا لم تحمل على الظرفية،

و موجب فيتوقف على السماع، و هو قول الأخفش و من تابعه، و جعلوا منه قوله تعالى‏ (جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها) و قول الحماسى:

 

161- [فلا تطمع، أبيت اللّعن، فيها]          و منعكها بشى‏ء يستطاع‏

و الأولى[درست این است که بگوییم این است :به قرینه می گوییم که این «اولی» متعین شده است در همین :] تعليق‏ (بِمِثْلِها) باستقرار محذوف هو الخبر، و بشى‏ء بمنعكها و المعنى و منعكها بشى‏ء ما يستطاع، و قال ابن مالك فى «بحسبك زيد» إن زيدا مبتدأ مؤخر، لأنه معرفة و حسب نكرة.

و الخامس: الحال المنفى عاملها،

• توضیح :

○ بر سر حال باء زائد شود که در کلام غیر موجب است ، در واقع عاملش منفی است .

كقوله:

163- فما رجعت بخائبة ركاب‏  حكيم بن المسيّب منتهاها

 

• توضیح شعر

○ خائب : شخص نامید

○ خائب حال است از رکاب که فاعل رجعت هست  . بخاطر نکره بودن حال ذوالحال مقدم شده است .

○ رکاب : کسی که سوار بر مرکب است . اما اینجا یعنی شترسواران

○ ترجمه : برنمی گردنند رکاب (شترها) در حالی که ناامید اند ، شترانی که حکیم بن المسیب غایت آنها است .

و قوله:

163- [كائن دعيت إلى بأساء داهمة]       فما انبعثت بمزءود و لا وكل‏

• توضیح شعر :

○ کائن لغتی است از کأین . که به معنای کم خبریه می آید .

○ دعیت : طلب شدند

○ باسا : مشقت . شدت

○ داهمه : اسم فاعل از دهم الامر . ناگهانی واقع شدن که صفت باسا است

○ انبعثت : سرعت گرفتم . به هیجان امدم

○ مزدود : ترسو

○ وکل : انسان کند ذهن و کودن

○ چه بسیار طلب شدم به سوی مشقت و اون شدت و کارزار ناگهانی پس سرعت نگرفتم در حالی که ترسیده باشم

ذكر ذلك ابن مالك، و خالفه أبو حيان ،

• توضیح بیان ابوحیان :

○ بیت اول :

ابوحیان در بیت اول می گوید این بوده است بحاجة خائبة . حالت صفت موصوفی است و باء را مصاحبت یا الصاق گرفته است . به همراه حاجتی که ناامید باشد یا الصاق به اون باشد . ابن هشام این را نسبت به بیت اول می گوید حرف خوبی است .

اشکالات :

این بیان او در این بیت حداقل دو سه مشکل دارد . که بعضی هم اشکالاتی کرده اند .

مشکل لفظی :

دمامینی می گوید اینجا حذف موصوف بلادلیل است . البته ما حذف موصوف زیاد داریم اما باید جایی باشد که قرینه روشن باشد. دلیل روشنی باشد . اینجا ها می تواند حذف شود .

مشکل معنوی :

مشکل دوم ، مشکل معنوی است . حاجت که امید وار و ناامید نیست بلکه این صاحب حاجت است که متصف به امید و ناامید می شود . لذا اگر ما موصوف رو محذوف بگیریم باید صفت رو در حالت متعلق بگیریم . حذف موصوف شده و اینکه باز صفت هم به حالت متعلقی است که این متعلق هم محذوف است لذا این خارج از ارتکاز است .

○ بیت دوم :

مذءود در اصل بوده است ، بشخص مذءود .

اولا با را مصاحبت گرفته است یعنی من سرعت نگرفته ام همراه کسی که شخص مزءود است و ....

نکته دوم اینکه باز موصوف را ایشون محذوف گرفته است که صفت فقط ذکر شده است .

ثانیا ابوحیان میگوید اینجا از باب تجرید است . مراد از مزءود نفسه است یعنی نفس خود شاعر و شخص از باب تجرید به اینمعنا که شاعر از خودش یک شخصی رو انتزاع کرده است . یک شخص ترسو از خودش انتزاع کرده است و بعد مصاحبت خودش با این شخص ترسو را نفی می کند تا مبالغه کند برای عدم ترس چون هدف از تجرید به غرض مبالغه بود . تجرید هم یعنی انتزاع کردن و عریان کردن .

ابن هشام اشکال می کند :

یکی از شاخص های مهم باب تجرید مبالغه است .

اگر یک امری مفید مبالغه بود و نفی شد وقتی شما ترس را نفی می کنیم این اینگونه نیست که اصل اون رو نفی کنی لذا باز ممکن هست ترس باشد . یعنی نفی المبالغه می سازد با ثبوت اصل مقابلش . لذا اقایون می گویند یکی از صیغ نسبت «فَعّال» است که در این وزن دلالت بر نسبت می کند . مثلا می گوییم طرف علامه نیست اما می سازد با این که عالم باشد .

در حالی که شاعر مراداش این نیست و می خواهد بگوید من هیچ ترسی ندارم در حالی که با تجرید، مبالغه ترس نفی می شود اما اصل اون ترس می ماند و می سازد .

شاید باز بگویند که شعر از باب تجرید است اما مبالغه نیست ؟ که می گویم نه اینگوونه نیست

و خرّج البيتين على أن التقدير بحاجة خائبة، و بشخص مزءود أى مذعور[ترسو] ، و يريد بالمزءود نفسه، [از باب تجرید :]على حد قولهم «رأيت‏ منه أسدا»

و هذا التخريج ظاهر فى البيت الأول دون الثانى؛ لأن صفات الذم إذا نُفيت على سبيل المبالغة[متعلق به نفیت نیست . نفی که نمی تواند بر سبیل مبالغه باشد  . این که نمی شود . نفی نفی است . این متعلق به کون عام و حال است برای نائب فاعل نفیت . یعنی صفات مبالغی نفی بشوند .] لم ينتف أصلها ؛ و لهذا قيل فى‏ (وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ) إن فعّالا ليس للمبالغة بل للنسب كقوله:

164- [و ليس بذى رمح فيطعننى به‏]      و ليس بذى سيف و ليس بنبّال‏

أى و ما ربك بذى ظلم؛ لأنّ اللّه لا يظلم الناس شيئا، و لا يقال لقيت منه أسدا أو بحرا أو نحو ذلك إلا عند قصد المبالغة فى الوصف بالإقدام[شجاع شدن] أو الكرم.

و السادس: التوكيد بالنفس و العين،[قیاسی جوازا]

و جعل منه بعضهم قوله تعالى‏ (يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ)* و فيه نظر؛ إذ حق الضمير المرفوع المتصل المؤكد بالنفس أو بالعين أن يؤكد أولا بالمنفصل نحو «قمتم أنتم أنفسكم» و لأن التوكيد هنا ضائع؛ إذ المأمورات بالتربص لا يذهب الوهم إلى أن المأمور غيرهن، بخلاف قولك «زارنى الخليفة نفسه» و إنما ذكر الأنفس هنا لزيادة البعث على التربص؛ لإشعاره بما يستنكفن منه من طموح أنفسهن إلى الرجال.

تنبیه

من الغریب [خیلی کم است]أنها زیدت فیما أصله المبتدأ و هو اسم «لیس» بشرط أن یتأخر إلی موضع الخبر کقراءة بعضهم: (لَیسَ البِرَّ بِأنْ تُوَلُّوا)(البقرة / 177)

بنصب «البرّ».

به رفع بر هم ما قرائت داریم . که عبدالله اینگونه قرائت کرده است .

الرابع: الخبر، و هو ضربان: غیر موجب فینقاس، نحو قوله تعالی: (قُلْ لَسْتُ عَلَیکمْ بِوَکیل)

(الأنعام / 66)

و قول الإمام علی بن الحسین (علیهما السلام): «و ما أنا بأظلم من تاب إلیک فعُدْتَ علیه» (144) و موجب فیتوقف علی السماف و هو قول الأخفش و من تابعه، و جعلوا منه قوله تعالی: (جَزاء سَیئة بِمِثلِها)

(یونس / 27)

و الأولی تعلیق «بمثلها» باستقرار محذوف هو الخبر.

الخامس: الحال المنفی عاملها کقول القُحیف: 79 فما رَجَعتْ بخائبة رکابٌ حکیمُ بن المسیب مُنتَهاها و قوله (146): 80 کائن دُعیتُ إلی بأساء داهِمة فما انبعثتُ بمزؤُود و لا وَ کلِ بَجَلْ بَلْ بَلْهَ ذکر ذلک ابن مالک

و خالفه أبوحیان، و خرّج البیتین علی أن التقدیر: بحاجة خائبة و بشخص مزؤود، أی: مذعور و یرید بالمزؤود نفسه علی حد قولهم: «رأیت منه أسداً» و هذا التخریج ظاهر فی البیت الأول دون الثانی؛ لأن صفات الذم إذا نفیت علی سبیل المبالغة لم ینتف أصلها و لهذا قیل فی قوله تعالی:

72

(و ما رَبُّک بِظلاّم)

(فصّلت / 46)

إن «فعّالاً» هنا لیس للمبالغة بل للنسب أی: و ما ربک بذی ظلم؛ لأن الله تعالی لایظلم الناس شیئاً و لا یقال: «لقیت منه أسداً أو بحراً» أو نحو ذلک إلاّ عند قصد المبالغة فی الوصف بالإقدام و الکرم.

السادس: التوکید بالنفس و العین، و جعل منه بعضهم قوله تعالی: (یتَرَبَّصْنَ بِأنْفُسِهِنَّ)(البقرة / 228)

و فیه نظر؛ إذ حق الضمیر المرفوع المتصل المؤکد بالنفس أو العین أن یؤکد أوّلاً بالمنفصل ک «قمتم أنتم أنفُسُکم».

• توضیح :

○ ما خواندیم که تاکید ضمیر متصل باید بوسیله فاصل امدن ضمیر منفصل باشد .

§ اقایون اون بحث که میگویند از باب مثال است لذا هر فاصلی کفایت می کند . لذا این جا هم خود باء فاصل است . اگر کسی این اشکال را بکند جواب دیگری را بهش می دهیم .

§ ابن هشام در لبیب یک مشکل معنوی هم میگوید که تاکید باید مقام داشته باشد . احتمال دیگری این جا پیش نمی آید که بخاهیم با این تاکید متعین کنیم در این احتمال . پس اصلا چرا انفسهن آمد . می گویند این باء الصاق است یعنی متصل به خودشون کنند که بیان شدت در تربص است . تمایل نسا به رجال بیشتر از عکسش است . چون اینها شدت در تربص به رجال دارند این آمده است لذا منظور این نیست که در فاعل احتمال در غیر آن رود که بخواهیم با این آن را خارج کنیم .

 

 

«حرف الباء»

 

متن‌ الباء المفردة: حرف جر لأربعة عشر معنى:

أوّلها: الإلصاق، و هو حقيقي ك «أمسكت بزيد» إذا قبضت على شي‌ء من جسمه أو ...

 

شرح‌ كلماتى كه با حرف باء شروع مى‌شوند بر دو قسم هستند:

الباء المفردة: كلمه‌اى است كه از يك حرف الفبا تشكيل شده و آن حرف، باء مى‌باشد.

الباء المركبة: كلمه‌اى است كه از چند حرف الفبا تشكيل شده كه اوّلين آنها باء است، و در اين كتاب از پنج باء مركّبه- بجل، بل، بلى، بله و بيد- بحث مى‌شود.

و چون رتبه مفردات مقدّم بر رتبه مركّبات است، در ابتدا از «باء مفرده» بحث مى‌شود.

اين كلمه حرف جرّ مى‌باشد و تمامى خصوصيات حروف جرّ كه عبارتند از «عمل جركردن، داخل بر اسم شدن، متعلّق خواستن- در صورت غير زائده بودن-» را داراست. اين كلمه داراى چهارده معناست كه يك قسم آن زائده و سيزده قسم آن غيرزائده است.

شايان ذكر است كه فرق بين حروف جر زائده و غيرزائده اين است كه حروف جر زائده، متعلّق نمى‌خواهند و معناى آنها فقط تأكيد كلام مى‌باشد و گاهى به مقدار بسيار كم براى تعويض نيز استفاده مى‌شود بخلاف غيرزائده كه متعلّق مى‌خواهند و معناى آنها غير از تأكيد است.

اوّلين معناى اين كلمه: الصاق و اتصال دو شئ به يكديگر است، و باء به اين معنا در عبارت قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه فعل قبل، توسط فاعل، متصل به مجرور واقع شده است. الصاق بر دو قسم است:

1- الصاق حقيقى: فعل متصلا بر خود مجرور واقع شده است. مثل «أمسكت بزيد» يعنى «نگه داشتم زيد را» و اين كلام را وقتى شما مى‌گوئيد كه چنگ انداخته باشى بر چيزى از جسم زيد- مثل دست و پاى او- و يا بر چيزى كه زيد را دربر گرفته باشد، مانند: لباس و مثل آن، مانند كمربند.

و لو قلت: ولى اگر تو بگويى «أمسكته» معناى آن، دو احتمال دارد:

الف: همان معناى امساك الصاقى كه در «أمسكت بزيد» بود.

ب: إمساك غير الصاقى، به اين ترتيب كه تنها شما به طريقى او را منع از تصّرف و فعّاليّت كرده‌ايد بدون اينكه او را گرفته باشيد.

بنابراين فرق بين اين دو جمله اين است كه جمله اوّل يك احتمال، و جمله دوّم داراى دو احتمال است.

2- الصاق مجازى: فعل متصلا بر خود مجرور واقع نشده بلكه بر اشيايى كه در كنار مجرور هستند، واقع و انجام مى‌شود، مانند: «مررت بزيد» يعنى: متصل كردم عبور و رفتنم را به مكانى كه نسبت به زيد، قريب بود.

الثّاني: دومين معناى باء مفرده، تعديه و متعدّى‌كردن فعل يا شبه فعل قبل مى‌باشد. [1]

بايد دانست كيفيّت تعديه به واسطه باء حرف جر مانند همزه باب إفعال به صورت خاصى است. به اين شكل كه فاعل فعل لازم در هنگام متعدى شدن آن فعل به وسيله اين دو، تبديل به مفعول مى‌گردد، و در تعديه به واسطه باء، بعد از باء ذكر گرديده و مفعول بواسطه مى‌شود، مانند: «ذهب زيد»- «ذهبت بزيد» و در تعديه‌

 

[1] - بايد دانست كه تمامى حروف جر غيرزائده، فعل و شبه فعل قبل را متعدى به مجرور مى‌كنند و لكن تعديه در اينجا كه عبارت است از تغيير معناى فعل لازم به متعدى و قرار دادن فاعل آن، بعد از تعديه به عنوان مفعول، مختص باء جاره و همزه باب «إفعال» است. براى تحقيق مراجعه شود به «شرح الكافية: 2/ 327. حاشية الصبان: 2/ 220».

به واسطه باب إفعال، مفعول صريح مى‌گردد، مانند «أذهبته». و به همين جهت كه باء تعديه، فاعل فعل لازم را بعد از متعدّى‌كردن آن فعل، نقل به مفعول مى‌دهد، به آن باء نقل نيز گويند.

و اين كلمه اكثر چيزى كه از افعال را متعدّى مى‌كند، فعل قاصر و لازم است و افعال متعدى را بسيار كم متعدّى به چند مفعول مى‌كند.

و هي المعاقبة للهمزة: و اين باء معاقب و جانشين و نائب براى همزه باب إفعال در گردانيدن فاعل فعل لازم به مفعول است و به همين جهت كه رابطه بين اين دو، رابطه نائب و منوب است، هرگز نمى‌توان يك فعل را به واسطه هردوى اينها متعدى كرد زيرا جمع بين نائب و منوب جايز نيست.

و لازم به ذكر است كه هيچگونه فرقى بين معناى فعلى كه با باء متعدّى مى‌شود با معناى آن فعل كه با همزه باب إفعال متعدّى مى‌شود نيست.

و منه: و از همين معناى باء تعديه است، بائى كه در اين آيه شريفه طبق قراءت مشهور قرّاء مى‌باشد و در مقام بيان عذاب خداوند درباره منافقين است:

ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ‌ «البقرة/ 17». يعنى: «برد خداوند نور آنان را».

و در قراءت غيرمشهور (أذهب اللّه نورهم) است، و همانطور كه گفته شد معناى فعلى كه با همزه باب إفعال متعدّى مى‌شود با آن فعل كه با باء متعدّى مى‌گردد يكى است. بنابراين آيه در قراءت غيرمشهور نيز همان معناى آيه در قراءت مشهور را دارد.

متن‌ و قول المبرّد و السهيلي: «إنّ بين التعديتين فرقا، و إنّك إذا قلت: ذهبت بزيد ...»

شرح‌ مبرّد از نحّويين بصره و سهيلى از نحويين اندلس ادعا كرده‌اند كه بين اين دو سبك تعديه از جهت إفاده معناى جديد به فعل فرق است به اين صورت كه در تعديه به واسطه باء، فعل توسط فاعل بر مفعول واقع مى‌شود در حالى كه فاعل و مفعول در اصل انجام فعل ملازم هم بوده و مشاركت دارند، به‌خلاف باب إفعال كه فعل را بر مفعول انجام مى‌دهد بدون اينكه باهم در اصل فعل ملازم باشند.

به عنوان مثال، زمانى شما مى‌گوئيد: «ذهبت بزيد» و فعل را متعدّى به حرف جرّ باء مى‌كنيد كه شما كه فاعل فعل هستيد، مصاحب و همراه «زيد» بوده و در اين صورت، فعل ذهاب را بر او انجام دهيد بنابراين معناى مثال: «بردم زيد را» مى‌شود، ولى معناى «أذهبت زيدا» مى‌شود: «فرستادم زيد را». و فاعل در فعل ذهاب، مصاحب و همراه با «زيد» نمى‌باشد.

لكن قول مبرّد و سهيلى مردود است به دليل همين آيه شريفه‌اى كه ذكر گرديد، زيرا اگر قول اين دو را بپذيريم معناى آيه: «برد خدا نور منافقين را در حالى كه خود نيز همراه آنان رفت» مى‌شود و اين معنا غلط است، زيرا خداوند هرگز زائل و نابود نمى‌شود.

و لأنّ الهمزة و الباء متعاقبان: و چون همزه باب إفعال و باء تعديه دو شئ متعاقب و جانشين از يكديگر هستند، در يك جمله جمع نمى‌شوند و جملاتى مانند: «أقمت بزيد» جايز نيست.

امّا آيه شريفه: تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ‌ «المؤمنون/ 20» كه در وصف درختان بهشت است در قراءت كسى- حسن بصرى- كه «تنبت» را به صورت باب إفعال قراءت كرده است، يعنى ضمّه به حرف اوّل اين فعل و كسره به حرف سوّم آن مى‌دهد كه در اين قراءت اجتماع همزه و باء مى‌شود، و بيان شد كه اجتماع اين دو جايز نمى‌باشد، به چهار شيوه توجيه شده است:

الف: اين باء زائده است و باء تعديه نمى‌باشد.

ب: اين باء مصاحبه به معناى «مع» است و جار و مجرور (بالدهن) متعلّق به شبه فعل عام (كائنة) حال از ضمير فاعلى (هى) كه به «شجرة» عود مى‌كند مى‌باشد و مفعول آن فعل «الثمر» محذوف است، و در اصل، دوباره آيه اينگونه بوده است:

«تنبت الثمر كائنة بالدهن».

معناى آيه: «آن درخت مى‌روياند ثمر را در حالى كه همراه با روغن است».

ج: همان تركيب بالا، ولى حال براى مفعول محذوف است، و در اصل آيه اينگونه «تنبت الثمر كائنا بالدهن» بوده است، يعنى: «مى‌روياند آن درخت ميوه را در حالى كه آن ميوه همراه با روغن است».

بايد توجّه داشت كه اوّلا: ظرف گاهى استعمال و اطلاق مى‌شود و از آن اراده جار و مجرور مى‌شود مثل عبارت مذكور در كتاب، و قاعده در استعمال اين كلمه چنين است كه هرگاه در كنار كلمه ظرف، كلمه جار و مجرور ذكر شد، مراد از آن ظرف اصطلاحى مثل: «عند، قبل و بعد» است. لكن هرگاه به تنهايى ذكر گرديد مراد اعم از ظرف اصطلاحى و جار و مجرور بوده و استعمال و اطلاق آن بر جار و مجرور صحيح است.

ثانيا: هرگاه ظرف و جار و مجرور همراه متعلّقش حال واقع شد، واجب است متعلّق آن شبه فعل عموم محذوف باشد، و آن متعلّق بايد از حيث جنس (مذكّر و مؤنّث) مطابق ذو الحال باشد، ولى در متن كتاب با اينكه مراعات تطابق جنس شده زيرا در توجيه دوّم چون حال از فاعل «تنبت» است مؤنث آمده و در توجيه سوّم چون حال از مفعول «الثمر» است مذكّر آمده، لكن متعلّق در هردو از شبه فعل عموم ذكر نشده، اين به آن خاطر نيست كه مؤلف، آن قاعده را مراعات نكرده بلكه او علاوه بر ذكر تقدير و حال بودن جار و مجرور درصدد بيان معناى جار نيز مى‌باشد به همين جهت از لفظ «مصاحبة» استفاده كرده است.

د: چهارمين شيوه توجيه اجتماع همزه و باء در آيه اين است كه گفته شود:

باب إفعال در اينجا متعدّى نبوده و «أنبت» به معناى «نبت» مى‌باشد كه در اين صورت باء معناى تعديه دارد، مانند قول زهير بن أبى سلمى يكى از شعراى جاهلى در مدح سنان بن أبى حارثه و خاندان او:

«رأيت ذوي الحاجات حول بيوتهم‌

قطينا لهم حتّى إذا أنبت البقل» [1]

[1] - شرح شواهد المغني 1/ 314، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 293، معاني القرآن: 2/ 233، لسان العرب: 2/ 96، ديوان زهير بن أبي سلمى: 111.

شاهد: لازم بودن «أنبت» است.

معناى شعر: «ديدم صاحبان حاجت و نياز را در اطراف خانه‌هاى آنان در حالى كه ملازم و مقيم بودند آنان را تا زمانى كه گياه و سبزى رويد».

تركيب شعر: «رأيت» فعل و فاعل، و «ذوى» جمع «ذو» و ياء علامت نصب، و نون جمع به واسطه اضافه به «الحاجات» حذف شده است و مفعول «رأيت» مى‌باشد و «حول» منصوب بنا بر ظرفيت براى «رأيت» و مضاف به «بيوتهم»، و «قطينا» به معناى «ملازما و مقيما» حال از «ذوي الحاجات» و «حتّى» متعلّق به «قطينا» و «البقل» به معناى سبزى و گياه، فاعل «أنبت» است.

و من ورودها مع المتعدّي: و از موارد استعمال باء تعديه با لفظ متعدّى كه بسيار نادر است، اين قول خداوند متعال است:

دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ‌ «البقرة/ 251».

كلمه «دفع» مصدر است و بالوضع عمل فعل خود را داراست كه متعدّى به يك مفعول مى‌باشد لكن در آيه بواسطه باء، متعدّى به دو مفعول گشته است و بعد از افزودن فاعل جديد «اللّه» به عبارت و اضافه «دفع» به آن، فاعل سابق آن، مفعول اوّل آن گرديده و بر مفعول دوّم، باء تعديه داخل شده است، پس در تقدير، آيه «دفع بعض النّاس بعضا» بوده است. و «بعض الناس» در اصل فاعل «دفع» بوده است كه «دفع» به آن اضافه شده و «بعضا» مفعول آن است.

و كلمه «الناس» مبدل منه در آيه بوده و «بعضهم» بدل جزء از كلّ آن است و چون مبدل منه در حكم سقوط است در تقدير و بيان اصل آيه ذكر نگرديده و به جاى ضمير در «بعضهم» مرجع آن ذكر شده است.

نكته: با توجه به اينكه محل دخول باء تعديه بر فاعل فعل سابق است كه آن را تبديل به مفعول مى‌كند، اشكالى بر بيان كيفيّت تقدير اين آيه شريفه در كتاب وارد مى‌شود زيرا باء بر مفعول داخل شده است چنانكه ملاحظه مى‌شود كه محل دخول باء، كلمه «بعضا» در تقدير گرفته شده است. شايان ذكر است كه مى‌توان به دو صورت اين اشكال را حل كرد:

- آن قاعده تنها در افعال لازم است. 2- تقدير آيه اينگونه است: «دفع بعض الناس بعض» كه در اين صورت باء بر فاعل داخل شده است، بنابراين تقدير آيه در كتاب اشتباه مى‌باشد.

الثّالث: سومين معناى باء، استعانت است و باء به اين معنا در كلام قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه مجرور، آلت وقوع فعل يا شبه قبل است.

مانند قول أمير المؤمنين عليه السّلام كه در هنگام جنگ به اصحاب خود مى‌فرمودند: «و الذي نفس ابن أبي طالب بيده، لألف ضربة بالسيف أهون عليّ من ميتة على الفراش في غير طاعة اللّه». [1]

شاهد: در باء «بالسيف» مى‌باشد كه بيان مى‌كند آلت و ابراز «ضربة» شمشير است.

 

معناى شاهد: «قسم به خدايى كه جان فرزند أبى طالب به دست قدرت اوست، هرآينه هزار ضربت خوردن به وسيله شمشير آسانتر است بر من، از مردن در بسترى كه آن بسترى شدن و مردن در راه خدا نباشد».

و مانند قول عبيد اللّه بن حرّ جعفى در رثاء و عزاى اصحاب امام حسين عليه السّلام:

سقى اللّه أرواح الّذين تبادروا

إلى نصره سقيا من الغيث دائمه‌

تآسوا على نصر ابن بنت نبيهم‌

بأسيافهم آساد غيل ضراغمه» [2]

شاهد: معناى استعانت داشتن باء در «بأسيافهم» مى‌باشد.

تركيب شعر: «تآسوا» فعل ماضى جمع مذكّر از باب تفاعل از ماده «أسى» به معناى اجتماع‌كردن است و همزه فاء الفعل با الف باب تفاعل ادغام شده و به مد تبديل گشته و ياء به جهت التقاى ساكنين با واو جمع حذف گرديده است.

«بأسيافهم» متعلّق به «نصر» و «آساد» جمع «أسد» به معناى شير و منصوب بنابر حاليت از ضمير فاعلى در «تآسوا» است و «غيل» به كسر غين و سكون باء به معناى بيشه، و مضاف اليه است و «ضراغمة» جمع «ضرغام» به معناى شير و اين كلمه نيز حال مى‌باشد.

[1] - نهج البلاغة: 122/ 380.

[2] - أدب الطف: 1/ 98، نفس المهموم: 497.

 

معناى شعر: «اجتماع كردند آن اصحاب و دست‌به‌دست يكديگر دادند براى كمك به فرزند دختر پيامبرشان به واسطه شمشيرهايشان در حالى كه آنان شيران بيشه و شجاعان در جنگ بودند».

قيل: قولى در باء بسمله (بسم اللّه الرّحمن الرّحيم) است كه مى‌گويد: باء معناى استعانت دارد، زيرا هرگز فعلى به وجه كامل انجام نمى‌گيرد و تمام نمى‌شود مگر به كمك و استعانت از بسمله و ذكر نام خداوند در اوّل آن فعل، و در حديث نبوى است: «كلّ أمر ذي بال لم يبدأ فيه باسم اللّه فهو أبتر» [1].

معناى حديث: «هرامر صاحب ارزشى كه آغاز نگردد با نام خدا، ناتمام خواهد ماند».

 

الرّابع: چهارمين معناى باء، سببيّت است و باء به اين معنا در كلام، بيان مى‌كند كه ما بعد، سبب براى وقوع ما قبل است، مثل اين آيه شريفه كه درباره قوم بنى اسرائيل و گوساله‌پرستى آنان نازل شده است:

إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ‌ «البقرة/ 54».

معناى آيه: «همانا شما ظلم كرديد به خودتان به سبب اتخاذتان- پرستيدنتان- گوساله را». و مانند قول أبى طالب در مدح پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از آنكه مردم قحطى‌زده مكه از ابى طالب، طلب دعا براى باران كردند او پيامبر را در حالى كه كودكى بود به بيابانهاى اطراف مكه برد و خدا را به او قسم داد و او را وسيله نزول رحمت خدا قرار داد كه فوراv باران باريد و او اين قصيده را گفت:

و ما ترك قوم لا أبالك سيّدا

يحوط الذّمار في مكرّ و نائل‌

أبيض يستسقى الغمام بوجهه‌

ثمال اليتامى عصمة للأرامل» [2]

تلوذ به الهلاك من آل هاشم‌

فهم عنده في نعمة و فواضل‌

شاهد: در باء «بوجهه» است كه داراى معناى سببيّت مى‌باشد.

[1] - الميزان 1/ 16، الكشاف: 1/ 3.

[2] - شرح شواهد المغني: 1/ 395، شرح أبيات مغني اللبيب: 3/ 168، أعيان الشيعة: 1/ 219، الإرشاد: 176، الخزانة: 1/ 251.

 

تركيب شعر: واو يا استينافى است كه بعد از آن يك «ربّ» تقليليه در تقدير است و «أبيض» مجرور به فتحه به جهت غيرمنصرف بودن است و يا عاطفه است و «أبيض» را عطف بر «سيدا» مى‌كند و «يستسقى» فعل مجهول و «الغمام» نائب فاعل و جار و مجرور متعلّق به «يستسقى» و مرجع ضمير مضاف اليه، حضرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است. و «ثمال» به كسر الثاء به معناى ملجأ و مددكار، خبر مبتداى محذوف (هو) است، و «اليتامى» جمع «اليتيم» مضاف اليه و «عصمة» خبر دوّم و به معناى مانع و مدافع مى‌باشد و «الأرامل» جمع «الأرملة» مضاف اليه و به معناى بيوه زنان فقير است.

معناى شعر: «چه بسيار كم سپيدروى است كه طلب باران گرديده مى‌شود از ابر به سبب قسم به وجه و صورت او، او ملجأ يتيمان و مدافع بيوه زنان است».

و منه: از همين معناى باء است بائى كه در اين مثال مى‌باشد: «لقيت بزيد أسدا» يعنى: «به سبب ديدن زيد، گويا ملاقات كردم شيرى را».

و در علم بديع به اين سبك بيان كلام، تجريد گويند. و تجريد عبارت است از اينكه انتزاع شود از يك شئ داراى صفت، موجود ديگرى كه همانند آن شئ در دارا بودن آن صفت است بطورى كه گويا آن شئ اصل آن موجود مى‌باشد، و غرض از اين سبك و شيوه بيان، مبالغه در دارا بودن آن شئ خصوصيات عالى آن موجود است، مانند اينجا كه از «زيد» انتزاع مى‌شود «أسد» و غرض متكلّم اين است كه به مخاطب بفهماند كه از ديدن زيد، شيرى را ملاقات كرده است به طورى‌كه گويا «زيد» اصل و منشأ «أسد» در شجاعت است. [1]

الخامس: پنجمين معناى باء، مصاحبت مى‌باشد، باء در اين معنا مترادف معناى «مع» است، مانند قول خداوند متعال خطاب به حضرت نوح بعد از آن سفر تاريخى با كشتى:

قِيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ‌ «هود/ 48»

[1] - براى تحقيق مراجعه شود به المطول، الفن الثالث، علم البديع، بحث التجريد.

يعنى: «اهبط مع سلام منّا» و مانند قول امّ كلثوم بنت امير المؤمنين ملقب به زينب صغرى كه همسر عون بن جعفر طيّار بوده است و در برگشت از كربلا و اسارت در شام خطاب به مدينه كرده و مى‌گويد:

مدينة جدّنا لا تقبلينا

فبالحسرات و الأحزان جينا

خرجنا منك بالأهلين جمعا

رجعنا لا رجال و لا بنينا» [1

شاهد: در معناى مصاحبت داشتن باء «بالأهلين» است.

تركيب شعر: «خرجنا» فعل و فاعل «منك» متعلّق به آن و ضمير مؤنث خطاب به «مدينة» است و «بالأهلين» متعلّق به شبه فعل عموم «كائنين» حال از ضمير فاعلى در «خرجنا» است و «جمعا» يا صفت براى مفعول مطلق محذوف «خرجنا خروجا جمعا» يا حال براى فاعل فعل قبل يا حال از «الأهلين» مى‌باشد. و «لا» براى نفى جنس و «رجال» اسم آن و خبر آن محذوف «موجود فينا» است، واو حرف عطف و «لا» زائده و «بنينا» عطف بر «رجال» و الف آن اطلاق شعرى است و جمله اسميه منسوخه حال از ضمير فاعلى در «رجعنا» است.

معناى شعر: «خارج شديم از تو- اى مدينه- در حالى كه همراه اقوام خود بوديم جميعا و برگشته‌ايم در حالى كه مردان ما در بين ما نيستند و همچنين فرزندان ما».

و قد اختلف في الباء: و محقّقا بين علما در مورد معناى باء در قول خداوند متعال: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ‌ «النصر/ 3» اختلاف شده است، گروهى از علما مانند زمخشرى‌ [2] و شيخ طوسى‌ [3] گفته‌اند: باء معناى مصاحبت دارد و متعلّق به شبه فعل عام «كائنا» و حال از فاعل «سبّح» است كه مفعول آن‌كه ضمير مفرد مذكّر غايب و مرجع آن «اللّه» بوده، حذف شده است و «حمد» مصدر و مجرور و مضاف به «ربّك» كه در حكم مفعول اوست مى‌باشد و تقدير آيه اينگونه است: «فسبّحه كائنا مع حمد ربّك».

ولى در كتاب به جاى متعلّق و جار و مجرور، كلمه «حامدا» به جهت اختصار ذكر شده است زيرا در هردو صورت معنا يكى بوده، هرچند تقدير اوّل، مطابق با قوانين نحو مى‌باشد

 

[1] - أدب الطف: 1/ 75. نفس المهموم: 471.

[2] - الكشاف 4/ 811.

[3] - التبيان: 10/ 425.

شايان ذكر است كه «تسبيح» يعنى تنزيه و مبرّا دانستن كسى از صفات ناشايست و خصوصياتى كه لايق به شأن او نيست، و «حمد» يعنى ستايش كسى بر صفات شايسته و خصوصياتى كه لايق به شأن اوست، كه لازمه حمد كسى بر صفتى، اثبات آن صفت براى او نيز مى‌باشد، چون تا صفتى نباشد، حمد و ستايشى بر آن نخواهد بود. پس معناى آيه بنابراين قول اينگونه است: «پس تسبيح كن خداوند را در حالى كه حمد مى‌گويى او را»، كه آن معنا به صورت مفصّل‌تر و روشن‌تر، و به مدلول التزامى عبارت است از: «پس منزّه بدار خدا را از چيزهايى كه (صفاتى كه) لايق و شايسته او نيست و اثبات كن براى او آن چيزهايى كه (صفاتى كه) شايسته اوست».

و گروه ديگرى از علما گفته‌اند: باء در آيه به معناى استعانت است، و در اين فرض، جار و مجرور متعلّق به «سبّح» بوده و «حمد» اضافه شده است به «ربّك» كه در حكم فاعل آن است به‌خلاف تقدير اوّل كه از قبيل اضافه مصدر به مفعول خود بود، زيرا در تقدير اوّل «بحمد» حال از فاعل «سبّح» بود. لذا فاعل «حمد» نيز مخاطب است و آنگاه به «ربّك» كه مفعول آن در معنا بود، اضافه شده است لكن در فرض دوّم چون جار و مجرور حال نيست و معناى باء استعانت است و كمك خواستن همواره از غير خود است، بنابراين فاعل «سبّح» و «حمد» مغاير هم خواهد بود، فاعل «سبّح» ضمير مستتر مخاطب و فاعل «حمد» مضاف اليه آن‌كه «ربّك» است مى‌باشد، بنابراين معناى آيه اينگونه است:

«پس تسبيح كن خداوند را به همان صورتى كه خداوند حمد خود مى‌كند».

السّادس: ششمين معناى باء، ظرفيت و مترادف كلمه «في» ظرفيه است و بيان مى‌كند كه ما بعد، ظرف براى ماقبل است، مانند قول خداوند متعال در بيان نجات خاندان حضرت لوط بعد از وقوع عذاب بر قوم او:

نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ «القمر/ 34»

و مانند قول حسان در بيان جريان انتصاب امير المؤمنين عليه السّلام بعنوان‌

جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در غدير خم:

«يناديهم يوم الغدير نبيّهم‌

بخمّ و أسمع بالرسول مناديا» [1]

و قد جاء جبريل عن أمر ربّه‌

بأنّك معصوم فلاتك وانيا

فقال له: قم يا عليّ فإنّني‌

رضيتك من بعدي إماما و هادياپ

فمن كنت مولاه فهذا وليّه‌

فكونوا له أنصار صدق مواليا

شاهد: در باء «بخمّ» كه به معناى ظرفيّت است، مى‌باشد.

تركيب شعر: «يوم الغدير» مضاف و مضاف اليه، ظرف براى «يناديهم» و «نبيهم» فاعل آن و جار و مجرور متعلّق به فعل مقدّم و «أسمع» فعل تعجّب و «الرسول» فاعل آن و باء زائده و «مناديا» حال از «الرسول» مى‌باشد.

 

معناى شعر: «ندا داد آنان را در روز غدير پيامبرشان در مكان غدير خم و- با تعجّب- به گوش همه مردم پيامبر رسانيد در حالى كه ندا مى‌كرد».

السّابع: هفتمين معناى باء، بدليّت است، مانند باء در كلام امير المؤمنين عليه السّلام در شكايت از اصحاب خود- از جمله عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران- كه والى يمن بودند و در هنگام حمله بسر بن أبي أرطاة كه از كارگزاران معاويه بود از يمن گريخته و خدمت حضرت به كوفه آمدند:

 

«أما و اللّه لوددت أنّ لي بكم ألف فارس من بني فراس بن غنم». [2]

 

شاهد: در معناى بدليّت باء «بكم» است.

 

معناى خطبه: «بدانيد و آگاه باشيد دوست داشتم برايم بدل و عوض از شما هزار جنگجوى از قبيله فراس بن غنم مى‌بود».

 

قبيله بنى فراس در بين اعراب از حيث شجاعت، مشهور بوده‌اند.

 

و مانند قول قريط بن انيف از قبيله بنى العنبر از شعراى جاهلى در ذمّ قوم خود كه هنگام غارت شتران او توسط فردى از قبيله بنى شيبان او را يارى نكردند:

 

لا يسألون أخاهم حين يندبهم‌

 

 

 

في النائبات على ما قال برهانا

لكنّ قومي و ان كانوا ذوي عدد

ليسوا من الشّر في شي‌ء و إن هانا

فليت لي بهم قوما إذا ركبو

شنّوا الإغارة فرسانا و ركبانا» [1]

شاهد: معناى بدليت داشتن باء «بهم» است.

 

معناى شعر: «پس اى كاش براى من بدل از آنان- قوم شاعر- قوم و قبيله‌اى بود كه اين‌چنين صفت داشتند كه اگر سوار بر مركبهاى خود مى‌شدند متفرق مى‌شدند بجهت غارت‌كردن در حالى كه اسب‌سواران و شترسواران بودند».

 

بايد دانست كه نصب «الإغارة» بنابر مفعول لاجله براى فعل «شنّوا» است به خلاف ابو عمرو جرمى از علماى نحو مكتب بصره كه قائل است كه بايد مفعول له نكره باشد، و «فرسان» جمع «فارس» است و «ركبان» جمع «راكب» به معناى سواره بر اسب يا شتر است لكن به قرينه «فرسانا» مراد از آن در اينجا سواره بر شتر است.

 

الثّامن: هشتمين معناى باء مقابله است به اين معنا كه باء بيان مى‌كند كه فعل ما قبل در مقابل و عوض از شي‌ء ما بعد است، بنابراين هميشه اين باء داخل بر اشيائى مى‌شود كه عوض از چيز ديگرى هستند، مثل: «اشتريته بألف درهم» يعنى «خريدم او را در مقابل و عوض هزار درهم».

 

و از همين معناى مقابله است، بائى كه در اين آيه شريفه‌ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ‌ «النحل/ 32» است ولى معتزله مى‌گويند: معناى باء در آيه، سببيّت است. لكن ما قرار نمى‌دهيم باء در آيه را، باء سببيّت چنانكه معتزله در اين آيه گفته‌اند، و هرچند جميع مفسّرين و نحويين در اين حديث نبوى: «لن يدخل أحدكم الجنّة بعمله» [2] گفته‌اند كه معناى باء در «بعمله» سببيّت است كه صحيح نيز مى‌باشد. زيرا بنا بر قول معتزله در آيه لازم مى‌آيد كه عمل انسان در دنيا سبب دخول به بهشت باشد و مسبّب كه دخول به بهشت است بدون سبب كه عمل در دنيا

مى‌باشد حاصل نگردد و اگر خدا خواست كسى را ببخشايد و او را به بهشت بفرستد، نتواند اين كار را انجام دهد زيرا مسبب، بدون وجود سبب خود، موجود نمى‌شود، و خداوند متعال كه مالك يوم الدين است، نتواند هيچگونه دخالتى در امر عقاب و ثواب داشته باشد، و اين معنا با مالكيت على الاطلاق خداوند در روز قيامت منافات دارد، لكن اگر معناى باء را مقابله بدانيم اين اشكال اساسا وارد نيست زيرا چيزى كه عطا مى‌شود (المعطى) در مقابل عوضى، گاهى هم آن چيز مجانا اعطا مى‌شود. بنابراين آن اشكال محدوديت مالكيت على الإطلاق خداوند مرتفع مى‌شود، زيرا با اين معنا، آيه با آن مالكيت منافاتى ندارد.

بايد دانست كه اگر معناى باء در آيه و حديث هردو سببيت باشد، بين آن دو تعارض خواهد بود، زيرا آيه مى‌گويد: سبب دخول به بهشت، عمل است و حديث مى‌گويد: سبب دخول به آن، عمل نيست ولى وقتى معناى باء را در آيه مقابله و در حديث سببيّت دانستيم، تعارض بين آنها وجود نخواهد داشت زيرا محمل و كيفيت توجيه اين دو باء مختلف بوده- يكى باء عوض و ديگرى باء سببيّت- و علّت اين دو گونه معناكردن آيه و حديث، جمع بين ادلّه است زيرا تا مى‌توانيم بين ادلّه‌اى كه ظاهرا باهم تعارض دارند، به طريق صحيح و مناسب جمع كنيم، اين كار اولى و بهتر از تساقط و كنار زدن آن ادلّه است. «الجمع مهما أمكن أولى من الطرح».

 

و به همين جهت معناى اين دو باء را مختلف قرار مى‌دهيم تا بين آيه و حديث تعارض واقع نشود. چون در حديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى‌گويد: سبب دخول بهشت عمل نيست يعنى مى‌تواند عوامل ديگرى مانند رحمت خدا هم باشد، و در آيه خداوند مى‌فرمايد: پاداش و عوض اعمال شما، دخول در بهشت مى‌باشد، هر چند ممكن است عوامل ديگرى نيز باعث دخول بهشت شوند.

 

التّاسع: نهمين معناى باء، مجاوزت‌ [1] و مترادف معناى «عن» مى‌باشد.

[1] - معناى مجاوزت عبارت است از: ابتعاد و دوركردن شيئى از چيزى (كه آن‌چيز در اينجا مجرور است) به سبب فعل قبل از آن شئ، مانند: «رميت السهم عن القوس» و بايد دانست كه مجاوزت بر دو قسم است:

 

1- حقيقى: مانند اين مثال

در بين نحويين درباره فعلى كه قبل از اين معناى باء ذكر مى‌شود و متعدى با آن مى‌گردد اختلاف شده است. گروهى از نحويين گفته‌اند: وقوع باء مجاوزت فقط بعد از مشتقات ماده «سؤال» است مانند: الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً «الفرقان/ 59» و بايد گفت كه در اينجا باء معناى «عن» دارد به جهت اينكه همواره ماده «سؤال» با «عن» متعدى مى‌شود، مانند: يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ‌ «الأحزاب/ 20».

 

ولى گروه ديگرى از نحويين معتقدند كه وقوع باء به اين معنا مختص ماده «سؤال» نبوده بلكه بعد از افعال ديگرى نيز مى‌آيد، مانند قول خداوند متعال:

 

يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى‌ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ‌ «الحديد/ 12»

 

زيرا باء در آيه به معناى «عن» است.

 

معناى آيه: «روزى كه مى‌بينى مردان مؤمن و زنان مؤمن را كه نور ايمان در مقابل و از طرف راستشان تلألؤ مى‌كند».

 

چنانكه شيخ طوسى‌ [1] نيز اين رأى را اختيار نموده لكن علامه طباطبايى‌ [2] قائلند به اينكه باء در آيه معناى «في» دارد.

 

و تأوّل البصريون: نحويون بصره معتقدند كه اصلا باء به معناى «عن» نمى‌باشد و بر اساس اين نظريه، در آيه‌ (فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً) مى‌گويند: باء به معناى سببيّت است، كه در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود: «سؤال كن به سبب آن، شخص آگاهى را».

 

و فيه بعد: و در اين تأويل، بعد و دورى از حقيقت مطلب است، زيرا سؤال، داراى چهار ركن است: 1- سائل. 2- مسئول. 3- مسؤول به (الفاظ استفهام) 4- مسؤول عنه يعنى شيئى كه درباره آن سؤال مى‌شود كه همواره بعد از حرف جرّى واقع مى‌شود كه آن حرف جرّ بعد از ماده «سؤال» قرار دارد، لكن بر اين اساس‌

2- مجازى: مانند «فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً» كه در اينجا گويا بوسيله سؤال جهل از ضمير مجرور دور كرده مى‌شود. براى تحقيق معناى مجاوزت مراجعه شود به: النحو الوافي: 2/ 429. حاشية الصبان: 2/ 223.

 

[1] - التبيان: 9/ 525.

 

[2] - الميزان: 27/ 655

نمى‌توان گفت كه مجرور در تأويل بصريين مسؤول عنه است، زيرا اگر شما بگوئيد:

 

«سألت بسببه» اين عبارت اقتضا ندارد كه مجرور مسؤول عنه باشد، بلكه مجرور علّت و سبب سؤال بوده و مسؤول عنه نمى‌باشد، بنابراين لازمه قول بصريين اين است كه مجرور مسؤول عنه نبوده بلكه علّت سؤال باشد كه در اين صورت اين قول با قاعده فوق- مجرور بعد از ماده سوال مسؤول عنه است- مطابقت نداشته و جمله سؤاليه از مسؤول عنه خالى مى‌باشد در حالى كه ركن اصلى اين جمله، مسؤول عنه است، و سياق آيه همانطور كه ملاحظه مى‌شود سؤال درباره خداوند رحمان، از يك فرد آگاه و خبير است نه سؤال به سبب خداوند رحمان مى‌باشد.

 

مكى ابن ابيطالب‌ [1]، ابو البقاء [2]، علامه طباطبايى‌ [3] قائل به قول غير بصريين هستند و مى‌گويند باء به معناى «عن» است.

 

العاشر: دهمين معناى باء، استعلاء بوده و مترادف كلمه «على» مى‌باشد، مانند قول خداوند متعال: وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينارٍ لا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا ما دُمْتَ عَلَيْهِ قائِماً «آل عمران/ 75» كه باء به معناى «على» است زيرا ماده «أمن» با «على» متعدّى مى‌شود و هرفعلى كه با حرف جر خاصى متعدّى مى‌گردد اگر حرف جرّ ديگرى جاى آن حرف جر قرار گرفت، آن حرف ديگر داراى معناى آن حرف جرّ خاص مى‌باشد و چنانكه در آيه مذكور در كتاب از سوره يوسف ملاحظه مى‌شود ماده «أمن» دوبار ذكر گرديده و در هر دوجا متعدّى به «على» شده است.

 

شاهد ديگرى بر اينكه باء داراى معناى «على» است، شعر راشد بن عبد ربّه مى‌باشد. او از شعراى صدر اسلام و از صحابى پيامبر است، روزى قبيله بنو ظفر او را با هديه‌اى نزد بت خود در دامنه كوه فرستادند و او بعد از گذاشتن هديه نزد آن بت كه نام آن سواع بوده است، مى‌بيند كه دو روباه هدايا را خورده و سپس بر آن بت بول مى‌كنند. آنگاه او آگاه به حقيقت و خدا نبودن آن بتها شده و اين اشعار را

[1] - مشكل إعراب القرآن: 2/ 135.

 

[2] - الإملاء: 2/ 165.

 

[3] - الميزان: 15/ 234.

 

 

نام کتاب : ترجمه و شرح مغني

مى‌گويد و خدمت پيامبر مى‌رسد و اسلام مى‌آورد:

 

«أربّ يبول الثعلبان برأسه‌

 

 

 

لقد هان من بالت عليه الثعالب» [1]

 

 

 

شاهد: در باء «برأسه» است كه به معناى «على» است زيرا ماده «بول» با «على» متعدّى مى‌شود چنانكه در مصرع دوّم مى‌بينيد «بالت» با «على» متعدى شده است.

 

معناى شعر: «آيا پروردگار بول مى‌كند دو روباه بر سر او؟! محققا ذليل است كسى‌كه بول كرده‌اند بر او روباهان».

 

نكته: شاعر بعد از آن واقعه خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و اسلام آورد. پيامبر از ايشان پرسيد: اسم تو چيست؟ او گفت: «غاوى بن عبد العزّى».

 

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او گفت: «بل أنت راشد بن عبد ربّه» از آن پس نام او راشد بن عبد ربّه شد.

 

الحادي عشر: يازدهمين معناى باء، تبعيض است و دلالت مى‌كند كه مراد از مجرور، بعضى از آن است نه تمام آن، اين معنا را اصمعى، فارسى، قتّبى و ابن مالك براى باء اثبات كرده و قائل به آن هستند.

 

و شخصى در اين مسأله مى‌گويد: كوفيون هم قائل به اين معنا براى باء هستند. آنان قرار داده‌اند از مصاديق باء تبعيضيه، باء در اين آيه شريفه را عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ‌ «الإنسان/ 6». و مرجع ضمير «بها» كلمه «عينا» است و علّت معناى تبعيض داشتن باء اين است كه عباد اللّه مى‌توانند بعض و مقدارى از چشمه آب بهشت را بنوشند نه تمام آن را.

 

و قيل: و گفته شده است كه از همين معناى باء است باء در آيه‌ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ‌ «المائدة/ 6». زيرا در هنگام وضو، قسمتى از سر مسح مى‌شود نه تمام آن.

 

و الظاهر: لكن ظاهر و قول اصحّ اين است كه معناى باء در اين دو آيه، الصاق حقيقى است و داراى معناى تبعيض نمى‌باشد بنابراين قول، معناى آيه اوّل:

 

«مى‌نوشند چشمه‌سار بهشتى را در حالى كه متصل به آن چشمه‌سارند» و معناى‌

[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 317، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 304، أعيان الشيعة: 1/ 241، همع الهوامع: 2/ 22، لسان العرب: 1/ 237.

آيه دوّم: «مسح كنيد متصلا به سرهايتان» مى‌شود.

 

و قيل في آية الوضوء: و گفته شده است كه معناى باء در آيه وضو (وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ) استعانت است و بنابراين فرض، در اصل كلام دو كار صورت گرفته است:

 

1- حذف: اسقاط كلمات در عبارت.

2- قلب: جابه‌جايى كلمات در عبارت.

 

زيرا اصل آيه اينگونه (و امسحوا رؤوسكم بالماء) بوده است، زيرا ماده (مسح) به مفعول خود (مزال عنه- شيئى كه چيزى از او زائل مى‌شود) بنفسه و بدون حرف جرّ متعدّى مى‌شود و به (مزيل- زائل‌كننده) به واسطه حرف جر باء متعدّى مى‌شود، بنابراين در آيه اوّلا مزيل كه «ماء» مى‌باشد، حذف شده است و ثانيا «رؤوسكم» كه مزال عنه است- چون از آن به‌واسطه آب حدث زائل مى‌شود- قلب به مزيل شده و جاى آن قرار گرفته و بعد از باء ذكر شده است.

 

الثّانى عشر: دوازدهمين معناى باء، قسم است يعنى متكلّم به مجرور باء قسم مى‌خورد. بايد دانست كه قسم سه ركن دارد: 1- مقسم به: چيزى‌كه قسم به او خورده مى‌شود. 2- ادات قسم. 3- مقسم عليه: چيزى‌كه براى آن قسم خورده مى‌شود يا به عبارت ديگر جواب قسم مى‌باشد مثلا در آيه شريفه: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ «و العصر/ 2 و 3» و او ادات قسم و «العصر» مقسم به و «إنّ الإنسان لفى خسر» مقسم عليه است. قابل ذكر است كه ادات قسم بر سه نوع هستند:

 

1- حرف، مانند: باء، واو، تاء.

2- اسم، مانند: أيمن.

3- فعل، مانند: حلفت.

 

در بين اين ادات قسم، حرف استعمال بيشترى دارد و در بين ادات قسم حرفى، باء كثير الاستعمال است. به همين جهت اصل ادوات قسم بوده و داراى امتيازات خاصى است. مانند: جواز ذكر متعلّق و فعل قسم با آن، مانند قول أمير المؤمنين در پيشگويى انقراض دولت بنى اميّه:

فاقسم باللّه يا بني امية عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم». [1]

 

معناى خطبه: «پس قسم مى‌خورم به خدا، اى بنى‌اميه بزودى درخواهيد يافت كه حكومت و خلافت در دست غير شماست و در خانه (بنى عباس) دشمن شماست».

 

و يكى ديگر از خصوصيات باء قسميه اين است كه بر ضمير داخل مى‌شود به‌خلاف ديگر ادات قسم، مانند «بك لأفعلنّ».

 

و سوّمين امتياز آن، استعمال باء قسميه در قسم استعطافى است و آن عبارت از قسمى است كه جواب آن جمله انشائيه مانند جمله استفهاميّه مى‌باشد، و متكلّم قسم مى‌خورد تا مخاطب عطوفت و مهربانى كند و مطلوب متكلم را انجام دهد و جواب گويد. [2]

 

مانند: «باللّه هل قام زيد» يعنى: «از تو مى‌خواهم در حالى كه قسم مى‌دهم تو را به خدا، آيا زيد قيام كرد؟»

 

الثالث عشر: سيزدهمين معناى باء، غايت و مترادف با معناى «إلى» است، مانند قول خداوند متعال در حكايت كلام حضرت يوسف وقتى حضرت يعقوب او را در مصر با جلال و شكوه يافت:

 

قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ‌ «يوسف/ 100»

 

يعنى: «محقّقا خداوند احسان و نيكى كرد به سوى من زمانى كه خارج كرد مرا از زندان».

 

در آيه باء معناى «إلى» دارد زيرا ماده «حسن» با «إلى» متعدّى مى‌شود.

 

و قيل: گفته شده است كه در آيه، اينگونه نيست كه باء معناى «إلى» را به جهت اينكه فعل مقدّم با «إلى» متعدّى مى‌شود. دارا باشد، بلكه آن فعل قبل، متضمن معناى فعلى است كه آن فعل با باء متعدّى مى‌شود. به همين علّت گفته‌اند

1] - نهج البلاغة: ط 104/ 309.

 

[2] - براى تحقيق مراجعه شود به النحو الوافي: 2/ 459 و 4/ 462.

كه «أحسن» متضمن معناى «لطف» است كه با باء متعدى مى‌شود و باء در آيه معناى خود را داراست.

 

الرّابع عشر: چهاردهمين معناى باء، تأكيد است و باء وقتى اين معنا را دارد كه زائده باشد و در اين صورت باء زائده مانند ديگر حروف جر زائد متعلّق ندارد.

 

مواضع و محل استعمال باء زائده بر شش چيز است: 1- فاعل. 2- مفعول.

 

3- مبتدأ. 4- خبر. 5- حال. 6- كلمه «نفس و عين».

 

أحدها: يكى از مواضع استعمال باء زائده، دخول بر فاعل است و زائده واقع شدن آن در اين محل بر سه قسم است:

 

1- واجبه: يعنى دائما باء زائده بر فاعل فعل خاصى داخل مى‌شود.

 

2- غالبه: يعنى غالبا باء زائده بر فاعل فعل خاصى داخل مى‌شود و به‌طور قليل بر فاعل آن فعل نمى‌آيد.

 

3- ضرورة: يعنى باء زائده به جهت ضرورت شعرى و تصحيح قافيه بر سر فاعل داخل مى‌شود.

 

الواجبة: موضع استعمال باء زائده واجبه، بر فاعل باب تعجب در صيغه «أفعل به» مى‌باشد، مانند: «أحسن بزيد» البته بر مبنا و قول جمهور نحويين كه مى‌گويند: اصل اين صيغه به صورت «أفعل هو» از باب إفعال و جمله خبريه بوده است. به عنوان مثال «أحسن بزيد» در اصل «أحسن زيد» به معناى «صار ذا حسن» يعنى: «گرديد زيد داراى نيكوئى» بوده است، سپس به جهت انشاى تعجب، كلام از صورت خبرى به شكل انشائى (فعل امر) تغيير داده شد «أحسن زيد»، و چون فاعل فعل امر صيغه مفرد مذكّر مخاطب، واجب است ضمير مستتر باشد و نبايد بعد از اين فعل، اسم مرفوع به عنوان فاعل باشد و در اينجا «زيد» فاعل و مرفوع مى‌باشد، براى رفع اين مشكل لفظى، باء زائده بر اين اسم قرار داده شد تا مجرور شود و آن مشكل لفظى اصلاح گردد.

 

و بايد توجّه داشت كه محل «زيد» رفع بنا بر فاعليت است.

 

بنابراين در اين صورت صيغه تعجب «أفعل به» لفظا امر است لكن معنا امر

نمى‌باشد. بلكه داراى معناى تعجب است.

 

و أمّا إذا قيل: و امّا اگر گفته شود كه اين صيغه لفظا و معنا امر بوده و ضمير مخاطب مستتر در آن فاعل است، در اين صورت باء زائده نمى‌باشد بلكه باء تعديه همانند باء در مثال «امرر بزيد» است و در اين فرض محل «زيد» نصب بنابر مفعوليت مى‌باشد.

 

و الغالبة: موضع استعمال باء زائده غالبه، كثيرا و بطور غالب بر فاعل فعل «كفى» لازم است، مانند: كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً «الرعد/ 43».

 

در آيه «اللّه» محلا مرفوع و فاعل «كفى» مى‌باشد.

 

ولى بعضى از نحويين مانند زجاج‌ [1] مى‌گويند: «اللّه» فاعل «كفى» نبوده و «باء» نيز زائده نمى‌باشد، بلكه «كفى» متضمّن فعل امر «اكتف: بسنده كن» كه با حرف جر باء متعدّى به مفعول است، مى‌باشد. بنابراين «اللّه» محلا منصوب بنابر مفعوليت است. [2].

 

و هو من الحسن بمكان: و اين قول زجاج از حيث صحت و حسن، در مكانى عالى از حيث قواعد نحوى است زيرا اوّلا: اصل عدم زيادت باء است و ثانيا اصل، رفع لفظى فاعل است. و اگر كسى در مثل اين آيه قائل به قول اوّل شود هردو اصل را مراعات نكرده است. و اگر كسى اشكال كند كه صحيح نيست فعل ماضى متضمّن فعل امر و داراى معناى امر و انشاء باشد، جواب اين است كه: يصحّحه قولهم: يعنى قول عربها كلام زجاج را مهر صحّت و تأييد مى‌زند زيرا آنان مى‌گويند:

 

«اتّقى اللّه إمرؤ فعل خيرا يثب عليه».

 

چون در اين مثال از فعل ماضى «اتقّى» و «فعل» اراده فعل امر «ليتق» و «ليفعل» شده است به دليل اينكه فعل مضارعى كه در جواب آن آمده «يثب» مجزوم مى‌باشد، و فعل مضارع در جواب فعل امر مجزوم مى‌شود:

[1] - معاني القرآن و إعرابه: 2/ 57. بايد دانست كه زجاج در مواضع كثيرى در اين كتاب قول جمهور نحويين را قبول كرده و آن را اختيار كرده است مانند قول او در اين كتاب: 3/ 151.

 

[2] - براى تحقيق مراجعه شود به الإنصاف: 167

و الأمر إن كان بغير افعل فلا

تنصب جوابه و جزمه اقبلا

معناى مثال: «بايد بترسد خدا را مرد و انجام دهد كار خير را، در اين صورت ثواب داده مى‌شود مرد بر آن».

 

و يوجبه قولهم .... علاوه بر مثال بالا كه مصحّح قول زجاج بود، اين قول أعراب «كفى بهند» نيز واجب مى‌كند كه قول زجاج پذيرفته شود، زيرا اگر «هند» فاعل «كفى» بود، بايد فعل مؤنث باشد و مذكر بودن فعل، كاشف از فاعل نبودن «هند» است. زيرا بايد فعل با فاعل در جنس مطابق باشد.

 

فإن احتجّ: اگر در ردّ استدلال اخير دليل آورده شود كه هرچند «هند» فاعل بوده و لكن به علّت وجود فاصل- باء- فعل مؤنث آورده نشده است، زيرا اگر بين فعل و فاعل مؤنث فاصله‌اى وجود داشته باشد، فعل از حيث تذكير و تأنيث، جايز الوجهين مى‌باشد.

 

جواب آن اين است كه بايد دانست كه اين وجود فاصل، مجوّز جواز وجهين است نه اينكه واجب كند هميشه فعل در صورت وجود فاصل، مذكر آورده شود به همين جهت در آيه شريفه: ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ «الأنعام/ 59» كه بين فاعل و فعل «من» زائده فاصله شده، ملاحظه مى‌شود كه فعل مطابق جنس فاعل بوده و مؤنّث مى‌باشد، در حالى كه در جمله «كفى بهند» همواره و دائما فعل مذكّر است بنابراين اگر «هند» فاعل بود، در فعل دو وجه جايز مى‌گشت و گاهى به صورت مذكّر و گاهى به صورت مؤنّث استعمال مى‌شد و چون هميشه در مثل اين عبارت فعل به صورت مذّكر استعمال مى‌شود، كشف مى‌شود كه «هند» فاعل نبوده بلكه مفعول به واسطه است و ضمير مستتر در «كفى» كه متضمّن معناى «اكتف» است فاعل آن است، يعنى: «بسنده كن اى مخاطب هند را».

 

فإن عورض: اگر كسى براى كلام ما- فاصل مجوّز ترك تاء است نه موجب- معارض بياورد به واسطه مثال: «أحسن بهند» در باب تعجّب وقتى فاعل مؤنّث است، كه در اين صورت فعل دائما مذكّر مى‌باشد و بگويد با وجودى كه فاعل مؤنّث است لكن به جهت وجود فاصل دائما فعل مذكّر آورده مى‌شود. لذا در مانند

كفى بهند» نيز به جهت وجود فاصل واجب است فعل مذكّر آورده شود، و آن قاعده در اين دو مورد تخصيص خورده است و نتيجه بگيرد كه باء زائده و «هند» فاعل «كفى» است.

 

جواب داده مى‌شود مثال «أحسن بهند» با «كفى بهند» فرق مى‌كند زيرا هرگز امكان ندارد به صيغ امر تاء تأنيث الحاق كرد، هرچند معناى آن صيغ امر، اخبار نيز باشد. لكن در مثال «كفى بهند» اين مانع وجود ندارد و مى‌شود به فعل ماضى تاء تأنيث الحاق كرد. لذا اگر «هند» فاعل بود، بايد حداقل در يك استعمال، فعل مؤنّث مى‌بود، و اين عدم الحاق تاء تأنيث در استعمال، كاشف از عدم فاعليت «هند» در مثال است.

 

قالوا: من مجي‌ء فاعل «كفي»:

 

نحويين گفته‌اند از موارد غير غالبى كه بر فاعل «كفى» لازم- «هذه» صفت براى «كفى» بوده و اشاره به قسم لازم اين فعل دارد در مقابل دو قسم ديگر كه مى‌آيد و متعدّى مى‌باشند- باء زائده نيامده است، قول سحيم است و او برده قبيله بنى حسحاس بوده، و از شعراى مخضرم است كه بدست پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مسلمان شد:

 

«عميرة ودّع إن تجهّزت غاديا

كفى الشيب و الإسلام للمرء ناهيا» [1]

شاهد: عدم دخول باء زائده بر فاعل «الشيب» است.

 

تركيب شعر: «عميرة» مفعول مقدّم براى فعل امر «ودّع» است و فاعل ضمير مفرد مخاطب مستتر، و مخاطب شاعر، خود اوست. «إن» شرطيّه «تجّهزت» فعل و فاعل، جمله شرط، و «غاديا» حال از فاعل است و جواب شرط به قرينه جمله مقدّم محذوف مى‌باشد، «كفى» فعل و «الشيب» فاعل آن و «الإسلام» عطف بر فاعل آن، و جار و مجرور متعلّق به «ناهيا» مى‌باشد كه اين تمييز و يا حال از فاعل «كفى» است.

 

معناى شعر: «وداع كن اى شخص، عميرة را اگر آماده گشته‌اى براى رفتن در حالى كه صبح‌كننده‌اى، كافيست سپيدى مو و دين اسلام از جهت نهى‌كنندگى‌

[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 325، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 338، شرح ابن يعيش: 2/ 115، الكتاب: 2/ 370، الأغاني: 22/ 329، الإنصاف: 168، قطر الندى: 323، اللباب: 83.

نام کتاب : ترجمه و شرح مغني الأديب نویسنده

براى مرد از كارهاى قبيح و ناپسند».

 

و وجه ذلك: و دليل اينكه باء بر اسم بعد از «كفى» در اين شعر نيامده- در حالى كه ما گفته بوديم كه بر اسم بعد از «كفى» باء بنا بر مفعول بواسطه بودن داخل مى‌شود، چون آن فعل متضمّن معناى فعل «اكتف» مى‌باشد- اين است كه همانا شاعر استعمال نكرده است «كفى» را در اينجا بمعناى «اكتف» تا در اين صورت باء بر اسم بعد از آن‌كه مفعول به واسطه براى آن مى‌باشد داخل شود، بلكه اسم بعد از «كفى» در اينجا فاعل آن است و معلوم شد كه بر فاعل آن باء زائده داخل نمى‌شود.

 

و لا تزاد الباء في فاعل: بايد دانست كه فعل «كفى» بر سه قسم است».

1- فعل لازم، به معناى «كافيست».

2- فعل متعدّى به يك مفعول، به معناى «بى‌نياز كرده است».

3- فعل متعدّى به دو مفعول، به معناى «نگه داشت».

باء زائده همان‌طور كه بيان شد بر فاعل قسم اوّل داخل نمى‌شود، بايد توجه داشت كه بر فاعل دو قسم ديگر نيز داخل نمى‌شود.

و الاولى: قسم اوّل از دو قسم اخير كه متعدّى به يك مفعول است و بر فاعل آن باء زائده واقع نمى‌شود، مانند قول امير المؤمنين عليه السّلام كه در اخلاق و ادب اجتماعى مؤمن مى‌باشد: «كفاك أدبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك». [1]

 

شاهد: در عدم وقوع باء زائده بر «اجتناب» كه فاعل «كفى» يك مفعولى است، مى‌باشد.

 

معناى حكمت: «بى‌نياز كرده است تو را- بس است تو را- از حيث ادب براى نفست دورى گزيدن از آنچه كه دوست ندارى كه از ناحيه غير از خودت به تو رسد».

 

و الثّانية: قسم دوّم از دو قسم اخير، «كفى» متعدّى به دو مفعول است و دانستيم كه بر فاعل آن نيز باء داخل نمى‌شود، مانند قول خداوند متعال:

 

كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ‌ «الأحزاب/ 25».

[1] - نهج البلاغة: ح 404/ 1278.

شاهد: عدم وقوع باء زائده بر «اللّه» كه فاعل «كفى» دو مفعولى است، مى‌باشد.

 

معناى آيه: «نگه داشت خداوند مؤمنين را از جنگ».

 

و الضرورة: موضع استعمال باء زائده ضروريه، بر فاعل أفعال در اشعار عرب به جهت ضرورت و تنظيم قوافى اشعار است، مانند قول قيس بن زهير از شعراى جاهلى و از شجاعان عرب، در واقعه‌اى كه بين او و بين ربيع بن زياد اتفاق افتاد كه ربيع زره او را دزديد و او در عوض شتران شيرده ربيع و قبيله‌اش را به مكه برد و فروخت:

 

«ألم يأتيك و الأنباء تنمي‌

بما لاقت لبون بني زياد» [1]

شاهد: زيادت باء بر فاعل فعل «يأتيك» كه «ما» موصوله است مى‌باشد.

تركيب شعر: همزه براى استفهام و «يأتيك» فعل و مفعول و اين از موارد نادرى است كه «لم» جزم نداده است و جمله (و الأنباء تنمى) جمله معترضه و باء زائده «ما» موصوله در محل رفع، فاعل «يأتيك» و جمله بعد صله و «لبون» فاعل «لاقت» و مضاف به «بنى زياد» و ضمير عائد در صله كه مفعول بوده است «لاقته» حذف شده است.

 

معناى شعر: «آيا نرسيده است تو را- و خبرها پخش مى‌شود- آنچه كه برخورد كرده است آن چيز را شتران بنى زياد».

 

قال ابن الضائع: ابن ضايع از نحويين مكتب اندلس مى‌گويد: اين باء، باء زائده بر فاعل نمى‌باشد و اين شعر از مصاديق باب إعمال يعنى باب تنازع است، زيرا «يأتيك» فاعل، و «تنمي» مفعول مى‌خواهد و تنها يك كلمه شأنيّت معمول براى يكى از اين دو را دارد و آن «ما لاقت» است، و در باب تنازع براى رفع تنازع دو نظريه وجود دارد:

 

1- قول بصريين: عمل به متنازع دوّم داده و به متنازع اوّل ضمير مطابق آن اسم معمول مى‌دهيم

[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 328، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 353، لسان العرب: 15/ 492، الخزانة: 3/ 534، اللباب: 84 و 325، الإنصاف: 3، الخصائص: 1/ 333، الكتاب: 2/ 68، حاشية الصبان: 2/ 222

- قول كوفيين: عمل به متنازع اوّل داده و به متنازع دوّم ضمير مطابق آن اسم معمول مى‌دهيم.

 

و الثّاني أولى عند أهل البصرة

و اختار عكسا غيرهم ذا أسره‌

 

و ابن ضايع در اين باب قول بصريين را قبول دارد و مى‌گويد: عمل به دوّمين از متنازعين داده شده و به همين جهت چون فعل «تنمي» لازم است جار و مجرور «بما لاقت» مفعول بواسطه و در محل نصب و متعلّق به «تنمى» است و ضمير مطابق آن «هو» به اوّلين از متنازعين «يأتيك» به عنوان فاعل كه در آن مستتر است داده مى‌شود پس بنا بر نظريه ابن ضائع اين باء، باء زائده بر فاعل نمى‌باشد.

 

و الثّاني مما تزاد فيه الباء: دوّمين از آنچنان مواضعى كه باء در آنجا زائده واقع مى‌شود، مفعول است، مانند قول خداوند متعال: لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ «البقرة/ 195» زيرا ماده «إلقاء» متعدّى بنفسه است و براى متعدّى شدن به مفعول خود «أيديكم» نيازى به باء ندارد، و مانند قول خداوند متعال خطاب به حضرت مريم:

 

هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ «مريم/ 25» چون «هزّى» فعل امر مؤنّث مخاطب مفرد از ماده «هزّ: به حركت درآوردن» متعدّى بنفسه بوده و در تعديه، مستغنى از باء مى‌باشد. بنابراين، باء داخل بر مفعول آن «جذع» زائده است.

 

و مانند قول شاعر در مدح قوم خود:

«نحن بني جعدة أرباب الفلج‌

نضرب بالسيف و نرجو بالفرج» [1]

 

شاهد: در وقوع باء زائده بر مفعول «نرجو» است و بايد دانست كه شاهد در باء اوّل نمى‌باشد زيرا معناى آن استعانت است.

 

تركيب شعر: «نحن» مبتدأ و «أرباب» خبر آن‌كه اضافه شده است به «الفلج:

 

اسم مكانى است در بلاد قبيله قيس» و «بني جعدة» منصوب به فعل مقدّر «أخصّ» و از باب اختصاص است كه در اين صورت، فعل مقدّر و مفعول مذكور بوده و جمله معترضه بين مبتدأ و خبر مى‌شود و «نضرب» فعل و فاعل و باء به معناى استعانت‌

[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 322، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 366، الخزانة: 4/ 160، التبيان: 10/ 76، مجمع البيان: 5/ 332، الأغاني: 2/ 31، شرح الكافية: 2/ 328، الإنصاف: 284.

است و جار و مجرور متعلّق به «نضرب» مى‌باشد.

 

معناى شعر: «ما- يعنى فقط قبيله بنى جعده- صاحبان مكان فلج هستيم كه مى‌زنيم با شمشير و اميد داريم گشايش مشكلات را».

 

و قيل: ضمّن: گفته شده كه هرگز باء زائده بر مفعول داخل نمى‌شود و در آيه اوّل «تلقوا» هرچند متعدّى بنفسه است لكن چون متضمّن معناى «تفضوا» كه متعدّى به حرف باء مى‌باشد، است حكم آن را پيدا مى‌كند و متعدّى به حرف جرّ باء مى‌شود. و در شعر نيز گفته شده- قائل ابن سيد است- كه در اينجا نيز باء زائده نمى‌باشد بلكه «نرجو» متضمن معناى «نطمع» است كه با حرف جرّ باء غير زائده متعدّى مى‌شود.

 

و قيل: المراد: قول ديگرى نيز در آيه است كه «تلقوا» متضمّن فعلى نيست و باء زائده نيز بر مفعول آن واقع نشده، بلكه مفعول آن «أنفسكم» بوده و حذف شده است و معناى باء يا استعانت مى‌باشد و براى بيان اين مطلب است كه اسم ما بعد آن آلت براى فعل ما قبل آن است كه معناى مراد از آيه در اين فرض عبارت است از:

 

«نيفكنيد خودتان را به سوى هلاكت بواسطه دستانتان- اعمالتان-».

 

و يا معناى باء، سببيّت است كه معناى آيه در اين تقدير اينگونه مى‌شود:

 

«نيفكنيد خودتان را به سوى هلاكت به سبب دستانتان- اعمالتان-».

 

همان‌طورى كه در مثل اين عبارت، گاهى باء معناى سببيّت دارد، مانند:

 

«لا تفسد أمرك برأيك» يعنى: «تباه مگردان كار خودت را به سبب رأى خودت».

 

و كثرت زيادتها: و كثير است زائده واقع شدن باء در مفعول «عرفت» كه فعلى است يك مفعولى و مانند اين فعل از افعال ديگر يك مفعولى، مانند: «سمع، جهل».

 

و لكن دخول اين باء بر مفعول افعال متعدّى به دو مفعول كم است، مانند قول خداوند متعال:

 

وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ (يُسْقى‌ بِماءٍ واحِدٍ) وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى‌ بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ‌ «الرعد/ 4».

 

شاهد: در دخول باء زائده بر مفعول دوّم فعل «يسقى» است و مفعول اوّل به‌

جهت مجهول شدن فعل تبديل به نائب فاعل و ضمير مستتر در آن گشته است و مرجع آن «ما ذكرناه» است كه از كلام سابق فهميده مى‌شود چنانكه شيخ طوسى‌ [1] و طبرسى‌ [2] به اين نظريه قائلند و علامه طباطبائى‌ [3] مى‌گويد: به «ذلك» كه از كلام قبل فهميده مى‌شود راجع است.

 

و قد زيدت في مفعول: گاهى باء زائده مى‌شود بر مفعول «كفى» متعدى به يك مفعول كه معناى آن «أجزأ و أغنى» است، و باء داخل بر مفعول «كفى» در اين حديث نبوى از اين قبيل است:

 

«كفى بالمرء كذبا أن يحدّث بكلّ ما سمع». [4]

 

شاهد: در دخول باء بر «المرء» كه مفعول مى‌باشد، است. و «كذبا» تمييز و «أن» مصدريه و جمله بعد، صله آن، و حرف مصدرى و جمله بعد تماما در محل رفع بنا بر فاعل بودن براى «كفى» است.

 

معناى حديث: «كفايت مى‌كند مرد را از حيث دروغگويى، بيان‌كردن هرچه كه مى‌شنود».

 

و همچنين است باء داخل بر مفعول «كفى» در قول شاعر:

 

«فكفى بنا فضلا على من غيرنا

حبّ النّبي محمّد إيّانا» [5]

 

شاهد: در دخول باء بر ضمير «نا» كه مفعول «كفى» يك مفعولى است، مى‌باشد.

 

تركيب شعر: فاء تفريعيّه است و «كفى» فعل و «نا» مفعول است و جمله در اصل «كفانا» بوده و به علت دخول باء زائده بر مفعول، ضمير مفعولى جدا گشته است، «فضلا» تمييز، «على» متعلّق به «فضلا»، «من» موصوله در محل جرّ «غيرنا» خبر مبتداى محذوف «هو» و اين جمله اسميه صله مى‌باشد. و «حبّ» فاعل «كفى»،

[1] - التبيان: 6/ 218.

 

[2] - مجمع البيان: 3/ 276.

 

[3] - الميزان: 13/ 293.

 

[4] - صحيح مسلم: 1/ 10.

 

[5] - شرح شواهد المغني: 1/ 337، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 377، لسان العرب: 15/ 226، الخزانة: 2/ 545، الكتاب: 1/ 313، اللباب: 90 و 332.

«النبي» مضاف اليه آن، «محمّد» عطف بيان براى «النّبي» و «إيّانا» مفعول «حبّ» است.

 

معناى شعر: «كفايت مى‌كند ما را از حيث فضل و برترى بر كسانى كه آنان غير از ما هستند، دوست داشتن پيامبر ما را».

 

و قيل: گفته شده است كه باء در شعر قبل، از قسم باء زائده بر فاعل است و «كفى» از قسم اوّل و لازم است و در اصل «كفينا» بوده است كه به سبب دخول باء، ضمير فاعلى منفصل گشته است و «حبّ» بدل اشتمال از ضمير فاعلى و مرفوع بنابر تابعيت از محل مبدل منه مى‌باشد، و معناى شعر در اين صورت اينگونه مى‌شود:

 

«پس كافى و بسنده ما است از حيث فضل و برترى بر ديگران، دوست داشتن پيامبر ما را».

 

الثالث: المبتدأ: سوّمين موضعى كه باء زائده بر آن داخل مى‌شود، مبتدأ است، مانند قول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مذمّت يكى از زنان خود- عايشه- كه فرمودند:

 

«كيف بإحداكنّ إذا نبحتها كلاب الحوأب». [1]پ

شاهد: در وقوع باء زائده بر مبتدأ «إحداكنّ» مى‌باشد. و «كيف» خبر مقدم است، و جواب جمله شرطيه با قرينه جمله اسميّه مقدم، محذوف است.

 

معناى حديث: «چگونه حالى دارد، يكى از شما (زنان) زمانى كه پارس كنند بر او سگان حوأب». و «حوأب» نام مكانى داراى آب در راه بصره است كه در آنجا جنگ جمل به واسطه عايشه عليه امير المؤمنين عليه السّلام واقع شد. [2]

 

و مانند قول عرب: «بحسبك درهم» كه باء زائده بر مبتدأ داخل شده و «درهم» خبر است يعنى: «كفايت‌كننده است تو را، درهمى». بايد دانست كه اگر بعد از «حسبك» اسم نكره بود، «حسبك» مبتدأ و اسم نكره خبر است اتفاقا، لكن اگر آن اسم معرفه باشد در اين صورت نحويين اختلاف دارند كه آيا آن اسم، مبتداى مؤخّر

[1] - المستدرك على الصحيحين فى الحديث: 3/ 120.

 

[2] - مراجعه شود به «الإرشاد»: 241.

است و «حسب» خبر مقدّم يا بالعكس. [1]

 

و منه عند سيبويه: و از همين قبيل است كه باء زائده بر مبتدأ داخل شده است اين آيه شريفه: بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ‌ «القلم/ 6» نزد سيبويه، او مى‌گويد:

 

«أيّ» استفهامى مبتدأ بوده كه باء زائده بر آن داخل شده است و ضمير «كم» مضاف اليه و «المفتون» خبر آن است. لكن ابو الحسن اخفش گفته است: باء در «بأيكم» زائده نيست به همين جهت متعلّق است به يكى از مشتقات محذوف ماده «استقرار» كه از الفاظ عموم مى‌باشد و مخبربه (لفظى كه خبر داده مى‌شود بواسطه آن يعنى خبر) از «المفتون» مى‌باشد كه مخبر عنه و مبتداى مؤخر است و سبب تقديم خبر، صدارت‌طلبى «أيّ» استفهامى مى‌باشد.

 

سپس بنا بر قول اخفش در معناى باء اختلاف شده است، گروهى مانند زمخشرى‌ [2] گفته‌اند: معناى باء الصاق است و «المفتون» مصدر ميمى و به معناى «الفتنة» است، يعنى: «جنون مى‌باشد به كداميك از شما» و گروه ديگرى مانند ابن انبارى‌ [3] گفته‌اند: «المفتون» اسم مفعول است و باء معناى ظرفيت دارد و متعلّق به شبه فعل يا افعال عموم، يعنى: «در كداميك از گروه‌هاى شما مجنون است؟».

و ابو البقاء [4] هرسه وجه را احتمال صحّت مى‌دهد و علامه طباطبائى‌ [5] قول سيبويه را ترجيح داده است.

 

تنبيه‌

 

متن‌ من الغريب أنّها زيدت فيما أصله المبتدأ و هو اسم «ليس» بشرط أن يتأخّر إلى موضع الخبر ...

 

شرح‌ و از موارد بسيار قليل الاستعمال كه نادر و غريب محسوب مى‌شود، وقوع‌

1] - همع الهوامع: 1/ 93.

 

[2] - الكشاف: 4/ 585.

 

[3] - البيان: 2/ 453

 

[4] - الإملاء: 2/ 266.

 

[5] - الميزان: 20/ 370.

باء زائده بر چيزى است كه در اصل مبتدأ بوده و هم‌اكنون به علت دخول ناسخ «ليس» بر آن، اسم «ليس» گرديده، و اين زيادت يك شرط دارد و آن تأخر اسم «ليس» از خبر مى‌باشد، زيرا در اين صورت در جايگاه خبر «ليس» واقع شده است كه وقوع باء زائده بر آن غريب نمى‌باشد، مانند قول خداوند متعال:

 

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ‌ «البقرة/ 177»

 

بنابر قراءت نصب «البر» كه خبر مقدّم است و «أن تولّوا» مؤول به مصدر، در موضع رفع، اسم مؤخر مى‌باشد، ضابط و قارى قراءت نصب، حمزه و عاصم‌ [1] است.

الرّابع: الخبر: چهارمين موضع زيادت باء، خبر است و بايد دانست كه خبر بر دو نوع قسم است:

 

1- غير موجب (منفى) كه در اين صورت باء زائده قياسا و على القائده داخل بر آن مى‌شود به طورى كه هرمتكلّمى مى‌تواند باء زائده را بر خبرى كه قبل از آن ادات نفى آمده قرار دهد. مانند قول خداوند متعال:

 

قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ‌ «الأنعام/ 66»

 

شاهد: دخول باء زائده بر خبر منفى به واسطه ادات نفى «ليس» است.

 

و مانند قول حضرت سجاد عليه السّلام در دعاى اعتراف و طلب توبه:

 

«ما أنا بأعصى من عصاك فغفرت له، و ما أنا بألوم من اعتذر إليك فقبلت منه «و ما أنا بأظلم من تاب إليك فعدت عليه» أتوب إليك في مقامي هذا توبة نادم على ما فرط منه». [2]

 

شاهد: زيادت باء در خبر منفى «أظلم» است.

 

2- خبر موجب (مثبت) كه در اين صورت زيادت باء بر خبر سماعى بوده و طبق قاعده خاصى نمى‌باشد و تنها استعمال موارد سماعى آن جايز است.

 

و هو قول الأخفش: و اين سماعى بودن وقوع باء زائده بر خبر موجب، قول أخفش و پيروان مبانى نحوى او مى‌باشد و قرار داده‌اند از مصاديق دخول باء بر خبر

[1] - مجمع البيان: 1/ 261.

 

[2] - الصحيفة الكاملة السجادية، دعاى دوازدهم: 98.

موجب، اين قول خداوند متعال را:

 

جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها «يونس/ 27»

 

شاهد: وقوع باء زائده بر خبر «مثلها» در كلام مثبت است و «جزاء» مبتدأ و «سيئة» مضاف اليه مى‌باشد.

 

طبق اين قول معنا اينگونه مى‌شود: «پاداش عمل بد همانند آن است».

 

ابن انبارى‌ [1] اين قول را اختيار نموده است.

 

و الأولى: لكن أولى و أصحّ اين است كه در آيه باء زائده نبوده بلكه داراى معناى الصاق يا بدل و يا سببيّت مى‌باشد و جار و مجرور متعلّق به يكى از مشتقات محذوف ماده «استقرار» بوده كه در حقيقت آن محذوف خبر است.

 

دليل اولويت اين قول بر نظريه اخفش اين است كه اصل در كلمات عدم زائده بودن است، در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود: «پاداش عمل بد به مثل آن مى‌باشد».

 

ابو البقاء [2] هردو احتمال را در آيه صحيح مى‌داند.

 

الخامس: الحال المنفي عاملها: پنجمين موضع زيادت باء، وقوع آن بر حالى است كه عامل آن منفى است يعنى بر عامل آن، ادات نفى داخل شده است، مانند قول قحيف بن خمير عقيلى از شعراى صدر اسلام در مدح حكيم بن مسيّب قشيرى:

 

«فما رجعت بخائبة ركاب‌

حكيم بن مسيّب منتهاها» [3]

شاهد: وقوع باء زائده بر «خائبة» كه حال از «ركاب» است مى‌باشد در حالى كه عامل حال «رجعت» توسط ادات نفى «ما» منفى گرديده است.

 

معناى شعر: «پس برنمى‌گردد در حال نااميدى، ركابى «شترى كه با آن مسافرت مى‌روند» كه اين‌چنين صفت دارد حكيم بن مسيّب غايت اوست».

[1] - البيان: 1/ 410.

 

[2] - الإملاء: 2/ 27.

 

[3] - شرح شواهد المغني: 1/ 339. شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 391. الخزانة: 4/ 249. اللباب: 88. لسان العرب: 15/ 292.

و مانند قول شاعر:

 

«كائن دعيت إلى بأساء داهمة

 

فما انبعثت بمزؤود و لا وكل» [1]

 

شاهد: وقوع باء زائده بر «مزؤود» مى‌باشد كه حال است از ضمير فاعلى در «انبعثت» كه عامل حال بوده و به واسطه ادات نفى «ما» منفى مى‌باشد.

 

تركيب شعر: «كائن» مخفّف «كأيّن» و بمعناى «كم» خبريه تكثريه است و «دعيت» فعل مجهول، و ضمير متكلم متصل نائب فاعل آن است و جار و مجرور متعلّق به آن و «داهمة» صفت براى «بأساء» است و «مزؤود» اسم مفعول از ماده «زأد: ترس» به معناى «مذعور» يعنى ترسو و در محل نصب بنا بر حاليت است، واو عاطفه و «لا» زائده است و «وكل» عطف بر لفظ «مزؤود» و به معناى شخص ناتوانى كه كار خود را به ديگرى واگذار مى‌كند است.

معناى شعر: «چه بسيار خوانده شدم به سوى مشقّت و كارزار و جنگ ناگهانى، پس برخورد نكردم (با آن) در حالى كه ترسيده باشم و ناتوان بوده و كار را به ديگرى بسپارم».

 

ذكر ذلك ابن مالك: اين قسم پنجم از اقسام ششگانه دخول باء زائده را ابن مالك بيان كرده است. لكن مخالفت كرده است ابو حيان با او، و هردو دليل شاهد براى اثبات موضع پنجم باء زائده را، توجيه تركيبى خاصى كرده است كه در آن باء زائده نمى‌باشد و در هردو بيت مى‌گويد: «خائبه» و «مزؤود» صفت براى اسم محذوفى هستند كه حقيقتا باء بر آن اسم داخل شده است، بنابراين، تقدير و اصل اين دو اينگونه بوده است: «بحاجة خائبة» و «بشخص مزؤود» كه موصوف حذف شده و صفت باقى مانده است و باء نيز در هردو مثال معناى مصاحبت «مع» دارد.

 

و يريد بالمزؤود نفسه: (اين عبارت تتمه كلام ابو حيان است) و شاعر در شعر دوّم اراده كرده است از «مزؤود» خودش را- نه شخص ديگرى- از باب تجريد (انتزاع‌كردن و برداشت و اراده‌كردن از يك شى‌ء داراى وصف، يك چيز ديگر كه‌

[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 340. شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 393.

مانند آن شى‌ء باشد در آن صفت) مانند قول عربها كه مى‌گويند: «رايت منه أسدا» كه انتزاع مى‌كند از شخص غايبى كه مرجع ضمير در «منه» مى‌باشد كه داراى وصف شجاعت است، يك موجود ديگرى «أسد» كه داراى آن صفت است. و فائده انتزاع مبالغه در دارا بودن وصف در منتزع منه است يعنى آن غائب اين‌قدر شجاعت دارد كه ديدن او مانند ديدن شير است. و شاعر هم در اينجا مى‌گويد: برنخواستم با شخص ترسو، يعنى از خود يك شخص ترسو انتزاع مى‌كند سپس آن را نفى مى‌كند (ما انبعثت) تا مبالغه در عدم ترس خود باشد.

 

و هذا التخريج: در اينجا مى‌توان به ابو حيان پاسخ داد و گفت: اين توجيه كه اين دو كلمه صفت براى اسم مجرور محذوف باشد و باء براى مصاحبت باشد در شعر شاهد اوّل، ظاهر و صحيح است، لكن در شعر دوّم درست نيست زيرا خود ايشان گفتند: اين شعر از باب تجريد است كه مفيد مبالغه است، آنگاه معناى مصرع دوّم شعر اينگونه مى‌شود: «پس برنخواستم بسيار ترسو» و مى‌دانيم وقتى صفتى كه به صورت مبالغه باشد، نفى بر آن داخل شد، مقدار زيادت صفت مبالغه‌اى آن را نفى مى‌كند، لكن اصل آن صفت باقى مى‌ماند، بنابراين مفهوم شعر اينطور مى‌شود:

 

«پس برنخواستم بسيار ترسو بلكه مقدارى ترسو بودم» در حالى كه شاعر اين معنا را يقينا اراده نكرده است، به همين جهت در قول خداوند متعال:

 

وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ «فصّلت/ 46»

 

گفته شده است كه صيغه «ظلّام» كه «فعّال» است در اينجا براى مبالغه نيست بلكه براى نسبت و دارا بودن است. در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود:

 

«نيست پروردگارت صاحب ظلم» زيرا خداوند متعال هرگز ظلمى به مردم نمى‌كند.

 

و مى‌دانيم كه گفته نمى‌شود در باب تجريد مثل «لقيت منه أسدا أو بحرا» و امثال اين، مگر وقتى‌كه متكلم به اينها قصد مبالغه داشته باشد، مثلا «أسدا» را مى‌گويد تا مبالغه در شجاعت و خود را در معركه انداختن براى شخص غايب باشد، و يا «بحرا» مى‌گويد: تا مبالغه در كرم و بخشش براى شخص غايب باشد.

 

بنابراين ابو حيان كه شعر دوّم را از باب تجريد مى‌داند كه مفيد مبالغه است، دچار

اين اشكال معنوى و عدم تعلّق اراده متكلم به آن مفهوم غلط خواهد شد.

 

السّادس: التوكيد بالنفس و العين: ششمين و آخرين موضعى كه باء زائده واقع مى‌شود، مواردى است كه كلمه «نفس و عين» و تثنيه و جمع آن دو، در موضع تأكيد ماقبل مى‌باشد. و بعضى از علما قرار داده‌اند از اين مورد، اين آيه شريفه را:

 

الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ «البقرة/ 228»

 

شاهد: وقوع باء زائده بر كلمه «أنفسهنّ» كه تأكيد ضمير در «يتربّصن» مى‌باشد، است.

 

و فيه نظر: لكن در قرار دادن اين آيه از موارد زيادت باء، اشكال است زيرا قاعده در ضمير مرفوع متصل اين است كه هرگاه بخواهد به واسطه كلمه «عين يا نفس» تأكيد شود، بايد ابتداءا ضمير مرفوع منفصل مطابق آن آورده شود، سپس توسط اين دو كلمه تأكيد گردد، مانند: «قمتم أنتم أنفسكم» كه «أنفسكم» تأكيد ضمير مرفوع متصل در «قمتم» است كه ابتداءا ضمير مرفوع منفصل مطابق آن آورده شده است. و ابن مالك در الفيه در بيان اين قاعده مى‌گويد:

و إن تؤكّد الضمير المتصل‌

 

بالنفس و العين فبعد المنفصل‌

 

بنابراين «أنفسهنّ» مفعول بواسطه براى «يتربّصن» مى‌باشد و باء غير زائده و به معناى الصاق است، چنانكه زمخشرى‌ [1] به اين مطلب اشاره كرده است:

 

نكته: ابن مالك از بين معناى مذكور براى باء، يازده معنا براى باء در الفيه بيان نموده است:

 

للانتهاء «حتى» و لام و «إلى»

 

و «من» و باء يفهمان بدلا

 

و زيد و الظرفية استبن بباء

 

و «في» و قد يبينان سببا

 

بباء استعن و عدّ، عوّض الصق‌

 

و مثل «مع» و «من» و «عن» بها انطق‌

[1] - الكشاف: 1/ 271.

منابع براى تحقيق درباره «باء»

1- شرح الكافية: 2/ 327

2- اللباب: 78

 

3- شرح ابن عقيل: 2/ 19

 

4- أوضح المسالك: 2/ 135

 

5- النحو الوافي: 2/ 452

 

6- الحدائق النديه: 227

 

7- البهجة المرضية: 122 و 123

 

8- موسوعة النحو و الصرف و الإعراب: 185

 

9- شرح الاشموني: 2/ 219

 

10- شرح جامي: 389

 

11- قطر الندى: 249

12- التصريح على التوضيح: 2/ 12

13- همع الهوامع: 2/ 20

حرف الباء
متن‌ الباء المفردة: حرف جر لأربعة عشر معنى:
أوّلها: الإلصاق، و هو حقيقي ك «أمسكت بزيد» إذا قبضت على شي‌ء من جسمه أو ...
شرح‌ كلماتى كه با حرف باء شروع مى‌شوند بر دو قسم هستند:
الباء المفردة: كلمه‌اى است كه از يك حرف الفبا تشكيل شده و آن حرف، باء مى‌باشد.
الباء المركبة: كلمه‌اى است كه از چند حرف الفبا تشكيل شده كه اوّلين آنها باء است، و در اين كتاب از پنج باء مركّبه- بجل، بل، بلى، بله و بيد- بحث مى‌شود.
و چون رتبه مفردات مقدّم بر رتبه مركّبات است، در ابتدا از «باء مفرده» بحث مى‌شود.
اين كلمه حرف جرّ مى‌باشد و تمامى خصوصيات حروف جرّ كه عبارتند از «عمل جركردن، داخل بر اسم شدن، متعلّق خواستن- در صورت غير زائده بودن-» را داراست. اين كلمه داراى چهارده معناست كه يك قسم آن زائده و سيزده قسم آن غيرزائده است.
شايان ذكر است كه فرق بين حروف جر زائده و غيرزائده اين است كه حروف جر زائده، متعلّق نمى‌خواهند و معناى آنها فقط تأكيد كلام مى‌باشد و گاهى به مقدار بسيار كم براى تعويض نيز استفاده مى‌شود بخلاف غيرزائده كه متعلّق مى‌خواهند و معناى آنها غير از تأكيد است.
«حرف الباء»
متن‌ الباء المفردة: حرف جر لأربعة عشر معنى:
أوّلها: الإلصاق، و هو حقيقي ك «أمسكت بزيد» إذا قبضت على شي‌ء من جسمه أو ...
شرح‌ كلماتى كه با حرف باء شروع مى‌شوند بر دو قسم هستند:
الباء المفردة: كلمه‌اى است كه از يك حرف الفبا تشكيل شده و آن حرف، باء مى‌باشد.
الباء المركبة: كلمه‌اى است كه از چند حرف الفبا تشكيل شده كه اوّلين آنها باء است، و در اين كتاب از پنج باء مركّبه- بجل، بل، بلى، بله و بيد- بحث مى‌شود.
و چون رتبه مفردات مقدّم بر رتبه مركّبات است، در ابتدا از «باء مفرده» بحث مى‌شود.
اين كلمه حرف جرّ مى‌باشد و تمامى خصوصيات حروف جرّ كه عبارتند از «عمل جركردن، داخل بر اسم شدن، متعلّق خواستن- در صورت غير زائده بودن-» را داراست. اين كلمه داراى چهارده معناست كه يك قسم آن زائده و سيزده قسم آن غيرزائده است.
شايان ذكر است كه فرق بين حروف جر زائده و غيرزائده اين است كه حروف جر زائده، متعلّق نمى‌خواهند و معناى آنها فقط تأكيد كلام مى‌باشد و گاهى به مقدار بسيار كم براى تعويض نيز استفاده مى‌شود بخلاف غيرزائده كه متعلّق مى‌خواهند و معناى آنها غير از تأكيد است
وّلين معناى اين كلمه: الصاق و اتصال دو شئ به يكديگر است، و باء به اين معنا در عبارت قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه فعل قبل، توسط فاعل، متصل به مجرور واقع شده است. الصاق بر دو قسم است:
1- الصاق حقيقى: فعل متصلا بر خود مجرور واقع شده است. مثل «أمسكت بزيد» يعنى «نگه داشتم زيد را» و اين كلام را وقتى شما مى‌گوئيد كه چنگ انداخته باشى بر چيزى از جسم زيد- مثل دست و پاى او- و يا بر چيزى كه زيد را دربر گرفته باشد، مانند: لباس و مثل آن، مانند كمربند.
و لو قلت: ولى اگر تو بگويى «أمسكته» معناى آن، دو احتمال دارد:
الف: همان معناى امساك الصاقى كه در «أمسكت بزيد» بود.
ب: إمساك غير الصاقى، به اين ترتيب كه تنها شما به طريقى او را منع از تصّرف و فعّاليّت كرده‌ايد بدون اينكه او را گرفته باشيد.
بنابراين فرق بين اين دو جمله اين است كه جمله اوّل يك احتمال، و جمله دوّم داراى دو احتمال است.
2- الصاق مجازى: فعل متصلا بر خود مجرور واقع نشده بلكه بر اشيايى كه در كنار مجرور هستند، واقع و انجام مى‌شود، مانند: «مررت بزيد» يعنى: متصل كردم عبور و رفتنم را به مكانى كه نسبت به زيد، قريب بود.
الثّاني: دومين معناى باء مفرده، تعديه و متعدّى‌كردن فعل يا شبه فعل قبل مى‌باشد. [1]
بايد دانست كيفيّت تعديه به واسطه باء حرف جر مانند همزه باب إفعال به صورت خاصى است. به اين شكل كه فاعل فعل لازم در هنگام متعدى شدن آن فعل به وسيله اين دو، تبديل به مفعول مى‌گردد، و در تعديه به واسطه باء، بعد از باء ذكر گرديده و مفعول بواسطه مى‌شود، مانند: «ذهب زيد»- «ذهبت بزيد» و در تعديه‌
________________________________________
[1] - بايد دانست كه تمامى حروف جر غيرزائده، فعل و شبه فعل قبل را متعدى به مجرور مى‌كنند و لكن تعديه در اينجا كه عبارت است از تغيير معناى فعل لازم به متعدى و قرار دادن فاعل آن، بعد از تعديه به عنوان مفعول، مختص باء جاره و همزه باب «إفعال» است. براى تحقيق مراجعه شود به «شرح الكافية: 2/ 327. حاشية الصبان: 2/ 220».
به واسطه باب إفعال، مفعول صريح مى‌گردد، مانند «أذهبته». و به همين جهت كه باء تعديه، فاعل فعل لازم را بعد از متعدّى‌كردن آن فعل، نقل به مفعول مى‌دهد، به آن باء نقل نيز گويند.
و اين كلمه اكثر چيزى كه از افعال را متعدّى مى‌كند، فعل قاصر و لازم است و افعال متعدى را بسيار كم متعدّى به چند مفعول مى‌كند.
و هي المعاقبة للهمزة: و اين باء معاقب و جانشين و نائب براى همزه باب إفعال در گردانيدن فاعل فعل لازم به مفعول است و به همين جهت كه رابطه بين اين دو، رابطه نائب و منوب است، هرگز نمى‌توان يك فعل را به واسطه هردوى اينها متعدى كرد زيرا جمع بين نائب و منوب جايز نيست.
و لازم به ذكر است كه هيچگونه فرقى بين معناى فعلى كه با باء متعدّى مى‌شود با معناى آن فعل كه با همزه باب إفعال متعدّى مى‌شود نيست.
و منه: و از همين معناى باء تعديه است، بائى كه در اين آيه شريفه طبق قراءت مشهور قرّاء مى‌باشد و در مقام بيان عذاب خداوند درباره منافقين است:
ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ‌ «البقرة/ 17». يعنى: «برد خداوند نور آنان را».
و در قراءت غيرمشهور (أذهب اللّه نورهم) است، و همانطور كه گفته شد معناى فعلى كه با همزه باب إفعال متعدّى مى‌شود با آن فعل كه با باء متعدّى مى‌گردد يكى است. بنابراين آيه در قراءت غيرمشهور نيز همان معناى آيه در قراءت مشهور را دارد.
متن‌ و قول المبرّد و السهيلي: «إنّ بين التعديتين فرقا، و إنّك إذا قلت: ذهبت بزيد ...»
شرح‌ مبرّد از نحّويين بصره و سهيلى از نحويين اندلس ادعا كرده‌اند كه بين اين دو سبك تعديه از جهت إفاده معناى جديد به فعل فرق است به اين صورت كه در
عديه به واسطه باء، فعل توسط فاعل بر مفعول واقع مى‌شود در حالى كه فاعل و مفعول در اصل انجام فعل ملازم هم بوده و مشاركت دارند، به‌خلاف باب إفعال كه فعل را بر مفعول انجام مى‌دهد بدون اينكه باهم در اصل فعل ملازم باشند.
به عنوان مثال، زمانى شما مى‌گوئيد: «ذهبت بزيد» و فعل را متعدّى به حرف جرّ باء مى‌كنيد كه شما كه فاعل فعل هستيد، مصاحب و همراه «زيد» بوده و در اين صورت، فعل ذهاب را بر او انجام دهيد بنابراين معناى مثال: «بردم زيد را» مى‌شود، ولى معناى «أذهبت زيدا» مى‌شود: «فرستادم زيد را». و فاعل در فعل ذهاب، مصاحب و همراه با «زيد» نمى‌باشد.
لكن قول مبرّد و سهيلى مردود است به دليل همين آيه شريفه‌اى كه ذكر گرديد، زيرا اگر قول اين دو را بپذيريم معناى آيه: «برد خدا نور منافقين را در حالى كه خود نيز همراه آنان رفت» مى‌شود و اين معنا غلط است، زيرا خداوند هرگز زائل و نابود نمى‌شود.
و لأنّ الهمزة و الباء متعاقبان: و چون همزه باب إفعال و باء تعديه دو شئ متعاقب و جانشين از يكديگر هستند، در يك جمله جمع نمى‌شوند و جملاتى مانند: «أقمت بزيد» جايز نيست.
امّا آيه شريفه: تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ‌ «المؤمنون/ 20» كه در وصف درختان بهشت است در قراءت كسى- حسن بصرى- كه «تنبت» را به صورت باب إفعال قراءت كرده است، يعنى ضمّه به حرف اوّل اين فعل و كسره به حرف سوّم آن مى‌دهد كه در اين قراءت اجتماع همزه و باء مى‌شود، و بيان شد كه اجتماع اين دو جايز نمى‌باشد، به چهار شيوه توجيه شده است:
الف: اين باء زائده است و باء تعديه نمى‌باشد.
ب: اين باء مصاحبه به معناى «مع» است و جار و مجرور (بالدهن) متعلّق به شبه فعل عام (كائنة) حال از ضمير فاعلى (هى) كه به «شجرة» عود مى‌كند مى‌باشد و مفعول آن فعل «الثمر» محذوف است، و در اصل، دوباره آيه اينگونه بوده است:
«تنبت الثمر كائنة بالدهن».
معناى آيه: «آن درخت مى‌روياند ثمر را در حالى كه همراه با روغن است».
ج: همان تركيب بالا، ولى حال براى مفعول محذوف است، و در اصل آيه اينگونه «تنبت الثمر كائنا بالدهن» بوده است، يعنى: «مى‌روياند آن درخت ميوه را در حالى كه آن ميوه همراه با روغن است».
بايد توجّه داشت كه اوّلا: ظرف گاهى استعمال و اطلاق مى‌شود و از آن اراده جار و مجرور مى‌شود مثل عبارت مذكور در كتاب، و قاعده در استعمال اين كلمه چنين است كه هرگاه در كنار كلمه ظرف، كلمه جار و مجرور ذكر شد، مراد از آن ظرف اصطلاحى مثل: «عند، قبل و بعد» است. لكن هرگاه به تنهايى ذكر گرديد مراد اعم از ظرف اصطلاحى و جار و مجرور بوده و استعمال و اطلاق آن بر جار و مجرور صحيح است.
ثانيا: هرگاه ظرف و جار و مجرور همراه متعلّقش حال واقع شد، واجب است متعلّق آن شبه فعل عموم محذوف باشد، و آن متعلّق بايد از حيث جنس (مذكّر و مؤنّث) مطابق ذو الحال باشد، ولى در متن كتاب با اينكه مراعات تطابق جنس شده زيرا در توجيه دوّم چون حال از فاعل «تنبت» است مؤنث آمده و در توجيه سوّم چون حال از مفعول «الثمر» است مذكّر آمده، لكن متعلّق در هردو از شبه فعل عموم ذكر نشده، اين به آن خاطر نيست كه مؤلف، آن قاعده را مراعات نكرده بلكه او علاوه بر ذكر تقدير و حال بودن جار و مجرور درصدد بيان معناى جار نيز مى‌باشد به همين جهت از لفظ «مصاحبة» استفاده كرده است.
د: چهارمين شيوه توجيه اجتماع همزه و باء در آيه اين است كه گفته شود:
باب إفعال در اينجا متعدّى نبوده و «أنبت» به معناى «نبت» مى‌باشد كه در اين صورت باء معناى تعديه دارد، مانند قول زهير بن أبى سلمى يكى از شعراى جاهلى در مدح سنان بن أبى حارثه و خاندان او:
«رأيت ذوي الحاجات حول بيوتهم‌
معناى آيه: «آن درخت مى‌روياند ثمر را در حالى كه همراه با روغن است».
ج: همان تركيب بالا، ولى حال براى مفعول محذوف است، و در اصل آيه اينگونه «تنبت الثمر كائنا بالدهن» بوده است، يعنى: «مى‌روياند آن درخت ميوه را در حالى كه آن ميوه همراه با روغن است».
بايد توجّه داشت كه اوّلا: ظرف گاهى استعمال و اطلاق مى‌شود و از آن اراده جار و مجرور مى‌شود مثل عبارت مذكور در كتاب، و قاعده در استعمال اين كلمه چنين است كه هرگاه در كنار كلمه ظرف، كلمه جار و مجرور ذكر شد، مراد از آن ظرف اصطلاحى مثل: «عند، قبل و بعد» است. لكن هرگاه به تنهايى ذكر گرديد مراد اعم از ظرف اصطلاحى و جار و مجرور بوده و استعمال و اطلاق آن بر جار و مجرور صحيح است.
ثانيا: هرگاه ظرف و جار و مجرور همراه متعلّقش حال واقع شد، واجب است متعلّق آن شبه فعل عموم محذوف باشد، و آن متعلّق بايد از حيث جنس (مذكّر و مؤنّث) مطابق ذو الحال باشد، ولى در متن كتاب با اينكه مراعات تطابق جنس شده زيرا در توجيه دوّم چون حال از فاعل «تنبت» است مؤنث آمده و در توجيه سوّم چون حال از مفعول «الثمر» است مذكّر آمده، لكن متعلّق در هردو از شبه فعل عموم ذكر نشده، اين به آن خاطر نيست كه مؤلف، آن قاعده را مراعات نكرده بلكه او علاوه بر ذكر تقدير و حال بودن جار و مجرور درصدد بيان معناى جار نيز مى‌باشد به همين جهت از لفظ «مصاحبة» استفاده كرده است.
د: چهارمين شيوه توجيه اجتماع همزه و باء در آيه اين است كه گفته شود:
باب إفعال در اينجا متعدّى نبوده و «أنبت» به معناى «نبت» مى‌باشد كه در اين صورت باء معناى تعديه دارد، مانند قول زهير بن أبى سلمى يكى از شعراى جاهلى در مدح سنان بن أبى حارثه و خاندان او:
«رأيت ذوي الحاجات حول بيوتهم‌
 
قطينا لهم حتّى إذا أنبت البقل» [1]
 
________________________________________
[1] - شرح شواهد المغني 1/ 314، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 293، معاني القرآن: 2/ 233، لسان العرب: 2/ 96، ديوان زهير بن أبي سلمى: 111.
شاهد: لازم بودن «أنبت» است.
معناى شعر: «ديدم صاحبان حاجت و نياز را در اطراف خانه‌هاى آنان در حالى كه ملازم و مقيم بودند آنان را تا زمانى كه گياه و سبزى رويد».
تركيب شعر: «رأيت» فعل و فاعل، و «ذوى» جمع «ذو» و ياء علامت نصب، و نون جمع به واسطه اضافه به «الحاجات» حذف شده است و مفعول «رأيت» مى‌باشد و «حول» منصوب بنا بر ظرفيت براى «رأيت» و مضاف به «بيوتهم»، و «قطينا» به معناى «ملازما و مقيما» حال از «ذوي الحاجات» و «حتّى» متعلّق به «قطينا» و «البقل» به معناى سبزى و گياه، فاعل «أنبت» است.
و من ورودها مع المتعدّي: و از موارد استعمال باء تعديه با لفظ متعدّى كه بسيار نادر است، اين قول خداوند متعال است:
دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ‌ «البقرة/ 251».
كلمه «دفع» مصدر است و بالوضع عمل فعل خود را داراست كه متعدّى به يك مفعول مى‌باشد لكن در آيه بواسطه باء، متعدّى به دو مفعول گشته است و بعد از افزودن فاعل جديد «اللّه» به عبارت و اضافه «دفع» به آن، فاعل سابق آن، مفعول اوّل آن گرديده و بر مفعول دوّم، باء تعديه داخل شده است، پس در تقدير، آيه «دفع بعض النّاس بعضا» بوده است. و «بعض الناس» در اصل فاعل «دفع» بوده است كه «دفع» به آن اضافه شده و «بعضا» مفعول آن است.
و كلمه «الناس» مبدل منه در آيه بوده و «بعضهم» بدل جزء از كلّ آن است و چون مبدل منه در حكم سقوط است در تقدير و بيان اصل آيه ذكر نگرديده و به جاى ضمير در «بعضهم» مرجع آن ذكر شده است.
نكته: با توجه به اينكه محل دخول باء تعديه بر فاعل فعل سابق است كه آن را تبديل به مفعول مى‌كند، اشكالى بر بيان كيفيّت تقدير اين آيه شريفه در كتاب وارد مى‌شود زيرا باء بر مفعول داخل شده است چنانكه ملاحظه مى‌شود كه محل دخول باء، كلمه «بعضا»1- آن قاعده تنها در افعال لازم است. 2- تقدير آيه اينگونه است: «دفع بعض الناس بعض» كه در اين صورت باء بر فاعل داخل شده است، بنابراين تقدير آيه در كتاب اشتباه مى‌باشد.
الثّالث: سومين معناى باء، استعانت است و باء به اين معنا در كلام قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه مجرور، آلت وقوع فعل يا شبه قبل است.
مانند قول أمير المؤمنين عليه السّلام كه در هنگام جنگ به اصحاب خود مى‌فرمودند: «و الذي نفس ابن أبي طالب بيده، لألف ضربة بالسيف أهون عليّ من ميتة على الفراش في غير طاعة اللّه». [1]
شاهد: در باء «بالسيف» مى‌باشد كه بيان مى‌كند آلت و ابراز «ضربة» شمشير است.
معناى شاهد: «قسم به خدايى كه جان فرزند أبى طالب به دست قدرت اوست، هرآينه هزار ضربت خوردن به وسيله شمشير آسانتر است بر من، از مردن در بسترى كه آن بسترى شدن و مردن در راه خدا نباشد».
و مانند قول عبيد اللّه بن حرّ جعفى در رثاء و عزاى اصحاب امام حسين عليه السّلام:
سقى اللّه أرواح الّذين تبادروا
 
إلى نصره سقيا من الغيث دائمه‌
تآسوا على نصر ابن بنت نبيهم‌
 
بأسيافهم آساد غيل ضراغمه» [2]
 
شاهد: معناى استعانت داشتن باء در «بأسيافهم» مى‌باشد.
تركيب شعر: «تآسوا» فعل ماضى جمع مذكّر از باب تفاعل از ماده «أسى» به معناى اجتماع‌كردن است و همزه فاء الفعل با الف باب تفاعل ادغام شده و به مد تبديل گشته و ياء به جهت التقاى ساكنين با واو جمع حذف گرديده است.
«بأسيافهم» متعلّق به «نصر» و «آساد» جمع «أسد» به معناى شير و منصوب بنابر حاليت از ضمير فاعلى در «تآسوا» است و «غيل» به كسر غين و سكون باء به معناى بيشه، و مضاف اليه است و «ضراغمة» جمع «ضرغام» به معناى شير و اين كلمه نيز
________________________________________
[1] - نهج البلاغة: 122/ 380.
[2] - أدب الطف: 1/ 98، نفس المهموم: 497
 در تقدير گرفته شده است. شايان ذكر است كه مى‌توان به دو صورت اين اشكال را حل كرد:
1- آن قاعده تنها در افعال لازم است. 2- تقدير آيه اينگونه است: «دفع بعض الناس بعض» كه در اين صورت باء بر فاعل داخل شده است، بنابراين تقدير آيه در كتاب اشتباه مى‌باشد.
الثّالث: سومين معناى باء، استعانت است و باء به اين معنا در كلام قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه مجرور، آلت وقوع فعل يا شبه قبل است.
مانند قول أمير المؤمنين عليه السّلام كه در هنگام جنگ به اصحاب خود مى‌فرمودند: «و الذي نفس ابن أبي طالب بيده، لألف ضربة بالسيف أهون عليّ من ميتة على الفراش في غير طاعة اللّه». [1]
شاهد: در باء «بالسيف» مى‌باشد كه بيان مى‌كند آلت و ابراز «ضربة» شمشير است.
معناى شاهد: «قسم به خدايى كه جان فرزند أبى طالب به دست قدرت اوست، هرآينه هزار ضربت خوردن به وسيله شمشير آسانتر است بر من، از مردن در بسترى كه آن بسترى شدن و مردن در راه خدا نباشد».
و مانند قول عبيد اللّه بن حرّ جعفى در رثاء و عزاى اصحاب امام حسين عليه السّلام:
سقى اللّه أرواح الّذين تبادروا
 
إلى نصره سقيا من الغيث دائمه‌
تآسوا على نصر ابن بنت نبيهم‌
 
بأسيافهم آساد غيل ضراغمه» [2]
 
شاهد: معناى استعانت داشتن باء در «بأسيافهم» مى‌باشد.
تركيب شعر: «تآسوا» فعل ماضى جمع مذكّر از باب تفاعل از ماده «أسى» به معناى اجتماع‌كردن است و همزه فاء الفعل با الف باب تفاعل ادغام شده و به مد تبديل گشته و ياء به جهت التقاى ساكنين با واو جمع حذف گرديده است.
«بأسيافهم» متعلّق به «نصر» و «آساد» جمع «أسد» به معناى شير و منصوب بنابر حاليت از ضمير فاعلى در «تآسوا» است و «غيل» به كسر غين و سكون باء به معناى بيشه، و مضاف اليه است و «ضراغمة» جمع «ضرغام» به معناى شير و اين كلمه نيز
________________________________________
[1] - نهج البلاغة: 122/ 380.
[2] - أدب الطف: 1/ 98، نفس المهموم: 497
حال مى‌باشد.
معناى شعر: «اجتماع كردند آن اصحاب و دست‌به‌دست يكديگر دادند براى كمك به فرزند دختر پيامبرشان به واسطه شمشيرهايشان در حالى كه آنان شيران بيشه و شجاعان در جنگ بودند».
قيل: قولى در باء بسمله (بسم اللّه الرّحمن الرّحيم) است كه مى‌گويد: باء معناى استعانت دارد، زيرا هرگز فعلى به وجه كامل انجام نمى‌گيرد و تمام نمى‌شود مگر به كمك و استعانت از بسمله و ذكر نام خداوند در اوّل آن فعل، و در حديث نبوى است: «كلّ أمر ذي بال لم يبدأ فيه باسم اللّه فهو أبتر» [1].
معناى حديث: «هرامر صاحب ارزشى كه آغاز نگردد با نام خدا، ناتمام خواهد ماند».
الرّابع: چهارمين معناى باء، سببيّت است و باء به اين معنا در كلام، بيان مى‌كند كه ما بعد، سبب براى وقوع ما قبل است، مثل اين آيه شريفه كه درباره قوم بنى اسرائيل و گوساله‌پرستى آنان نازل شده است:
إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ‌ «البقرة/ 54».
معناى آيه: «همانا شما ظلم كرديد به خودتان به سبب اتخاذتان- پرستيدنتان- گوساله را». و مانند قول أبى طالب در مدح پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از آنكه مردم قحطى‌زده مكه از ابى طالب، طلب دعا براى باران كردند او پيامبر را در حالى كه كودكى بود به بيابانهاى اطراف مكه برد و خدا را به او قسم داد و او را وسيله نزول رحمت خدا قرار داد كه فورا باران باريد و او اين قصيده را گفت:
و ما ترك قوم لا أبالك سيّدا
 
يحوط الذّمار في مكرّ و نائل‌
أبيض يستسقى الغمام بوجهه‌
 
ثمال اليتامى عصمة للأرامل» [2]
تلوذ به الهلاك من آل هاشم‌
 
فهم عنده في نعمة و فواضل‌
 
شاهد: در باء «بوجهه» است كه داراى معناى سببيّت مى‌باشد.
________________________________________
[1] - الميزان 1/ 16، الكشاف: 1/ 3.
[2] - شرح شواهد المغني: 1/ 395، شرح أبيات مغني اللبيب: 3/ 168، أعيان الشيعة: 1/ 219، الإرشاد: 176، الخزانة: 1/ 251.
يعنى: «اهبط مع سلام منّا» و مانند قول امّ كلثوم بنت امير المؤمنين ملقب به زينب صغرى كه همسر عون بن جعفر طيّار بوده است و در برگشت از كربلا و اسارت در شام خطاب به مدينه كرده و مى‌گويد:
مدينة جدّنا لا تقبلينا
 
فبالحسرات و الأحزان جينا
خرجنا منك بالأهلين جمعا
 
رجعنا لا رجال و لا بنينا» [1]
 
شاهد: در معناى مصاحبت داشتن باء «بالأهلين» است.
تركيب شعر: «خرجنا» فعل و فاعل «منك» متعلّق به آن و ضمير مؤنث خطاب به «مدينة» است و «بالأهلين» متعلّق به شبه فعل عموم «كائنين» حال از ضمير فاعلى در «خرجنا» است و «جمعا» يا صفت براى مفعول مطلق محذوف «خرجنا خروجا جمعا» يا حال براى فاعل فعل قبل يا حال از «الأهلين» مى‌باشد. و «لا» براى نفى جنس و «رجال» اسم آن و خبر آن محذوف «موجود فينا» است، واو حرف عطف و «لا» زائده و «بنينا» عطف بر «رجال» و الف آن اطلاق شعرى است و جمله اسميه منسوخه حال از ضمير فاعلى در «رجعنا» است.
معناى شعر: «خارج شديم از تو- اى مدينه- در حالى كه همراه اقوام خود بوديم جميعا و برگشته‌ايم در حالى كه مردان ما در بين ما نيستند و همچنين فرزندان ما».
و قد اختلف في الباء: و محقّقا بين علما در مورد معناى باء در قول خداوند متعال: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ‌ «النصر/ 3» اختلاف شده است، گروهى از علما مانند زمخشرى‌ [2] و شيخ طوسى‌ [3] گفته‌اند: باء معناى مصاحبت دارد و متعلّق به شبه فعل عام «كائنا» و حال از فاعل «سبّح» است كه مفعول آن‌كه ضمير مفرد مذكّر غايب و مرجع آن «اللّه» بوده، حذف شده است و «حمد» مصدر و مجرور و مضاف به «ربّك» كه در حكم مفعول اوست مى‌باشد و تقدير آيه اينگونه است: «فسبّحه كائنا مع حمد ربّك».
ولى در كتاب به جاى متعلّق و جار و مجرور، كلمه «حامدا» به جهت اختصار
________________________________________
[1] - أدب الطف: 1/ 75. نفس المهموم: 471.
[2] - الكشاف 4/ 811.
[3] - التبيان: 10/ 425.
ذكر شده است زيرا در هردو صورت معنا يكى بوده، هرچند تقدير اوّل، مطابق با قوانين نحو مى‌باشد.
شايان ذكر است كه «تسبيح» يعنى تنزيه و مبرّا دانستن كسى از صفات ناشايست و خصوصياتى كه لايق به شأن او نيست، و «حمد» يعنى ستايش كسى بر صفات شايسته و خصوصياتى كه لايق به شأن اوست، كه لازمه حمد كسى بر صفتى، اثبات آن صفت براى او نيز مى‌باشد، چون تا صفتى نباشد، حمد و ستايشى بر آن نخواهد بود. پس معناى آيه بنابراين قول اينگونه است: «پس تسبيح كن خداوند را در حالى كه حمد مى‌گويى او را»، كه آن معنا به صورت مفصّل‌تر و روشن‌تر، و به مدلول التزامى عبارت است از: «پس منزّه بدار خدا را از چيزهايى كه (صفاتى كه) لايق و شايسته او نيست و اثبات كن براى او آن چيزهايى كه (صفاتى كه) شايسته اوست».
و گروه ديگرى از علما گفته‌اند: باء در آيه به معناى استعانت است، و در اين فرض، جار و مجرور متعلّق به «سبّح» بوده و «حمد» اضافه شده است به «ربّك» كه در حكم فاعل آن است به‌خلاف تقدير اوّل كه از قبيل اضافه مصدر به مفعول خود بود، زيرا در تقدير اوّل «بحمد» حال از فاعل «سبّح» بود. لذا فاعل «حمد» نيز مخاطب است و آنگاه به «ربّك» كه مفعول آن در معنا بود، اضافه شده است لكن در فرض دوّم چون جار و مجرور حال نيست و معناى باء استعانت است و كمك خواستن همواره از غير خود است، بنابراين فاعل «سبّح» و «حمد» مغاير هم خواهد بود، فاعل «سبّح» ضمير مستتر مخاطب و فاعل «حمد» مضاف اليه آن‌كه «ربّك» است مى‌باشد، بنابراين معناى آيه اينگونه است:
«پس تسبيح كن خداوند را به همان صورتى كه خداوند حمد خود مى‌كند».
السّادس: ششمين معناى باء، ظرفيت و مترادف كلمه «في» ظرفيه است و بيان مى‌كند كه ما بعد، ظرف براى ماقبل است، مانند قول خداوند متعال در بيان نجات خاندان حضرت لوط بعد از وقوع عذاب بر قوم او:
نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ «القمر/ 34»
و مانند قول حسان در بيان جريان انتصاب امير المؤمنين عليه السّلام بعنوان‌
جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در غدير خم:
«يناديهم يوم الغدير نبيّهم‌
 
بخمّ و أسمع بالرسول مناديا» [1]
و قد جاء جبريل عن أمر ربّه‌
 
بأنّك معصوم فلاتك وانيا
فقال له: قم يا عليّ فإنّني‌
 
رضيتك من بعدي إماما و هاديا
فمن كنت مولاه فهذا وليّه‌
 
فكونوا له أنصار صدق مواليا
 
شاهد: در باء «بخمّ» كه به معناى ظرفيّت است، مى‌باشد.
تركيب شعر: «يوم الغدير» مضاف و مضاف اليه، ظرف براى «يناديهم» و «نبيهم» فاعل آن و جار و مجرور متعلّق به فعل مقدّم و «أسمع» فعل تعجّب و «الرسول» فاعل آن و باء زائده و «مناديا» حال از «الرسول» مى‌باشد.
معناى شعر: «ندا داد آنان را در روز غدير پيامبرشان در مكان غدير خم و- با تعجّب- به گوش همه مردم پيامبر رسانيد در حالى كه ندا مى‌كرد».
السّابع: هفتمين معناى باء، بدليّت است، مانند باء در كلام امير المؤمنين عليه السّلام در شكايت از اصحاب خود- از جمله عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران- كه والى يمن بودند و در هنگام حمله بسر بن أبي أرطاة كه از كارگزاران معاويه بود از يمن گريخته و خدمت حضرت به كوفه آمدند:
«أما و اللّه لوددت أنّ لي بكم ألف فارس من بني فراس بن غنم». [2]
شاهد: در معناى بدليّت باء «بكم» است.
معناى خطبه: «بدانيد و آگاه باشيد دوست داشتم برايم بدل و عوض از شما هزار جنگجوى از قبيله فراس بن غنم مى‌بود».
قبيله بنى فراس در بين اعراب از حيث شجاعت، مشهور بوده‌اند.
و مانند قول قريط بن انيف از قبيله بنى العنبر از شعراى جاهلى در ذمّ قوم خود كه هنگام غارت شتران او توسط فردى از قبيله بنى شيبان او را يارى نكردند:
لا يسألون أخاهم حين يندبهم‌
 
في النائبات على ما قال برهانا
 
________________________________________
[1] - الإرشاد: 94، الغدير: 2/ 39، أعيان الشيعه: 1/ 290 و 420.
[2] - نهج البلاغة: ط 25/ 89.
كنّ قومي و ان كانوا ذوي عدد
 
ليسوا من الشّر في شي‌ء و إن هانا
فليت لي بهم قوما إذا ركبوا
 
شنّوا الإغارة فرسانا و ركبانا» [1]
 
شاهد: معناى بدليت داشتن باء «بهم» است.
معناى شعر: «پس اى كاش براى من بدل از آنان- قوم شاعر- قوم و قبيله‌اى بود كه اين‌چنين صفت داشتند كه اگر سوار بر مركبهاى خود مى‌شدند متفرق مى‌شدند بجهت غارت‌كردن در حالى كه اسب‌سواران و شترسواران بودند».
بايد دانست كه نصب «الإغارة» بنابر مفعول لاجله براى فعل «شنّوا» است به خلاف ابو عمرو جرمى از علماى نحو مكتب بصره كه قائل است كه بايد مفعول له نكره باشد، و «فرسان» جمع «فارس» است و «ركبان» جمع «راكب» به معناى سواره بر اسب يا شتر است لكن به قرينه «فرسانا» مراد از آن در اينجا سواره بر شتر است.
الثّامن: هشتمين معناى باء مقابله است به اين معنا كه باء بيان مى‌كند كه فعل ما قبل در مقابل و عوض از شي‌ء ما بعد است، بنابراين هميشه اين باء داخل بر اشيائى مى‌شود كه عوض از چيز ديگرى هستند، مثل: «اشتريته بألف درهم» يعنى «خريدم او را در مقابل و عوض هزار درهم».
و از همين معناى مقابله است، بائى كه در اين آيه شريفه‌ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ‌ «النحل/ 32» است ولى معتزله مى‌گويند: معناى باء در آيه، سببيّت است. لكن ما قرار نمى‌دهيم باء در آيه را، باء سببيّت چنانكه معتزله در اين آيه گفته‌اند، و هرچند جميع مفسّرين و نحويين در اين حديث نبوى: «لن يدخل أحدكم الجنّة بعمله» [2] گفته‌اند كه معناى باء در «بعمله» سببيّت است كه صحيح نيز مى‌باشد. زيرا بنا بر قول معتزله در آيه لازم مى‌آيد كه عمل انسان در دنيا سبب دخول به بهشت باشد و مسبّب كه دخول به بهشت است بدون سبب كه عمل در دنيا
________________________________________
[1] - همع الهوامع: 2/ 21، شرح ابن عقيل: 1/ 577، شرح شواهد المغني: 1/ 69، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 302، اللباب: 400، البهجة المرضية: 122، الحدائق الندية: 228، شرح ابن عقيل: 2/ 19، شرح الاشموني: 2/ 220.
[2] - كنز العمّال: 4/ ح 10410. و در حديث ديگرى كه از اسامة بن شريك نقل شده، بعد از اين مطلب به حضرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفتند: «قالوا: و لا أنت يا رسول اللّه، قال: و لا أنا إلّا أن يتغمدنى اللّه برحمة منك».
رمى‌باشد حاصل نگردد و اگر خدا خواست كسى را ببخشايد و او را به بهشت بفرستد، نتواند اين كار را انجام دهد زيرا مسبب، بدون وجود سبب خود، موجود نمى‌شود، و خداوند متعال كه مالك يوم الدين است، نتواند هيچگونه دخالتى در امر عقاب و ثواب داشته باشد، و اين معنا با مالكيت على الاطلاق خداوند در روز قيامت منافات دارد، لكن اگر معناى باء را مقابله بدانيم اين اشكال اساسا وارد نيست زيرا چيزى كه عطا مى‌شود (المعطى) در مقابل عوضى، گاهى هم آن چيز مجانا اعطا مى‌شود. بنابراين آن اشكال محدوديت مالكيت على الإطلاق خداوند مرتفع مى‌شود، زيرا با اين معنا، آيه با آن مالكيت منافاتى ندارد.
بايد دانست كه اگر معناى باء در آيه و حديث هردو سببيت باشد، بين آن دو تعارض خواهد بود، زيرا آيه مى‌گويد: سبب دخول به بهشت، عمل است و حديث مى‌گويد: سبب دخول به آن، عمل نيست ولى وقتى معناى باء را در آيه مقابله و در حديث سببيّت دانستيم، تعارض بين آنها وجود نخواهد داشت زيرا محمل و كيفيت توجيه اين دو باء مختلف بوده- يكى باء عوض و ديگرى باء سببيّت- و علّت اين دو گونه معناكردن آيه و حديث، جمع بين ادلّه است زيرا تا مى‌توانيم بين ادلّه‌اى كه ظاهرا باهم تعارض دارند، به طريق صحيح و مناسب جمع كنيم، اين كار اولى و بهتر از تساقط و كنار زدن آن ادلّه است. «الجمع مهما أمكن أولى من الطرح».
و به همين جهت معناى اين دو باء را مختلف قرار مى‌دهيم تا بين آيه و حديث تعارض واقع نشود. چون در حديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى‌گويد: سبب دخول بهشت عمل نيست يعنى مى‌تواند عوامل ديگرى مانند رحمت خدا هم باشد، و در آيه خداوند مى‌فرمايد: پاداش و عوض اعمال شما، دخول در بهشت مى‌باشد، هر چند ممكن است عوامل ديگرى نيز باعث دخول بهشت شوند.
التّاسع: نهمين معناى باء، مجاوزت‌ [1] و مترادف معناى «عن» مى‌باشد.
________________________________________
[1] - معناى مجاوزت عبارت است از: ابتعاد و دوركردن شيئى از چيزى (كه آن‌چيز در اينجا مجرور است) به سبب فعل قبل از آن شئ، مانند: «رميت السهم عن القوس» و بايد دانست كه مجاوزت بر دو قسم است:
1- حقيقى: مانند اين مثال.
در بين نحويين درباره فعلى كه قبل از اين معناى باء ذكر مى‌شود و متعدى با آن مى‌گردد اختلاف شده است. گروهى از نحويين گفته‌اند: وقوع باء مجاوزت فقط بعد از مشتقات ماده «سؤال» است مانند: الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً «الفرقان/ 59» و بايد گفت كه در اينجا باء معناى «عن» دارد به جهت اينكه همواره ماده «سؤال» با «عن» متعدى مى‌شود، مانند: يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ‌ «الأحزاب/ 20».
ولى گروه ديگرى از نحويين معتقدند كه وقوع باء به اين معنا مختص ماده «سؤال» نبوده بلكه بعد از افعال ديگرى نيز مى‌آيد، مانند قول خداوند متعال:
يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى‌ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ‌ «الحديد/ 12»
زيرا باء در آيه به معناى «عن» است.
معناى آيه: «روزى كه مى‌بينى مردان مؤمن و زنان مؤمن را كه نور ايمان در مقابل و از طرف راستشان تلألؤ مى‌كند».
چنانكه شيخ طوسى‌ [1] نيز اين رأى را اختيار نموده لكن علامه طباطبايى‌ [2] قائلند به اينكه باء در آيه معناى «في» دارد.
و تأوّل البصريون: نحويون بصره معتقدند كه اصلا باء به معناى «عن» نمى‌باشد و بر اساس اين نظريه، در آيه‌ (فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً) مى‌گويند: باء به معناى سببيّت است، كه در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود: «سؤال كن به سبب آن، شخص آگاهى را».
و فيه بعد: و در اين تأويل، بعد و دورى از حقيقت مطلب است، زيرا سؤال، داراى چهار ركن است: 1- سائل. 2- مسئول. 3- مسؤول به (الفاظ استفهام) 4- مسؤول عنه يعنى شيئى كه درباره آن سؤال مى‌شود كه همواره بعد از حرف جرّى واقع مى‌شود كه آن حرف جرّ بعد از ماده «سؤال» قرار دارد، لكن بر اين اساس‌
________________________________________
2- مجازى: مانند «فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً» كه در اينجا گويا بوسيله سؤال جهل از ضمير مجرور دور كرده مى‌شود. براى تحقيق معناى مجاوزت مراجعه شود به: النحو الوافي: 2/ 429. حاشية الصبان: 2/ 223.
[1] - التبيان: 9/ 525.
[2] - الميزان: 27/ 655.
در بين نحويين درباره فعلى كه قبل از اين معناى باء ذكر مى‌شود و متعدى با آن مى‌گردد اختلاف شده است. گروهى از نحويين گفته‌اند: وقوع باء مجاوزت فقط بعد از مشتقات ماده «سؤال» است مانند: الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً «الفرقان/ 59» و بايد گفت كه در اينجا باء معناى «عن» دارد به جهت اينكه همواره ماده «سؤال» با «عن» متعدى مى‌شود، مانند: يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ‌ «الأحزاب/ 20».
ولى گروه ديگرى از نحويين معتقدند كه وقوع باء به اين معنا مختص ماده «سؤال» نبوده بلكه بعد از افعال ديگرى نيز مى‌آيد، مانند قول خداوند متعال:
يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى‌ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ‌ «الحديد/ 12»
زيرا باء در آيه به معناى «عن» است.
معناى آيه: «روزى كه مى‌بينى مردان مؤمن و زنان مؤمن را كه نور ايمان در مقابل و از طرف راستشان تلألؤ مى‌كند».
چنانكه شيخ طوسى‌ [1] نيز اين رأى را اختيار نموده لكن علامه طباطبايى‌ [2] قائلند به اينكه باء در آيه معناى «في» دارد.
و تأوّل البصريون: نحويون بصره معتقدند كه اصلا باء به معناى «عن» نمى‌باشد و بر اساس اين نظريه، در آيه‌ (فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً) مى‌گويند: باء به معناى سببيّت است، كه در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود: «سؤال كن به سبب آن، شخص آگاهى را».
و فيه بعد: و در اين تأويل، بعد و دورى از حقيقت مطلب است، زيرا سؤال، داراى چهار ركن است: 1- سائل. 2- مسئول. 3- مسؤول به (الفاظ استفهام) 4- مسؤول عنه يعنى شيئى كه درباره آن سؤال مى‌شود كه همواره بعد از حرف جرّى واقع مى‌شود كه آن حرف جرّ بعد از ماده «سؤال» قرار دارد، لكن بر اين اساس‌
________________________________________
2- مجازى: مانند «فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً» كه در اينجا گويا بوسيله سؤال جهل از ضمير مجرور دور كرده مى‌شود. براى تحقيق معناى مجاوزت مراجعه شود به: النحو الوافي: 2/ 429. حاشية الصبان: 2/ 223.
[1] - التبيان: 9/ 525.
[2] - الميزان: 27/ 655.
مى‌گويد و خدمت پيامبر مى‌رسد و اسلام مى‌آورد:
«أربّ يبول الثعلبان برأسه‌
 
لقد هان من بالت عليه الثعالب» [1]
 
شاهد: در باء «برأسه» است كه به معناى «على» است زيرا ماده «بول» با «على» متعدّى مى‌شود چنانكه در مصرع دوّم مى‌بينيد «بالت» با «على» متعدى شده است.
معناى شعر: «آيا پروردگار بول مى‌كند دو روباه بر سر او؟! محققا ذليل است كسى‌كه بول كرده‌اند بر او روباهان».
نكته: شاعر بعد از آن واقعه خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و اسلام آورد. پيامبر از ايشان پرسيد: اسم تو چيست؟ او گفت: «غاوى بن عبد العزّى».
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او گفت: «بل أنت راشد بن عبد ربّه» از آن پس نام او راشد بن عبد ربّه شد.
الحادي عشر: يازدهمين معناى باء، تبعيض است و دلالت مى‌كند كه مراد از مجرور، بعضى از آن است نه تمام آن، اين معنا را اصمعى، فارسى، قتّبى و ابن مالك براى باء اثبات كرده و قائل به آن هستند.
و شخصى در اين مسأله مى‌گويد: كوفيون هم قائل به اين معنا براى باء هستند. آنان قرار داده‌اند از مصاديق باء تبعيضيه، باء در اين آيه شريفه را عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ‌ «الإنسان/ 6». و مرجع ضمير «بها» كلمه «عينا» است و علّت معناى تبعيض داشتن باء اين است كه عباد اللّه مى‌توانند بعض و مقدارى از چشمه آب بهشت را بنوشند نه تمام آن را.
و قيل: و گفته شده است كه از همين معناى باء است باء در آيه‌ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ‌ «المائدة/ 6». زيرا در هنگام وضو، قسمتى از سر مسح مى‌شود نه تمام آن.
و الظاهر: لكن ظاهر و قول اصحّ اين است كه معناى باء در اين دو آيه، الصاق حقيقى است و داراى معناى تبعيض نمى‌باشد بنابراين قول، معناى آيه اوّل:
«مى‌نوشند چشمه‌سار بهشتى را در حالى كه متصل به آن چشمه‌سارند» و معناى‌
________________________________________
[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 317، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 304، أعيان الشيعة: 1/ 241، همع الهوامع: 2/ 22، لسان العرب: 1/ 237.
آيه دوّم: «مسح كنيد متصلا به سرهايتان» مى‌شود.
و قيل في آية الوضوء: و گفته شده است كه معناى باء در آيه وضو (وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ) استعانت است و بنابراين فرض، در اصل كلام دو كار صورت گرفته است:
1- حذف: اسقاط كلمات در عبارت.
2- قلب: جابه‌جايى كلمات در عبارت.
زيرا اصل آيه اينگونه (و امسحوا رؤوسكم بالماء) بوده است، زيرا ماده (مسح) به مفعول خود (مزال عنه- شيئى كه چيزى از او زائل مى‌شود) بنفسه و بدون حرف جرّ متعدّى مى‌شود و به (مزيل- زائل‌كننده) به واسطه حرف جر باء متعدّى مى‌شود، بنابراين در آيه اوّلا مزيل كه «ماء» مى‌باشد، حذف شده است و ثانيا «رؤوسكم» كه مزال عنه است- چون از آن به‌واسطه آب حدث زائل مى‌شود- قلب به مزيل شده و جاى آن قرار گرفته و بعد از باء ذكر شده است.
الثّانى عشر: دوازدهمين معناى باء، قسم است يعنى متكلّم به مجرور باء قسم مى‌خورد. بايد دانست كه قسم سه ركن دارد: 1- مقسم به: چيزى‌كه قسم به او خورده مى‌شود. 2- ادات قسم. 3- مقسم عليه: چيزى‌كه براى آن قسم خورده مى‌شود يا به عبارت ديگر جواب قسم مى‌باشد مثلا در آيه شريفه: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ «و العصر/ 2 و 3» و او ادات قسم و «العصر» مقسم به و «إنّ الإنسان لفى خسر» مقسم عليه است. قابل ذكر است كه ادات قسم بر سه نوع هستند:
1- حرف، مانند: باء، واو، تاء.
2- اسم، مانند: أيمن.
3- فعل، مانند: حلفت.
در بين اين ادات قسم، حرف استعمال بيشترى دارد و در بين ادات قسم حرفى، باء كثير الاستعمال است. به همين جهت اصل ادوات قسم بوده و داراى امتيازات خاصى است. مانند: جواز ذكر متعلّق و فعل قسم با آن، مانند قول أمير المؤمنين در پيشگويى انقراض دولت بنى اميّه:
«فاقسم باللّه يا بني امية عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم». [1]
معناى خطبه: «پس قسم مى‌خورم به خدا، اى بنى‌اميه بزودى درخواهيد يافت كه حكومت و خلافت در دست غير شماست و در خانه (بنى عباس) دشمن شماست».
و يكى ديگر از خصوصيات باء قسميه اين است كه بر ضمير داخل مى‌شود به‌خلاف ديگر ادات قسم، مانند «بك لأفعلنّ».
و سوّمين امتياز آن، استعمال باء قسميه در قسم استعطافى است و آن عبارت از قسمى است كه جواب آن جمله انشائيه مانند جمله استفهاميّه مى‌باشد، و متكلّم قسم مى‌خورد تا مخاطب عطوفت و مهربانى كند و مطلوب متكلم را انجام دهد و جواب گويد. [2]
مانند: «باللّه هل قام زيد» يعنى: «از تو مى‌خواهم در حالى كه قسم مى‌دهم تو را به خدا، آيا زيد قيام كرد؟»
الثالث عشر: سيزدهمين معناى باء، غايت و مترادف با معناى «إلى» است، مانند قول خداوند متعال در حكايت كلام حضرت يوسف وقتى حضرت يعقوب او را در مصر با جلال و شكوه يافت:
قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ‌ «يوسف/ 100»
يعنى: «محقّقا خداوند احسان و نيكى كرد به سوى من زمانى كه خارج كرد مرا از زندان».
در آيه باء معناى «إلى» دارد زيرا ماده «حسن» با «إلى» متعدّى مى‌شود.
و قيل: گفته شده است كه در آيه، اينگونه نيست كه باء معناى «إلى» را به جهت اينكه فعل مقدّم با «إلى» متعدّى مى‌شود. دارا باشد، بلكه آن فعل قبل، متضمن معناى فعلى است كه آن فعل با باء متعدّى مى‌شود. به همين علّت گفته‌اند
________________________________________
[1] - نهج البلاغة: ط 104/ 309.
[2] - براى تحقيق مراجعه شود به النحو الوافي: 2/ 459 و 4/ 462.
كه «أحسن» متضمن معناى «لطف» است كه با باء متعدى مى‌شود و باء در آيه معناى خود را داراست.
الرّابع عشر: چهاردهمين معناى باء، تأكيد است و باء وقتى اين معنا را دارد كه زائده باشد و در اين صورت باء زائده مانند ديگر حروف جر زائد متعلّق ندارد.
مواضع و محل استعمال باء زائده بر شش چيز است: 1- فاعل. 2- مفعول.
3- مبتدأ. 4- خبر. 5- حال. 6- كلمه «نفس و عين».
أحدها: يكى از مواضع استعمال باء زائده، دخول بر فاعل است و زائده واقع شدن آن در اين محل بر سه قسم است:
1- واجبه: يعنى دائما باء زائده بر فاعل فعل خاصى داخل مى‌شود.
2- غالبه: يعنى غالبا باء زائده بر فاعل فعل خاصى داخل مى‌شود و به‌طور قليل بر فاعل آن فعل نمى‌آيد.
3- ضرورة: يعنى باء زائده به جهت ضرورت شعرى و تصحيح قافيه بر سر فاعل داخل مى‌شود.
الواجبة: موضع استعمال باء زائده واجبه، بر فاعل باب تعجب در صيغه «أفعل به» مى‌باشد، مانند: «أحسن بزيد» البته بر مبنا و قول جمهور نحويين كه مى‌گويند: اصل اين صيغه به صورت «أفعل هو» از باب إفعال و جمله خبريه بوده است. به عنوان مثال «أحسن بزيد» در اصل «أحسن زيد» به معناى «صار ذا حسن» يعنى: «گرديد زيد داراى نيكوئى» بوده است، سپس به جهت انشاى تعجب، كلام از صورت خبرى به شكل انشائى (فعل امر) تغيير داده شد «أحسن زيد»، و چون فاعل فعل امر صيغه مفرد مذكّر مخاطب، واجب است ضمير مستتر باشد و نبايد بعد از اين فعل، اسم مرفوع به عنوان فاعل باشد و در اينجا «زيد» فاعل و مرفوع مى‌باشد، براى رفع اين مشكل لفظى، باء زائده بر اين اسم قرار داده شد تا مجرور شود و آن مشكل لفظى اصلاح گردد.
و بايد توجّه داشت كه محل «زيد» رفع بنا بر فاعليت است.
بنابراين در اين صورت صيغه تعجب «أفعل به» لفظا امر است لكن معنا امر
نمى‌باشد. بلكه داراى معناى تعجب است.
و أمّا إذا قيل: و امّا اگر گفته شود كه اين صيغه لفظا و معنا امر بوده و ضمير مخاطب مستتر در آن فاعل است، در اين صورت باء زائده نمى‌باشد بلكه باء تعديه همانند باء در مثال «امرر بزيد» است و در اين فرض محل «زيد» نصب بنابر مفعوليت مى‌باشد.
و الغالبة: موضع استعمال باء زائده غالبه، كثيرا و بطور غالب بر فاعل فعل «كفى» لازم است، مانند: كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً «الرعد/ 43».
در آيه «اللّه» محلا مرفوع و فاعل «كفى» مى‌باشد.
ولى بعضى از نحويين مانند زجاج‌ [1] مى‌گويند: «اللّه» فاعل «كفى» نبوده و «باء» نيز زائده نمى‌باشد، بلكه «كفى» متضمّن فعل امر «اكتف: بسنده كن» كه با حرف جر باء متعدّى به مفعول است، مى‌باشد. بنابراين «اللّه» محلا منصوب بنابر مفعوليت است. [2].
و هو من الحسن بمكان: و اين قول زجاج از حيث صحت و حسن، در مكانى عالى از حيث قواعد نحوى است زيرا اوّلا: اصل عدم زيادت باء است و ثانيا اصل، رفع لفظى فاعل است. و اگر كسى در مثل اين آيه قائل به قول اوّل شود هردو اصل را مراعات نكرده است. و اگر كسى اشكال كند كه صحيح نيست فعل ماضى متضمّن فعل امر و داراى معناى امر و انشاء باشد، جواب اين است كه: يصحّحه قولهم: يعنى قول عربها كلام زجاج را مهر صحّت و تأييد مى‌زند زيرا آنان مى‌گويند:
«اتّقى اللّه إمرؤ فعل خيرا يثب عليه».
چون در اين مثال از فعل ماضى «اتقّى» و «فعل» اراده فعل امر «ليتق» و «ليفعل» شده است به دليل اينكه فعل مضارعى كه در جواب آن آمده «يثب» مجزوم مى‌باشد، و فعل مضارع در جواب فعل امر مجزوم مى‌شود:
________________________________________
[1] - معاني القرآن و إعرابه: 2/ 57. بايد دانست كه زجاج در مواضع كثيرى در اين كتاب قول جمهور نحويين را قبول كرده و آن را اختيار كرده است مانند قول او در اين كتاب: 3/ 151.
[2] - براى تحقيق مراجعه شود به الإنصاف: 167.
و الأمر إن كان بغير افعل فلا
 
تنصب جوابه و جزمه اقبلا
 
معناى مثال: «بايد بترسد خدا را مرد و انجام دهد كار خير را، در اين صورت ثواب داده مى‌شود مرد بر آن».
و يوجبه قولهم .... علاوه بر مثال بالا كه مصحّح قول زجاج بود، اين قول أعراب «كفى بهند» نيز واجب مى‌كند كه قول زجاج پذيرفته شود، زيرا اگر «هند» فاعل «كفى» بود، بايد فعل مؤنث باشد و مذكر بودن فعل، كاشف از فاعل نبودن «هند» است. زيرا بايد فعل با فاعل در جنس مطابق باشد.
فإن احتجّ: اگر در ردّ استدلال اخير دليل آورده شود كه هرچند «هند» فاعل بوده و لكن به علّت وجود فاصل- باء- فعل مؤنث آورده نشده است، زيرا اگر بين فعل و فاعل مؤنث فاصله‌اى وجود داشته باشد، فعل از حيث تذكير و تأنيث، جايز الوجهين مى‌باشد.
جواب آن اين است كه بايد دانست كه اين وجود فاصل، مجوّز جواز وجهين است نه اينكه واجب كند هميشه فعل در صورت وجود فاصل، مذكر آورده شود به همين جهت در آيه شريفه: ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ «الأنعام/ 59» كه بين فاعل و فعل «من» زائده فاصله شده، ملاحظه مى‌شود كه فعل مطابق جنس فاعل بوده و مؤنّث مى‌باشد، در حالى كه در جمله «كفى بهند» همواره و دائما فعل مذكّر است بنابراين اگر «هند» فاعل بود، در فعل دو وجه جايز مى‌گشت و گاهى به صورت مذكّر و گاهى به صورت مؤنّث استعمال مى‌شد و چون هميشه در مثل اين عبارت فعل به صورت مذّكر استعمال مى‌شود، كشف مى‌شود كه «هند» فاعل نبوده بلكه مفعول به واسطه است و ضمير مستتر در «كفى» كه متضمّن معناى «اكتف» است فاعل آن است، يعنى: «بسنده كن اى مخاطب هند را».
فإن عورض: اگر كسى براى كلام ما- فاصل مجوّز ترك تاء است نه موجب- معارض بياورد به واسطه مثال: «أحسن بهند» در باب تعجّب وقتى فاعل مؤنّث است، كه در اين صورت فعل دائما مذكّر مى‌باشد و بگويد با وجودى كه فاعل مؤنّث است لكن به جهت وجود فاصل دائما فعل مذكّر آورده مى‌شود. لذا در مانند
«كفى بهند» نيز به جهت وجود فاصل واجب است فعل مذكّر آورده شود، و آن قاعده در اين دو مورد تخصيص خورده است و نتيجه بگيرد كه باء زائده و «هند» فاعل «كفى» است.
جواب داده مى‌شود مثال «أحسن بهند» با «كفى بهند» فرق مى‌كند زيرا هرگز امكان ندارد به صيغ امر تاء تأنيث الحاق كرد، هرچند معناى آن صيغ امر، اخبار نيز باشد. لكن در مثال «كفى بهند» اين مانع وجود ندارد و مى‌شود به فعل ماضى تاء تأنيث الحاق كرد. لذا اگر «هند» فاعل بود، بايد حداقل در يك استعمال، فعل مؤنّث مى‌بود، و اين عدم الحاق تاء تأنيث در استعمال، كاشف از عدم فاعليت «هند» در مثال است.
قالوا: من مجي‌ء فاعل «كفي»:
نحويين گفته‌اند از موارد غير غالبى كه بر فاعل «كفى» لازم- «هذه» صفت براى «كفى» بوده و اشاره به قسم لازم اين فعل دارد در مقابل دو قسم ديگر كه مى‌آيد و متعدّى مى‌باشند- باء زائده نيامده است، قول سحيم است و او برده قبيله بنى حسحاس بوده، و از شعراى مخضرم است كه بدست پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مسلمان شد:
«عميرة ودّع إن تجهّزت غاديا
 
كفى الشيب و الإسلام للمرء ناهيا» [1]
 
شاهد: عدم دخول باء زائده بر فاعل «الشيب» است.
تركيب شعر: «عميرة» مفعول مقدّم براى فعل امر «ودّع» است و فاعل ضمير مفرد مخاطب مستتر، و مخاطب شاعر، خود اوست. «إن» شرطيّه «تجّهزت» فعل و فاعل، جمله شرط، و «غاديا» حال از فاعل است و جواب شرط به قرينه جمله مقدّم محذوف مى‌باشد، «كفى» فعل و «الشيب» فاعل آن و «الإسلام» عطف بر فاعل آن، و جار و مجرور متعلّق به «ناهيا» مى‌باشد كه اين تمييز و يا حال از فاعل «كفى» است.
معناى شعر: «وداع كن اى شخص، عميرة را اگر آماده گشته‌اى براى رفتن در حالى كه صبح‌كننده‌اى، كافيست سپيدى مو و دين اسلام از جهت نهى‌كنندگى‌
________________________________________
[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 325، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 338، شرح ابن يعيش: 2/ 115، الكتاب: 2/ 370، الأغاني: 22/ 329، الإنصاف: 168، قطر الندى: 323، اللباب: 83.
براى مرد از كارهاى قبيح و ناپسند».
و وجه ذلك: و دليل اينكه باء بر اسم بعد از «كفى» در اين شعر نيامده- در حالى كه ما گفته بوديم كه بر اسم بعد از «كفى» باء بنا بر مفعول بواسطه بودن داخل مى‌شود، چون آن فعل متضمّن معناى فعل «اكتف» مى‌باشد- اين است كه همانا شاعر استعمال نكرده است «كفى» را در اينجا بمعناى «اكتف» تا در اين صورت باء بر اسم بعد از آن‌كه مفعول به واسطه براى آن مى‌باشد داخل شود، بلكه اسم بعد از «كفى» در اينجا فاعل آن است و معلوم شد كه بر فاعل آن باء زائده داخل نمى‌شود.
و لا تزاد الباء في فاعل: بايد دانست كه فعل «كفى» بر سه قسم است».
1- فعل لازم، به معناى «كافيست».
2- فعل متعدّى به يك مفعول، به معناى «بى‌نياز كرده است».
3- فعل متعدّى به دو مفعول، به معناى «نگه داشت».
باء زائده همان‌طور كه بيان شد بر فاعل قسم اوّل داخل نمى‌شود، بايد توجه داشت كه بر فاعل دو قسم ديگر نيز داخل نمى‌شود.
و الاولى: قسم اوّل از دو قسم اخير كه متعدّى به يك مفعول است و بر فاعل آن باء زائده واقع نمى‌شود، مانند قول امير المؤمنين عليه السّلام كه در اخلاق و ادب اجتماعى مؤمن مى‌باشد: «كفاك أدبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك». [1]
شاهد: در عدم وقوع باء زائده بر «اجتناب» كه فاعل «كفى» يك مفعولى است، مى‌باشد.
معناى حكمت: «بى‌نياز كرده است تو را- بس است تو را- از حيث ادب براى نفست دورى گزيدن از آنچه كه دوست ندارى كه از ناحيه غير از خودت به تو رسد».
و الثّانية: قسم دوّم از دو قسم اخير، «كفى» متعدّى به دو مفعول است و دانستيم كه بر فاعل آن نيز باء داخل نمى‌شود، مانند قول خداوند متعال:
كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ‌ «الأحزاب/ 25».
________________________________________
[1] - نهج البلاغة: ح 404/ 1278.
شاهد: عدم وقوع باء زائده بر «اللّه» كه فاعل «كفى» دو مفعولى است، مى‌باشد.
معناى آيه: «نگه داشت خداوند مؤمنين را از جنگ».
و الضرورة: موضع استعمال باء زائده ضروريه، بر فاعل أفعال در اشعار عرب به جهت ضرورت و تنظيم قوافى اشعار است، مانند قول قيس بن زهير از شعراى جاهلى و از شجاعان عرب، در واقعه‌اى كه بين او و بين ربيع بن زياد اتفاق افتاد كه ربيع زره او را دزديد و او در عوض شتران شيرده ربيع و قبيله‌اش را به مكه برد و فروخت:
«ألم يأتيك و الأنباء تنمي‌
 
بما لاقت لبون بني زياد» [1]
 
شاهد: زيادت باء بر فاعل فعل «يأتيك» كه «ما» موصوله است مى‌باشد.
تركيب شعر: همزه براى استفهام و «يأتيك» فعل و مفعول و اين از موارد نادرى است كه «لم» جزم نداده است و جمله (و الأنباء تنمى) جمله معترضه و باء زائده «ما» موصوله در محل رفع، فاعل «يأتيك» و جمله بعد صله و «لبون» فاعل «لاقت» و مضاف به «بنى زياد» و ضمير عائد در صله كه مفعول بوده است «لاقته» حذف شده است.
معناى شعر: «آيا نرسيده است تو را- و خبرها پخش مى‌شود- آنچه كه برخورد كرده است آن چيز را شتران بنى زياد».
قال ابن الضائع: ابن ضايع از نحويين مكتب اندلس مى‌گويد: اين باء، باء زائده بر فاعل نمى‌باشد و اين شعر از مصاديق باب إعمال يعنى باب تنازع است، زيرا «يأتيك» فاعل، و «تنمي» مفعول مى‌خواهد و تنها يك كلمه شأنيّت معمول براى يكى از اين دو را دارد و آن «ما لاقت» است، و در باب تنازع براى رفع تنازع دو نظريه وجود دارد:
1- قول بصريين: عمل به متنازع دوّم داده و به متنازع اوّل ضمير مطابق آن اسم معمول مى‌دهيم.
________________________________________
[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 328، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 353، لسان العرب: 15/ 492، الخزانة: 3/ 534، اللباب: 84 و 325، الإنصاف: 3، الخصائص: 1/ 333، الكتاب: 2/ 68، حاشية الصبان: 2/ 222.
2- قول كوفيين: عمل به متنازع اوّل داده و به متنازع دوّم ضمير مطابق آن اسم معمول مى‌دهيم.
و الثّاني أولى عند أهل البصرة
 
و اختار عكسا غيرهم ذا أسره‌
 
و ابن ضايع در اين باب قول بصريين را قبول دارد و مى‌گويد: عمل به دوّمين از متنازعين داده شده و به همين جهت چون فعل «تنمي» لازم است جار و مجرور «بما لاقت» مفعول بواسطه و در محل نصب و متعلّق به «تنمى» است و ضمير مطابق آن «هو» به اوّلين از متنازعين «يأتيك» به عنوان فاعل كه در آن مستتر است داده مى‌شود پس بنا بر نظريه ابن ضائع اين باء، باء زائده بر فاعل نمى‌باشد.
و الثّاني مما تزاد فيه الباء: دوّمين از آنچنان مواضعى كه باء در آنجا زائده واقع مى‌شود، مفعول است، مانند قول خداوند متعال: لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ «البقرة/ 195» زيرا ماده «إلقاء» متعدّى بنفسه است و براى متعدّى شدن به مفعول خود «أيديكم» نيازى به باء ندارد، و مانند قول خداوند متعال خطاب به حضرت مريم:
هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ «مريم/ 25» چون «هزّى» فعل امر مؤنّث مخاطب مفرد از ماده «هزّ: به حركت درآوردن» متعدّى بنفسه بوده و در تعديه، مستغنى از باء مى‌باشد. بنابراين، باء داخل بر مفعول آن «جذع» زائده است.
و مانند قول شاعر در مدح قوم خود:
«نحن بني جعدة أرباب الفلج‌
 
نضرب بالسيف و نرجو بالفرج» [1]
 
شاهد: در وقوع باء زائده بر مفعول «نرجو» است و بايد دانست كه شاهد در باء اوّل نمى‌باشد زيرا معناى آن استعانت است.
تركيب شعر: «نحن» مبتدأ و «أرباب» خبر آن‌كه اضافه شده است به «الفلج:
اسم مكانى است در بلاد قبيله قيس» و «بني جعدة» منصوب به فعل مقدّر «أخصّ» و از باب اختصاص است كه در اين صورت، فعل مقدّر و مفعول مذكور بوده و جمله معترضه بين مبتدأ و خبر مى‌شود و «نضرب» فعل و فاعل و باء به معناى استعانت‌
________________________________________
[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 322، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 366، الخزانة: 4/ 160، التبيان: 10/ 76، مجمع البيان: 5/ 332، الأغاني: 2/ 31، شرح الكافية: 2/ 328، الإنصاف: 284.
است و جار و مجرور متعلّق به «نضرب» مى‌باشد.
معناى شعر: «ما- يعنى فقط قبيله بنى جعده- صاحبان مكان فلج هستيم كه مى‌زنيم با شمشير و اميد داريم گشايش مشكلات را».
و قيل: ضمّن: گفته شده كه هرگز باء زائده بر مفعول داخل نمى‌شود و در آيه اوّل «تلقوا» هرچند متعدّى بنفسه است لكن چون متضمّن معناى «تفضوا» كه متعدّى به حرف باء مى‌باشد، است حكم آن را پيدا مى‌كند و متعدّى به حرف جرّ باء مى‌شود. و در شعر نيز گفته شده- قائل ابن سيد است- كه در اينجا نيز باء زائده نمى‌باشد بلكه «نرجو» متضمن معناى «نطمع» است كه با حرف جرّ باء غير زائده متعدّى مى‌شود.
و قيل: المراد: قول ديگرى نيز در آيه است كه «تلقوا» متضمّن فعلى نيست و باء زائده نيز بر مفعول آن واقع نشده، بلكه مفعول آن «أنفسكم» بوده و حذف شده است و معناى باء يا استعانت مى‌باشد و براى بيان اين مطلب است كه اسم ما بعد آن آلت براى فعل ما قبل آن است كه معناى مراد از آيه در اين فرض عبارت است از:
«نيفكنيد خودتان را به سوى هلاكت بواسطه دستانتان- اعمالتان-».
و يا معناى باء، سببيّت است كه معناى آيه در اين تقدير اينگونه مى‌شود:
«نيفكنيد خودتان را به سوى هلاكت به سبب دستانتان- اعمالتان-».
همان‌طورى كه در مثل اين عبارت، گاهى باء معناى سببيّت دارد، مانند:
«لا تفسد أمرك برأيك» يعنى: «تباه مگردان كار خودت را به سبب رأى خودت».
و كثرت زيادتها: و كثير است زائده واقع شدن باء در مفعول «عرفت» كه فعلى است يك مفعولى و مانند اين فعل از افعال ديگر يك مفعولى، مانند: «سمع، جهل».
و لكن دخول اين باء بر مفعول افعال متعدّى به دو مفعول كم است، مانند قول خداوند متعال:
وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ (يُسْقى‌ بِماءٍ واحِدٍ) وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى‌ بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ‌ «الرعد/ 4».
شاهد: در دخول باء زائده بر مفعول دوّم فعل «يسقى» است و مفعول اوّل به‌
جهت مجهول شدن فعل تبديل به نائب فاعل و ضمير مستتر در آن گشته است و مرجع آن «ما ذكرناه» است كه از كلام سابق فهميده مى‌شود چنانكه شيخ طوسى‌ [1] و طبرسى‌ [2] به اين نظريه قائلند و علامه طباطبائى‌ [3] مى‌گويد: به «ذلك» كه از كلام قبل فهميده مى‌شود راجع است.
و قد زيدت في مفعول: گاهى باء زائده مى‌شود بر مفعول «كفى» متعدى به يك مفعول كه معناى آن «أجزأ و أغنى» است، و باء داخل بر مفعول «كفى» در اين حديث نبوى از اين قبيل است:
«كفى بالمرء كذبا أن يحدّث بكلّ ما سمع». [4]
شاهد: در دخول باء بر «المرء» كه مفعول مى‌باشد، است. و «كذبا» تمييز و «أن» مصدريه و جمله بعد، صله آن، و حرف مصدرى و جمله بعد تماما در محل رفع بنا بر فاعل بودن براى «كفى» است.
معناى حديث: «كفايت مى‌كند مرد را از حيث دروغگويى، بيان‌كردن هرچه كه مى‌شنود».
و همچنين است باء داخل بر مفعول «كفى» در قول شاعر:
«فكفى بنا فضلا على من غيرنا
 
حبّ النّبي محمّد إيّانا» [5]
 
شاهد: در دخول باء بر ضمير «نا» كه مفعول «كفى» يك مفعولى است، مى‌باشد.
تركيب شعر: فاء تفريعيّه است و «كفى» فعل و «نا» مفعول است و جمله در اصل «كفانا» بوده و به علت دخول باء زائده بر مفعول، ضمير مفعولى جدا گشته است، «فضلا» تمييز، «على» متعلّق به «فضلا»، «من» موصوله در محل جرّ «غيرنا» خبر مبتداى محذوف «هو» و اين جمله اسميه صله مى‌باشد. و «حبّ» فاعل «كفى»،
________________________________________
[1] - التبيان: 6/ 218.
[2] - مجمع البيان: 3/ 276.
[3] - الميزان: 13/ 293.
[4] - صحيح مسلم: 1/ 10.
[5] - شرح شواهد المغني: 1/ 337، شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 377، لسان العرب: 15/ 226، الخزانة: 2/ 545، الكتاب: 1/ 313، اللباب: 90 و 332.
النبي» مضاف اليه آن، «محمّد» عطف بيان براى «النّبي» و «إيّانا» مفعول «حبّ» است.
معناى شعر: «كفايت مى‌كند ما را از حيث فضل و برترى بر كسانى كه آنان غير از ما هستند، دوست داشتن پيامبر ما را».
و قيل: گفته شده است كه باء در شعر قبل، از قسم باء زائده بر فاعل است و «كفى» از قسم اوّل و لازم است و در اصل «كفينا» بوده است كه به سبب دخول باء، ضمير فاعلى منفصل گشته است و «حبّ» بدل اشتمال از ضمير فاعلى و مرفوع بنابر تابعيت از محل مبدل منه مى‌باشد، و معناى شعر در اين صورت اينگونه مى‌شود:
«پس كافى و بسنده ما است از حيث فضل و برترى بر ديگران، دوست داشتن پيامبر ما را».
الثالث: المبتدأ: سوّمين موضعى كه باء زائده بر آن داخل مى‌شود، مبتدأ است، مانند قول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مذمّت يكى از زنان خود- عايشه- كه فرمودند:
«كيف بإحداكنّ إذا نبحتها كلاب الحوأب». [1]
شاهد: در وقوع باء زائده بر مبتدأ «إحداكنّ» مى‌باشد. و «كيف» خبر مقدم است، و جواب جمله شرطيه با قرينه جمله اسميّه مقدم، محذوف است.
معناى حديث: «چگونه حالى دارد، يكى از شما (زنان) زمانى كه پارس كنند بر او سگان حوأب». و «حوأب» نام مكانى داراى آب در راه بصره است كه در آنجا جنگ جمل به واسطه عايشه عليه امير المؤمنين عليه السّلام واقع شد. [2]
و مانند قول عرب: «بحسبك درهم» كه باء زائده بر مبتدأ داخل شده و «درهم» خبر است يعنى: «كفايت‌كننده است تو را، درهمى». بايد دانست كه اگر بعد از «حسبك» اسم نكره بود، «حسبك» مبتدأ و اسم نكره خبر است اتفاقا، لكن اگر آن اسم معرفه باشد در اين صورت نحويين اختلاف دارند كه آيا آن اسم، مبتداى مؤخّر
________________________________________
[1] - المستدرك على الصحيحين فى الحديث: 3/ 120.
[2] - مراجعه شود به «الإرشاد»: 241.
است و «حسب» خبر مقدّم يا بالعكس. [1]
و منه عند سيبويه: و از همين قبيل است كه باء زائده بر مبتدأ داخل شده است اين آيه شريفه: بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ‌ «القلم/ 6» نزد سيبويه، او مى‌گويد:
«أيّ» استفهامى مبتدأ بوده كه باء زائده بر آن داخل شده است و ضمير «كم» مضاف اليه و «المفتون» خبر آن است. لكن ابو الحسن اخفش گفته است: باء در «بأيكم» زائده نيست به همين جهت متعلّق است به يكى از مشتقات محذوف ماده «استقرار» كه از الفاظ عموم مى‌باشد و مخبربه (لفظى كه خبر داده مى‌شود بواسطه آن يعنى خبر) از «المفتون» مى‌باشد كه مخبر عنه و مبتداى مؤخر است و سبب تقديم خبر، صدارت‌طلبى «أيّ» استفهامى مى‌باشد.
سپس بنا بر قول اخفش در معناى باء اختلاف شده است، گروهى مانند زمخشرى‌ [2] گفته‌اند: معناى باء الصاق است و «المفتون» مصدر ميمى و به معناى «الفتنة» است، يعنى: «جنون مى‌باشد به كداميك از شما» و گروه ديگرى مانند ابن انبارى‌ [3] گفته‌اند: «المفتون» اسم مفعول است و باء معناى ظرفيت دارد و متعلّق به شبه فعل يا افعال عموم، يعنى: «در كداميك از گروه‌هاى شما مجنون است؟».
و ابو البقاء [4] هرسه وجه را احتمال صحّت مى‌دهد و علامه طباطبائى‌ [5] قول سيبويه را ترجيح داده است.
تنبيه‌
متن‌ من الغريب أنّها زيدت فيما أصله المبتدأ و هو اسم «ليس» بشرط أن يتأخّر إلى موضع الخبر ...
شرح‌ و از موارد بسيار قليل الاستعمال كه نادر و غريب محسوب مى‌شود، وقوع‌
________________________________________
[1] - همع الهوامع: 1/ 93.
[2] - الكشاف: 4/ 585.
[3] - البيان: 2/ 453
[4] - الإملاء: 2/ 266.
[5] - الميزان: 20/ 370.
باء زائده بر چيزى است كه در اصل مبتدأ بوده و هم‌اكنون به علت دخول ناسخ «ليس» بر آن، اسم «ليس» گرديده، و اين زيادت يك شرط دارد و آن تأخر اسم «ليس» از خبر مى‌باشد، زيرا در اين صورت در جايگاه خبر «ليس» واقع شده است كه وقوع باء زائده بر آن غريب نمى‌باشد، مانند قول خداوند متعال:
لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ‌ «البقرة/ 177»
بنابر قراءت نصب «البر» كه خبر مقدّم است و «أن تولّوا» مؤول به مصدر، در موضع رفع، اسم مؤخر مى‌باشد، ضابط و قارى قراءت نصب، حمزه و عاصم‌ [1] است.
الرّابع: الخبر: چهارمين موضع زيادت باء، خبر است و بايد دانست كه خبر بر دو نوع قسم است:
1- غير موجب (منفى) كه در اين صورت باء زائده قياسا و على القائده داخل بر آن مى‌شود به طورى كه هرمتكلّمى مى‌تواند باء زائده را بر خبرى كه قبل از آن ادات نفى آمده قرار دهد. مانند قول خداوند متعال:
قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ‌ «الأنعام/ 66»
شاهد: دخول باء زائده بر خبر منفى به واسطه ادات نفى «ليس» است.
و مانند قول حضرت سجاد عليه السّلام در دعاى اعتراف و طلب توبه:
«ما أنا بأعصى من عصاك فغفرت له، و ما أنا بألوم من اعتذر إليك فقبلت منه «و ما أنا بأظلم من تاب إليك فعدت عليه» أتوب إليك في مقامي هذا توبة نادم على ما فرط منه». [2]
شاهد: زيادت باء در خبر منفى «أظلم» است.
2- خبر موجب (مثبت) كه در اين صورت زيادت باء بر خبر سماعى بوده و طبق قاعده خاصى نمى‌باشد و تنها استعمال موارد سماعى آن جايز است.
و هو قول الأخفش: و اين سماعى بودن وقوع باء زائده بر خبر موجب، قول أخفش و پيروان مبانى نحوى او مى‌باشد و قرار داده‌اند از مصاديق دخول باء بر خبر
________________________________________
[1] - مجمع البيان: 1/ 261.
[2] - الصحيفة الكاملة السجادية، دعاى دوازدهم: 98.
موجب، اين قول خداوند متعال را:
جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها «يونس/ 27»
شاهد: وقوع باء زائده بر خبر «مثلها» در كلام مثبت است و «جزاء» مبتدأ و «سيئة» مضاف اليه مى‌باشد.
طبق اين قول معنا اينگونه مى‌شود: «پاداش عمل بد همانند آن است».
ابن انبارى‌ [1] اين قول را اختيار نموده است.
و الأولى: لكن أولى و أصحّ اين است كه در آيه باء زائده نبوده بلكه داراى معناى الصاق يا بدل و يا سببيّت مى‌باشد و جار و مجرور متعلّق به يكى از مشتقات محذوف ماده «استقرار» بوده كه در حقيقت آن محذوف خبر است.
دليل اولويت اين قول بر نظريه اخفش اين است كه اصل در كلمات عدم زائده بودن است، در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود: «پاداش عمل بد به مثل آن مى‌باشد».
ابو البقاء [2] هردو احتمال را در آيه صحيح مى‌داند.
الخامس: الحال المنفي عاملها: پنجمين موضع زيادت باء، وقوع آن بر حالى است كه عامل آن منفى است يعنى بر عامل آن، ادات نفى داخل شده است، مانند قول قحيف بن خمير عقيلى از شعراى صدر اسلام در مدح حكيم بن مسيّب قشيرى:
«فما رجعت بخائبة ركاب‌
 
حكيم بن مسيّب منتهاها» [3]
 
شاهد: وقوع باء زائده بر «خائبة» كه حال از «ركاب» است مى‌باشد در حالى كه عامل حال «رجعت» توسط ادات نفى «ما» منفى گرديده است.
معناى شعر: «پس برنمى‌گردد در حال نااميدى، ركابى «شترى كه با آن مسافرت مى‌روند» كه اين‌چنين صفت دارد حكيم بن مسيّب غايت اوست».
________________________________________
[1] - البيان: 1/ 410.
[2] - الإملاء: 2/ 27.
[3] - شرح شواهد المغني: 1/ 339. شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 391. الخزانة: 4/ 249. اللباب: 88. لسان العرب: 15/ 292.
و مانند قول شاعر:
«كائن دعيت إلى بأساء داهمة
 
فما انبعثت بمزؤود و لا وكل» [1]
 
شاهد: وقوع باء زائده بر «مزؤود» مى‌باشد كه حال است از ضمير فاعلى در «انبعثت» كه عامل حال بوده و به واسطه ادات نفى «ما» منفى مى‌باشد.
تركيب شعر: «كائن» مخفّف «كأيّن» و بمعناى «كم» خبريه تكثريه است و «دعيت» فعل مجهول، و ضمير متكلم متصل نائب فاعل آن است و جار و مجرور متعلّق به آن و «داهمة» صفت براى «بأساء» است و «مزؤود» اسم مفعول از ماده «زأد: ترس» به معناى «مذعور» يعنى ترسو و در محل نصب بنا بر حاليت است، واو عاطفه و «لا» زائده است و «وكل» عطف بر لفظ «مزؤود» و به معناى شخص ناتوانى كه كار خود را به ديگرى واگذار مى‌كند است.
معناى شعر: «چه بسيار خوانده شدم به سوى مشقّت و كارزار و جنگ ناگهانى، پس برخورد نكردم (با آن) در حالى كه ترسيده باشم و ناتوان بوده و كار را به ديگرى بسپارم».
ذكر ذلك ابن مالك: اين قسم پنجم از اقسام ششگانه دخول باء زائده را ابن مالك بيان كرده است. لكن مخالفت كرده است ابو حيان با او، و هردو دليل شاهد براى اثبات موضع پنجم باء زائده را، توجيه تركيبى خاصى كرده است كه در آن باء زائده نمى‌باشد و در هردو بيت مى‌گويد: «خائبه» و «مزؤود» صفت براى اسم محذوفى هستند كه حقيقتا باء بر آن اسم داخل شده است، بنابراين، تقدير و اصل اين دو اينگونه بوده است: «بحاجة خائبة» و «بشخص مزؤود» كه موصوف حذف شده و صفت باقى مانده است و باء نيز در هردو مثال معناى مصاحبت «مع» دارد.
و يريد بالمزؤود نفسه: (اين عبارت تتمه كلام ابو حيان است) و شاعر در شعر دوّم اراده كرده است از «مزؤود» خودش را- نه شخص ديگرى- از باب تجريد (انتزاع‌كردن و برداشت و اراده‌كردن از يك شى‌ء داراى وصف، يك چيز ديگر كه‌
________________________________________
[1] - شرح شواهد المغني: 1/ 340. شرح أبيات مغني اللبيب: 2/ 393.
مانند آن شى‌ء باشد در آن صفت) مانند قول عربها كه مى‌گويند: «رايت منه أسدا» كه انتزاع مى‌كند از شخص غايبى كه مرجع ضمير در «منه» مى‌باشد كه داراى وصف شجاعت است، يك موجود ديگرى «أسد» كه داراى آن صفت است. و فائده انتزاع مبالغه در دارا بودن وصف در منتزع منه است يعنى آن غائب اين‌قدر شجاعت دارد كه ديدن او مانند ديدن شير است. و شاعر هم در اينجا مى‌گويد: برنخواستم با شخص ترسو، يعنى از خود يك شخص ترسو انتزاع مى‌كند سپس آن را نفى مى‌كند (ما انبعثت) تا مبالغه در عدم ترس خود باشد.
و هذا التخريج: در اينجا مى‌توان به ابو حيان پاسخ داد و گفت: اين توجيه كه اين دو كلمه صفت براى اسم مجرور محذوف باشد و باء براى مصاحبت باشد در شعر شاهد اوّل، ظاهر و صحيح است، لكن در شعر دوّم درست نيست زيرا خود ايشان گفتند: اين شعر از باب تجريد است كه مفيد مبالغه است، آنگاه معناى مصرع دوّم شعر اينگونه مى‌شود: «پس برنخواستم بسيار ترسو» و مى‌دانيم وقتى صفتى كه به صورت مبالغه باشد، نفى بر آن داخل شد، مقدار زيادت صفت مبالغه‌اى آن را نفى مى‌كند، لكن اصل آن صفت باقى مى‌ماند، بنابراين مفهوم شعر اينطور مى‌شود:
«پس برنخواستم بسيار ترسو بلكه مقدارى ترسو بودم» در حالى كه شاعر اين معنا را يقينا اراده نكرده است، به همين جهت در قول خداوند متعال:
وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ «فصّلت/ 46»
گفته شده است كه صيغه «ظلّام» كه «فعّال» است در اينجا براى مبالغه نيست بلكه براى نسبت و دارا بودن است. در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود:
«نيست پروردگارت صاحب ظلم» زيرا خداوند متعال هرگز ظلمى به مردم نمى‌كند.
و مى‌دانيم كه گفته نمى‌شود در باب تجريد مثل «لقيت منه أسدا أو بحرا» و امثال اين، مگر وقتى‌كه متكلم به اينها قصد مبالغه داشته باشد، مثلا «أسدا» را مى‌گويد تا مبالغه در شجاعت و خود را در معركه انداختن براى شخص غايب باشد، و يا «بحرا» مى‌گويد: تا مبالغه در كرم و بخشش براى شخص غايب باشد.
بنابراين ابو حيان كه شعر دوّم را از باب تجريد مى‌داند كه مفيد مبالغه است، دچار
اين اشكال معنوى و عدم تعلّق اراده متكلم به آن مفهوم غلط خواهد شد.
السّادس: التوكيد بالنفس و العين: ششمين و آخرين موضعى كه باء زائده واقع مى‌شود، مواردى است كه كلمه «نفس و عين» و تثنيه و جمع آن دو، در موضع تأكيد ماقبل مى‌باشد. و بعضى از علما قرار داده‌اند از اين مورد، اين آيه شريفه را:
الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ «البقرة/ 228»
شاهد: وقوع باء زائده بر كلمه «أنفسهنّ» كه تأكيد ضمير در «يتربّصن» مى‌باشد، است.
و فيه نظر: لكن در قرار دادن اين آيه از موارد زيادت باء، اشكال است زيرا قاعده در ضمير مرفوع متصل اين است كه هرگاه بخواهد به واسطه كلمه «عين يا نفس» تأكيد شود، بايد ابتداءا ضمير مرفوع منفصل مطابق آن آورده شود، سپس توسط اين دو كلمه تأكيد گردد، مانند: «قمتم أنتم أنفسكم» كه «أنفسكم» تأكيد ضمير مرفوع متصل در «قمتم» است كه ابتداءا ضمير مرفوع منفصل مطابق آن آورده شده است. و ابن مالك در الفيه در بيان اين قاعده مى‌گويد:
و إن تؤكّد الضمير المتصل‌
 
بالنفس و العين فبعد المنفصل‌
 
بنابراين «أنفسهنّ» مفعول بواسطه براى «يتربّصن» مى‌باشد و باء غير زائده و به معناى الصاق است، چنانكه زمخشرى‌ [1] به اين مطلب اشاره كرده است:
نكته: ابن مالك از بين معناى مذكور براى باء، يازده معنا براى باء در الفيه بيان نموده است:
للانتهاء «حتى» و لام و «إلى»
 
و «من» و باء يفهمان بدلا
و زيد و الظرفية استبن بباء
 
و «في» و قد يبينان سببا
بباء استعن و عدّ، عوّض الصق‌
 
و مثل «مع» و «من» و «عن» بها انطق‌
 
________________________________________
[1] - الكشاف: 1/ 271.
منابع براى تحقيق درباره «باء»
1- شرح الكافية: 2/ 327
2- اللباب: 78
3- شرح ابن عقيل: 2/ 19
4- أوضح المسالك: 2/ 135
5- النحو الوافي: 2/ 452
6- الحدائق النديه: 227
7- البهجة المرضية: 122 و 123
8- موسوعة النحو و الصرف و الإعراب: 185
9- شرح الاشموني: 2/ 219
10- شرح جامي: 389
11- قطر الندى: 249
12- التصريح على التوضيح: 2/ 12
13- همع الهوامع: 2/ 20




بسم اللّه الرحمن الرحيم‌
الحمد للّه ربّ العالمين و الصلاة و السّلام على سيّدنا محمّد و آله أجمعين.
[العوامل و اقسامها]
أمّا بعد: فإنّ العوامل في النّحو على ما ألّفه الشيخ الفاضل عبد القاهر بن عبد الرّحمن الجرجاني، مائة عامل، و هي تنقسم الى قسمين: لفّظيّة، و معنويّة.
فاللّفظيّة منها تنقسم الى قسمين: سماعيّة، و قياسيّة، و السماعيّة منها: أحد و تسعون عاملا، و القياسيّة منها: سبعة عوامل، و المعنويّة منها:
عددان، فالجملة: مائة عامل، و السماعيّة منها تتنوّع على ثلاثة عشر نوعا:
[بيان انواع العوامل السماعى‌]
[النوع الأوّل: حروف تجرّ الاسم فقط]
النوع الأوّل: حروف تجرّ الاسم فقط و هي سبعة عشر حرفا:
الأوّل الباء: و لها معان:
الأوّل: للإلصاق إمّا حقيقة نحو: بزيد داء، و إمّا مجازا، نحو:
مررت بزيد، أي: التصق مروري بموضع يقرب منه زيد.
الثانى: للاستعانة، نحو: كتبت بالقلم، أي: باستعانته.
الثالث: للمصاحبة، نحو: خرج زيد بعشيرته أي: بصحبة عشيرته، و قد يجي‌ء بمعنى من، نحو: «عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ»[1]، أي: منها و بمعنى عن، نحو: فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً[2] أي: عنه.
الرابع: للمقابلة، نحو: بعت هذا بهذا، أي: بعت هذا الشي‌ء بمقابلة هذا الشي‌ء.
الخامس: للتعدية، نحو: ذهبت بزيد.
السادس: للسببيّة، نحو: ضربته بسوء أدبه.
السابع: للظرفيّة، نحو: جلست بالمسجد.
الثامن: للزيادة، قياسا في النفي و الاستفهام، نحو: ما زيد بقائم، و هل زيد بقائم، و سماعا في المرفوع، نحو: «وَ كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً»[3]، و في المنصوب نحو: «وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ»[4]، و يعرف بأنّها لو أسقطت لم يخلّ بالمعنى.
التاسع: للتفدية، نحو: بأبي و أمّي و تدخل على المظهر كما مرّ و على المضمر نحو: به داء و بك شفاء.:


ارسال سوال