انتخاب زبان
ما را دنبال کنید...
دسته‌بندی مقالات جدیدترین مقالات مقالات تصادفی مقالات پربازدید
■ اساتید حوزه علمیه حضرت بقیت الله عج - قم (۲)
سید محمد علی علوی لاجوردی (۱۷)
شیخ مهدی یعقوبی
سید عبد الرزاق پیر دهقان
شیخ محسن علوی افضل
شیخ مجتبی ناصری دولت آبادی (۱)
شیخ رضا اسلامی
سید احسان حسینی عاشق آبادی
شیخ محمد بصیرتی
سید روح الله موسوی
شیخ حسینعلی کرمانی
شیخ جعفر نوری نام تنی
شیخ علی جان نثاریون
شیخ جلیل شمس
شیخ عبدالله عباسی
سید هادی قریشی
سید محمد مهدی فروتن
شیخ مجید مهدیان آرا
شیخ ابراهیم لطیفی
شیخ مصطفی سرویه
یاسر ماهری قمی
شیخ یعقوب شمس الدینی (۱)
شیخ مهدی عرب پور
سید عبد المجید فقیهی
شیخ حسن محمودی
شیخ علی قربانی
شیخ رسول چگینی (۱۷)
شیخ محمد محمدی ارانی
سیدحسین موسوی نسب
شیخ محمد کثیری
سید مصطفی مومنی
سید محمد جلالی (۱۴)
شیخ محمد کاظمی نیا (۹۳)
شیخ محمد توکلی جوری
شیخ علیرضا کلاهدوزان (۱)
شیخ محمد طائبی اصفهانی
شیخ عارف محمدی
شیخ جلال باقری
سید محمد علی حسینی هرندی (۲)
شیخ مهدی دهبان (۳۷)
سید کاظم مددی
شیخ محمد زینعلی
سید علیرضا مددی (۲۳)
شیخ حامد خادم الذاکرین (۴)
شیخ محمد ناصری (۱)
شیخ علیرضا ضیایی (۳۰۰)
شیخ حسین صادقی
شیخ عباس مقیسه
شیخ محمد مهدی مقیسه
شیخ عبدالعباس حیاتی
شیخ علی علمداری
شیخ مجتبی خرقانی
شیخ یوسف تیموری
شیخ محمد رضا محمد علیزاده
شیخ مهدی قنبریان
شیخ حسین زهدی علیپور
شیخ حسین اطهری نیا
■ طلاب حوزه علمیه حضرت بقیت الله عج - قم
ورودی سال ۱۳۹۳
ورودی سال ۱۳۹۴
ورودی سال ۱۳۹۵
ورودی سال ۱۳۹۶
ورودی سال ۱۳۹۷
ورودی سال ۱۳۹۸
ورودی سال ۱۳۹۹
ورودی سال ۱۴۰۰ (۱)
ورودی سال ۱۴۰۱
■ سایر نویسندگان (۳۲۲)

جدیدترین مقالات

مقالات تصادفی

مقالات پربازدید

معانی الباء - سجادی

بسم الله الرحمن الرحیم
 
سجادی

معانی البا
1-الصاق
مغنی
 

أولها: الإلصاق، و هو حقيقي ك‍ «أمسكت بزيد» إذا قبضت على شيء من جسمه أو على ما يحبسه من ثوب و نحوه، و لو قلت: أمسكته، احتمل ذلك و أن تكون منعته من التصرف، و مجازيّ‌، نحو: «مررت بزيد» أي: ألصقت مروري بمكان يقرب من زيد. (ابن هشام)[1]

صفایی
 

اوّلين معناى اين كلمه: الصاق و اتصال دو شئ به يكديگر است، و باء به اين معنا در عبارت قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه فعل قبل، توسط فاعل، متصل به مجرور واقع شده است. الصاق بر دو قسم است: 1 - الصاق حقيقى: فعل متصلا بر خود مجرور واقع شده است. مثل «أمسكت بزيد» يعنى «نگه داشتم زيد را» و اين كلام را وقتى شما مى‌گوئيد كه چنگ انداخته باشى بر چيزى از جسم زيد - مثل دست و پاى او - و يا بر چيزى كه زيد را دربر گرفته باشد، مانند: لباس و مثل آن، مانند كمربند. و لو قلت: ولى اگر تو بگويى «أمسكته» معناى آن، دو احتمال دارد: الف: همان معناى امساك الصاقى كه در «أمسكت بزيد» بود. ب: إمساك غير الصاقى، به اين ترتيب كه تنها شما به طريقى او را منع از تصّرف و فعّاليّت كرده‌ايد بدون اينكه او را گرفته باشيد. بنابراين فرق بين اين دو جمله اين است كه جملۀ اوّل يك احتمال، و جملۀ دوّم داراى دو احتمال است. 2 - الصاق مجازى: فعل متصلا بر خود مجرور واقع نشده بلكه بر اشيايى كه در كنار مجرور هستند، واقع و انجام مى‌شود، مانند: «مررت بزيد» يعنى: متصل كردم عبور و رفتنم را به مكانى كه نسبت به زيد، قريب بود.

دسوقی
 

قوله: (حرف جر) أي: تعمله و المراد بالجر أحد أنواع الإعراب كما قالوا حرف نصب و حرف جزم، و قيل: المراد بكونها حرف جر أنها تجر معاني الأفعال للأسماء أي تعديها لها. قوله: (لأربعة عشر) أي: تأتي لأربعة عشر. قوله: (لا يفارقها) أي: في شيء من موارد استعمالها فيظهر بذلك أنه معناها الأصلي الموضوعة له. قوله: (لا تفارقها) هذا إنما يظهر في الإلصاق بمعنى مطلق التعلق مع أنه لا يعد معنى مستقلا و لا يخص الباء لأنه محصل التعدية العامة. قوله: (ثم الإلصاق الخ) هو اتصال شيء بشيء سواء كانا معنيين أو كانا معنى، و ذاتا فيشمل بزيد داء فإن زيدا ذات و هذا أحسن من قول بعض هو إيصال معنى لمعنى فلا يشمل حينئذ مررت بزيد. قوله: (ثم الإلصاق) هذا تفسير للإلصاق الخاص و هو وصول شيء لشيء و حاصله أن معنى العامل إذا وصل للمجرور حقيقة فالإلصاق حقيقي بأن ماسه، و إن كان مماسا لما يقرب من المجرور فمجازي. قوله: (أو على ما يحبسه) أي: غير ما هو من جسمه فالعطف مغاير فلا يقال إن فيه عطف العام على الخاص بأو. قوله: (أو على ما يحبسه) لا يخفى إن الإلصاق بزيد حيث يقبض على شيء من جسمه حقيقي، و أما في الثاني حيث تمسك بما هو لابسه من ثوب و نحوه فالإلصاق فيه مجازي لا حقيقي إذ القبض على ثوبه ليس قبضا عليه نفسه حتى لا يكون الإلصاق حقيقيا، و إنما هو إلصاق بما يجاوره و يقرب منه فهو إلصاق مجازا لما بينهما من المجاورة اه‍ دماميني و نازعه الشمني بأن أهل اللغة لم يدققوا هذا التدقيق. قوله: (احتمل ذلك) المعنى أي قبضت على شيء من جسمه. قوله: (و مجازي) كأنه بمعنى خلاف الأصل أو مجاز بالحذف أي بمقارب زيد أو إنه عقلي في النسبة الإيقاعية. قوله: (مررت على زيد) أي: فالباء عنده في هذا المثال ليست للإلصاق و إنما هي للاستعلاء و لكن هذا يخالف ما في شرح اللب من أنه لا يقال مررت عليه إلا إذا جاوزته بكثرة السير فكأنك ما استعليت عليه و صرت فوقه في السير أو كان المرور من مكان مرتفع. قوله: (بدليل و إنكم الخ)

2-تعدیه
مغنی
 

الثاني: التعدية، و تسمى باء النقل أيضا، و هي المعاقبة للهمزة في تصيير الفاعل مفعولا، و أكثر ما تعدّي الفعل القاصر، تقول في «ذهب زيد»: «ذهبت بزيد، و أذهبته» و منه: ذَهَبَ اَللّٰهُ بِنُورِهِمْ (البقرة/ 17) و قرئ في الشواذ «أذهب اللّه نورهم» و هي بمعنى القراءة المشهورة. و قول المبرّد و السهيلي: «إنّ بين التعديتين فرقا، و أنك إذا قلت: ذهبت بزيد كنت مصاحبا في الذهاب» مردود بالآية. و لأن الهمزة و الباء متعاقبتان لم يجز «أقمت بزيد» و أمّا تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ (المؤمنون/ 20) فيمن ضم أوله و كسر ثالثه، فخرّج على زيادة الباء، أو على أنها للمصاحبة، فالظرف حال من الفاعل، أي: مصاحبة للدهن، أو المفعول، أي: تنبت الثمر مصاحبا للدهن، أو أن «أنبت» يأتي بمعنى «نبت» كقول زهير: 68 - رأيت ذوي الحاجات حول بيوتهم قطينا لهم حتّى إذا أنبت البقل و من ورودها مع المتعدي قوله تعالى: دَفْعُ اَللّٰهِ اَلنّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ (البقرة/ 251) و الأصل: دفع بعض الناس بعضا.

صفایی
 

الثّاني: دومين معناى باء مفرده، تعديه و متعدّى‌كردن فعل يا شبه فعل قبل مى‌باشد.[2]

بايد دانست كيفيّت تعديه به واسطۀ باء حرف جر مانند همزۀ باب إفعال به صورت خاصى است. به اين شكل كه فاعل فعل لازم در هنگام متعدى شدن آن فعل به وسيلۀ اين دو، تبديل به مفعول مى‌گردد، و در تعديه به واسطۀ باء، بعد از باء ذكر گرديده و مفعول بواسطه مى‌شود، مانند: «ذهب زيد» - «ذهبت بزيد» و در تعديه

به واسطۀ باب إفعال، مفعول صريح مى‌گردد، مانند «أذهبته». و به همين جهت كه باء تعديه، فاعل فعل لازم را بعد از متعدّى‌كردن آن فعل، نقل به مفعول مى‌دهد، به آن باء نقل نيز گويند.

و اين كلمه اكثر چيزى كه از افعال را متعدّى مى‌كند، فعل قاصر و لازم است و افعال متعدى را بسيار كم متعدّى به چند مفعول مى‌كند.

و هي المعاقبة للهمزة: و اين باء معاقب و جانشين و نائب براى همزۀ باب إفعال در گردانيدن فاعل فعل لازم به مفعول است و به همين جهت كه رابطۀ بين اين دو، رابطۀ نائب و منوب است، هرگز نمى‌توان يك فعل را به واسطۀ هردوى اينها متعدى كرد زيرا جمع بين نائب و منوب جايز نيست.

و لازم به ذكر است كه هيچگونه فرقى بين معناى فعلى كه با باء متعدّى مى‌شود با معناى آن فعل كه با همزۀ باب إفعال متعدّى مى‌شود نيست.

و منه: و از همين معناى باء تعديه است، بائى كه در اين آيه شريفه طبق قراءت مشهور قرّاء مى‌باشد و در مقام بيان عذاب خداوند دربارۀ منافقين است:

ذَهَبَ اَللّٰهُ بِنُورِهِمْ «البقرة/ ۱۷». يعنى: «برد خداوند نور آنان را».

و در قراءت غيرمشهور (أذهب اللّه نورهم) است، و همانطور كه گفته شد معناى فعلى كه با همزه باب إفعال متعدّى مى‌شود با آن فعل كه با باء متعدّى مى‌گردد يكى است. بنابراين آيه در قراءت غيرمشهور نيز همان معناى آيه در قراءت مشهور را دارد.

متن و قول المبرّد و السهيلي: «إنّ بين التعديتين فرقا، و إنّك إذا قلت: ذهبت بزيد...»

شرح مبرّد از نحّويين بصره و سهيلى از نحويين اندلس ادعا كرده‌اند كه بين اين دو سبك تعديه از جهت إفاده معناى جديد به فعل فرق است به اين صورت كه در تعديه به واسطۀ باء، فعل توسط فاعل بر مفعول واقع مى‌شود در حالى كه فاعل و مفعول در اصل انجام فعل ملازم هم بوده و مشاركت دارند، به‌خلاف باب إفعال كه فعل را بر مفعول انجام مى‌دهد بدون اينكه باهم در اصل فعل ملازم باشند.

به عنوان مثال، زمانى شما مى‌گوئيد: «ذهبت بزيد» و فعل را متعدّى به حرف جرّ باء مى‌كنيد كه شما كه فاعل فعل هستيد، مصاحب و همراه «زيد» بوده و در اين صورت، فعل ذهاب را بر او انجام دهيد بنابراين معناى مثال: «بردم زيد را» مى‌شود، ولى معناى «أذهبت زيدا» مى‌شود: «فرستادم زيد را». و فاعل در فعل ذهاب، مصاحب و همراه با «زيد» نمى‌باشد.

لكن قول مبرّد و سهيلى مردود است به دليل همين آيه شريفه‌اى كه ذكر گرديد، زيرا اگر قول اين دو را بپذيريم معناى آيه: «برد خدا نور منافقين را در حالى كه خود نيز همراه آنان رفت» مى‌شود و اين معنا غلط است، زيرا خداوند هرگز زائل و نابود نمى‌شود.

و لأنّ الهمزة و الباء متعاقبان: و چون همزه باب إفعال و باء تعديه دو شئ متعاقب و جانشين از يكديگر هستند، در يك جمله جمع نمى‌شوند و جملاتى مانند: «أقمت بزيد» جايز نيست.

امّا آيۀ شريفۀ: تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ «المؤمنون/ ۲۰» كه در وصف درختان بهشت است در قراءت كسى - حسن بصرى - كه «تنبت» را به صورت باب إفعال قراءت كرده است، يعنى ضمّه به حرف اوّل اين فعل و كسره به حرف سوّم آن مى‌دهد كه در اين قراءت اجتماع همزه و باء مى‌شود، و بيان شد كه اجتماع اين دو جايز نمى‌باشد، به چهار شيوه توجيه شده است:

الف: اين باء زائده است و باء تعديه نمى‌باشد.

ب: اين باء مصاحبه به معناى «مع» است و جار و مجرور (بالدهن) متعلّق به شبه فعل عام (كائنة) حال از ضمير فاعلى (هى) كه به «شجرة» عود مى‌كند مى‌باشد و مفعول آن فعل «الثمر» محذوف است، و در اصل، دوباره آيه اينگونه بوده است:

«تنبت الثمر كائنة بالدهن».معناى آيه: «آن درخت مى‌روياند ثمر را در حالى كه همراه با روغن است».

ج: همان تركيب بالا، ولى حال براى مفعول محذوف است، و در اصل آيه اينگونه «تنبت الثمر كائنا بالدهن» بوده است، يعنى: «مى‌روياند آن درخت ميوه را در حالى كه آن ميوه همراه با روغن است».

بايد توجّه داشت كه اوّلا: ظرف گاهى استعمال و اطلاق مى‌شود و از آن اراده جار و مجرور مى‌شود مثل عبارت مذكور در كتاب، و قاعده در استعمال اين كلمه چنين است كه هرگاه در كنار كلمۀ ظرف، كلمۀ جار و مجرور ذكر شد، مراد از آن ظرف اصطلاحى مثل: «عند، قبل و بعد» است. لكن هرگاه به تنهايى ذكر گرديد مراد اعم از ظرف اصطلاحى و جار و مجرور بوده و استعمال و اطلاق آن بر جار و مجرور صحيح است.

ثانيا: هرگاه ظرف و جار و مجرور همراه متعلّقش حال واقع شد، واجب است متعلّق آن شبه فعل عموم محذوف باشد، و آن متعلّق بايد از حيث جنس (مذكّر و مؤنّث) مطابق ذو الحال باشد، ولى در متن كتاب با اينكه مراعات تطابق جنس شده زيرا در توجيه دوّم چون حال از فاعل «تنبت» است مؤنث آمده و در توجيه سوّم چون حال از مفعول «الثمر» است مذكّر آمده، لكن متعلّق در هردو از شبه فعل عموم ذكر نشده، اين به آن خاطر نيست كه مؤلف، آن قاعده را مراعات نكرده بلكه او علاوه بر ذكر تقدير و حال بودن جار و مجرور درصدد بيان معناى جار نيز مى‌باشد به همين جهت از لفظ «مصاحبة» استفاده كرده است.

د: چهارمين شيوه توجيه اجتماع همزه و باء در آيه اين است كه گفته شود:

باب إفعال در اينجا متعدّى نبوده و «أنبت» به معناى «نبت» مى‌باشد كه در اين صورت باء معناى تعديه دارد، مانند قول زهير بن أبى سلمى يكى از شعراى جاهلى در مدح سنان بن أبى حارثه و خاندان او:

 

«رأيت ذوي الحاجات حول بيوتهم

قطينا لهم حتّى إذا أنبت البقل»[3]

شاهد: لازم بودن «أنبت» است. معناى شعر: «ديدم صاحبان حاجت و نياز را در اطراف خانه‌هاى آنان در حالى كه ملازم و مقيم بودند آنان را تا زمانى كه گياه و سبزى رويد».

تركيب شعر: «رأيت» فعل و فاعل، و «ذوى» جمع «ذو» و ياء علامت نصب، و نون جمع به واسطۀ اضافه به «الحاجات» حذف شده است و مفعول «رأيت» مى‌باشد و «حول» منصوب بنا بر ظرفيت براى «رأيت» و مضاف به «بيوتهم»، و «قطينا» به معناى «ملازما و مقيما» حال از «ذوي الحاجات» و «حتّى» متعلّق به «قطينا» و «البقل» به معناى سبزى و گياه، فاعل «أنبت» است.

و من ورودها مع المتعدّي: و از موارد استعمال باء تعديه با لفظ متعدّى كه بسيار نادر است، اين قول خداوند متعال است:

دَفْعُ اَللّٰهِ اَلنّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ «البقرة/ ۲۵۱».

كلمۀ «دفع» مصدر است و بالوضع عمل فعل خود را داراست كه متعدّى به يك مفعول مى‌باشد لكن در آيه بواسطۀ باء، متعدّى به دو مفعول گشته است و بعد از افزودن فاعل جديد «اللّه» به عبارت و اضافۀ «دفع» به آن، فاعل سابق آن، مفعول اوّل آن گرديده و بر مفعول دوّم، باء تعديه داخل شده است، پس در تقدير، آيه «دفع بعض النّاس بعضا» بوده است. و «بعض الناس» در اصل فاعل «دفع» بوده است كه «دفع» به آن اضافه شده و «بعضا» مفعول آن است.

و كلمه «الناس» مبدل منه در آيه بوده و «بعضهم» بدل جزء از كلّ آن است و چون مبدل منه در حكم سقوط است در تقدير و بيان اصل آيه ذكر نگرديده و به جاى ضمير در «بعضهم» مرجع آن ذكر شده است.

نكته: با توجه به اينكه محل دخول باء تعديه بر فاعل فعل سابق است كه آن را تبديل به مفعول مى‌كند، اشكالى بر بيان كيفيّت تقدير اين آيۀ شريفه در كتاب وارد مى‌شود زيرا باء بر مفعول داخل شده است چنانكه ملاحظه مى‌شود كه محل دخول باء، كلمه «بعضا» در تقدير گرفته شده است. شايان ذكر است كه مى‌توان به دو صورت اين اشكال را حل كرد:

۱ - آن قاعده تنها در افعال لازم است. ۲ - تقدير آيه اينگونه است: «دفع بعض الناس بعض» كه در اين صورت باء بر فاعل داخل شده است، بنابراين تقدير آيه در كتاب اشتباه مى‌باشد.

 

دسوقی
 

الثاني: التعدية،

و تسمّى باء النقل أيضا، و هي المعاقبة للهمزة في تصيير الفاعل مفعولا، و أكثر ما تعدّي الفعل القاصر، تقول في «ذهب زيد»: «ذهبت بزيد»، حال. قوله: (إلا إن مررت به أكثر) أي: استعمالا و هذا استدراك على الحال. قوله: (إلا إن مررت به) استثناء منقطع. قوله: (بتقديره أصلا) أي: فيحمل الكلام على الإلصاق المجازي و لا نحمله على الاستعلاء المجازي. قوله: (بتقديره أصلا) يعني مستقلا بذاته غير راجع لمعنى على بل يخرج على الإلصاق المجازي و لا يلزم من ذلك أن على فرع على الباء كما فهم الشارح حيث قال قوله فكان أولى بتقديره أصلا أي من مررت عليه الذي ليس بمثابة ذلك في الكثرة، و هذا يقتضي أن على في مررت عليه تجعل بمعنى الباء و فيه نظر إذ لا داعي في إخراج حرف عن حقيقته و حمله على حرف آخر في معنى ليس حقيقا له. قوله: (و تسمى) أي: باء التعدية باء النقل أي فالمراد بالتعدية النقل، و قوله:

و هي المعاقبة الخ يشير إلى أنها تعدية خاصة و هي تصيير الفاعل مفعولا و هي مختصة بالباء، و أما التعدية بمعنى إيصال معنى العامل إلى المجرور على المعنى الذي يقتضيه الحرف فليست خاصة بالباء بل عامة في حروف الجر الأصلية اه‍ تقرير دردير. قوله:

(المعاقبة للهمزة) أي: المناوبة لها فإذا وجدت إحداهما لم توجد الأخرى كما هو شأن المتناوبين. قوله: (في تصيير الفاعل الخ) فسرها بذلك ليعلم أن مراده بالتعدية هنا أن يضمن الفعل معنى التصيير تقول ذهبت بزيد أي صيرته ذاهبا، و معنى ذهب اللّه بنورهم صير اللّه نورهم ذاهبا و الأصل ذهب نورهم فنورهم فاعل ذهب، فإذا أريد إدخال الباء صيرت النور الذي هو فاعل مفعولا لكون الذهاب فعلا لفاعل آخر. قوله: (ما تعدى) أي: ما تعديه فحذف العائد و ما عبارة عن الأفعال أي و أكثر الأفعال التي تعديها الباء الفعل القاصر.

و «أذهبته»، و منه: ذَهَبَ اَللّٰهُ بِنُورِهِمْ [البقرة: ١٧]، (دسوقی)[4]

و قرىء أذهب اللّه نورهم]، و هي بمعنى القراءة المشهورة، و قول المبرد و السهيلي «إن بين التّعديتين فرقا، و إنك إذا قلت: «ذهبت بزيد» كنت مصاحبا له في الذهاب» مردود بالآية، و أمّا قوله تعالى:

وَ لَوْ شٰاءَ اَللّٰهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصٰارِهِمْ [البقرة: ٢٠] فيحتمل أن الفاعل ضمير البرق.

و لأن الهمزة و الباء متعاقبتان لم يجز: «أقمت بزيد»، و أما تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ [المؤمنون: ٢٠] فيمن ضمّ أوّله و كسر ثالثه، فخرج على زيادة الباء، أو على أنها للمصاحبة، فالظرف حال من الفاعل، أي مصاحبة للدّهن، أو المفعول، أي: تنبت الثمر مصاحبا للدهن، أو أن «أنبت» يأتي بمعنى «نبت»، كقول زهير [من الطويل]:

قوله: (و قرىء أذهب اللّه) أي: فقد عاقبت الهمزة الباء. قوله: (إن بين التعديتين) أي: تعدية باء النقل و تعدية الهمزة. قوله: (مصاحبا له في الذهاب) أي: بخلاف ما إذا قلت أذهبت زيدا فإنه لا شعار له بهذا المعنى إذ معناه صيرته. قوله: (مردود بالآية) و هي ذهب اللّه بنورهم لأنه يستحيل أن يكون المولى مصاحبا لنورهم في الذهاب بحيث يذهب مع النور. قوله: (و أما قوله تعالى الخ) جواب عما يقال هل يصح الرد على المبرد و السهيلي بقوله تعالى، و لو شاء اللّه الخ و حاصل الجواب لا يصح ذلك لأنه يحتمل أن فاعل ذهب عائد على البرق فلا يصح الرد لأن البرق لا يستحيل ذهابه مع السمع و البصر أي و يحتمل عوده على اللّه. قوله: (فيحتمل) دليل على الجواب المحذوف أي فلا يصح الرد بها لاحتمال الخ. قوله: (إن الفاعل) أي: و الدليل إذا طرقه الاحتمال سقط به الاستدلال. قوله: (ضمير البرق) أي: فلا يكون فيه رد على السهيلي أي و يحتمل عوده على اللّه فيكون فيه رد. قوله: (و لأن الهمزة) علة مقدمة على المعلول أي لم يجز أقمت بزيد لكون الهمزة و الياء متعاقبين. قوله: (و لأن الهمزة) أي: و لأجل أن الهمزة. قوله

(لم يجز أقمت بزيد) أي: بل يقال أقمت زيدا و قمت بزيد. قوله: (و أما تنبت بالدهن الخ) لما كان هنا مظنة سؤال تقديره أن يقال لا شك أن نبت لازم يقال نبت الزرع فيعدى بالهمزة فيقال أنبته اللّه و مع ذلك اجتمع الحرفان المعديان في قوله تعالى وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْنٰاءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ [المؤمنون: ٢٠] إذ هو في قراءة من جعله من الرباعي مضارع أنبت المتعدي بالهمزة ملحوظة فيه، و قد جمع بينها و بين الباء في قوله بالدهن فكيف بقول لا يصح الجمع بينهما، و أجاب المصنف عنه بثلاثة أجوبة أشار لها بقوله فخرج الخ.

قوله: (فيمن ضم أوله) و هو ابن كثير و أبو عمرو. قوله: (أو على إنها) أي: الباء للمصاحبة أي و ليست باء التعدية. قوله: (فالظرف) أي: و هو بالدهن. قوله: (حال الفاعل) أي: في تنبت العائد على الشجرة. قوله: (أو المفعول) أي: المحذوف أي تنبت الثمر حال كونه مصاحبا للدهن. قوله: (بمعنى نبت) فالهمزة ليست للتعدية و حينئذ فلا

[5]- رأيت ذوي الحاجات حول بيوتهم

قطينا لها حتّى إذا أنبت البقل

و من ورودها مع المتعدّي قوله تعالى: وَ لَوْ لاٰ دَفْعُ اَللّٰهِ اَلنّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ [البقرة: ٢٥١] و «صككت الحجر بالحجر»، و الأصل: دفع بعض الناس بعضا، و صكّ الحجر الحجر.

 

استعانت
 

مغنی
الثالث: الاستعانة، و هي الداخلة على آلة الفعل، نحو قول أمير المؤمنين عليه السلام: «لألف ضربة بالسيف أهون عليّ من ميتة على الفراش في غير طاعة اللّه»[6] و قول عبيد اللّه بن الحرّ الجعفي في رثاء أصحاب الحسين عليه السّلام:

٦٩ - تآسوا على نصر ابن بنت نبيّهم

بأسيافهم آساد غيل ضراغمة[7]

قيل: و منه باء البسملة؛ لأن الفعل لا يتأتى على الوجه الأكمل إلاّ بها. (ابن هشام)[8]

صفایی
الثّالث: سومين معناى باء، استعانت است و باء به اين معنا در كلام قرار مى‌گيرد و بيان مى‌كند كه مجرور، آلت وقوع فعل يا شبه قبل است.

مانند قول أمير المؤمنين عليه السّلام كه در هنگام جنگ به اصحاب خود مى‌فرمودند: «و الذي نفس ابن أبي طالب بيده، لألف ضربة بالسيف أهون عليّ من ميتة على الفراش في غير طاعة اللّه».[9]

شاهد: در باء «بالسيف» مى‌باشد كه بيان مى‌كند آلت و ابراز «ضربة» شمشير است.

معناى شاهد: «قسم به خدايى كه جان فرزند أبى طالب به دست قدرت اوست، هرآينه هزار ضربت خوردن به وسيله شمشير آسانتر است بر من، از مردن در بسترى كه آن بسترى شدن و مردن در راه خدا نباشد».

و مانند قول عبيد اللّه بن حرّ جعفى در رثاء و عزاى اصحاب امام حسين عليه السّلام:

 

سـقـى الـلّـه أرواح الّـذيـن تبادروا

إلـى نـصره سقيا من الغيث دائمه

«تآسوا على نصر ابن بنت نبيهم

بأسيافهم آساد غيل ضراغمه»[10]

شاهد: معناى استعانت داشتن باء در «بأسيافهم» مى‌باشد.

تركيب شعر: «تآسوا» فعل ماضى جمع مذكّر از باب تفاعل از مادۀ «أسى» به معناى اجتماع‌كردن است و همزۀ فاء الفعل با الف باب تفاعل ادغام شده و به مد تبديل گشته و ياء به جهت التقاى ساكنين با واو جمع حذف گرديده است.

«بأسيافهم» متعلّق به «نصر» و «آساد» جمع «أسد» به معناى شير و منصوب بنابر حاليت از ضمير فاعلى در «تآسوا» است و «غيل» به كسر غين و سكون باء به معناى بيشه، و مضاف اليه است و «ضراغمة» جمع «ضرغام» به معناى شير و اين كلمه نيز

حال مى‌باشد.

معناى شعر: «اجتماع كردند آن اصحاب و دست‌به‌دست يكديگر دادند براى كمك به فرزند دختر پيامبرشان به واسطۀ شمشيرهايشان در حالى كه آنان شيران بيشه و شجاعان در جنگ بودند».

قيل: قولى در باء بسمله (بسم اللّه الرّحمن الرّحيم) است كه مى‌گويد: باء معناى استعانت دارد، زيرا هرگز فعلى به وجه كامل انجام نمى‌گيرد و تمام نمى‌شود مگر به كمك و استعانت از بسمله و ذكر نام خداوند در اوّل آن فعل، و در حديث نبوى است: «كلّ أمر ذي بال لم يبدأ فيه باسم اللّه فهو أبتر»[11].

معناى حديث: «هرامر صاحب ارزشى كه آغاز نگردد با نام خدا، ناتمام خواهد ماند».

 

دسوقی
 

الثالث: الاستعانة،

و هي الداخلة على آلة الفعل، نحو «كتبت بالقلم»، و «نجرت بالقدوم». قيل: و منه باء البسملة، لأن الفعل لا يتأتّى على الوجه الأكمل إلا بها.

يضر اجتماعها مع الباء. قوله: (قطينا) القطين من قطن بالمكان إذا أقام به أي مقيمين لأجلهم يستوي فيه الواحد و غيره و قوله أتيت البقل أي حتى إذا نبت. قوله: (حتى إذا أنبت البقل) أي: فإذا نبت و حصل الخصب انصرفوا يصفهم بالكرم و قوله: رأيت بفتح التاء جواب إذا في البيت قبله و هو:

 

إذا السنة الشهباء بالناس أجحفت

و نال كرام المال في الحجرة الأكل

رأيت الخ. قوله: (من ورودها) أي: باء التعدية و هو مقابل قوله و أكثر ما تعدى الفعل القاصر. قوله: (مع المتعدي) أي: مع الفعل المتعدي لمفعول واحد فتصير الفاعل مفعولا ثانيا. قوله: (دفع اللّه) أي: فله بحسب الأصل مفعول واحد فعدته لمفعول ثان.

قوله: (دفع اللّه الناس) الناس مفعول و بعضهم بدل و هو المنظور له. قوله: (دفع اللّه الناس بعضهم ببعض و صككت بالحجر) أي: فكل من دفع وصك متعد قبل دخول الباء لواحد لأنا الخ. قوله: (و الأصل) أي: قبل دخول الباء التي للتعدية. قوله: (دفع بعض الناس بعضا) بتقديم الفاعل قال دفع بعض الناس بعض لكان أحسن لتكون الباء داخلة على الفاعل، و كذا في الحجر داخلة على الفاعل، قال الشارح و قد يقال مبني هذا الاعتراض على أن مراد المصنف تصيير الفاعل بدخولها عليه مفعولا و ليس بلازم بل المراد بدخولها في الكلام يصير الفاعل مفعولا أي سواء دخلت على الفاعل أو المفعول.

قوله: (و هي الداخلة) على آلة الفعل و هي الواسطة بين الفاعل و منفعله. قوله:

(بالقدوم) بتخفيف الدال كما في «الصحاح». قوله: (قيل و منه باء البسملة) و قيل إنها

 

سببیت
 

مغنی

الرابع: السببيّة، نحو قوله تعالى: إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخٰاذِكُمُ اَلْعِجْلَ (البقرة/ ٥٤) و قول أبي طالب في النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم:

٧٠ - و أبيض يستسقى الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة للأرامل[12]

و منه: «لقيت بزيد الأسد» أي: بسبب لقائي إيّاه.

 

صفایی
الرّابع: چهارمين معناى باء، سببيّت است و باء به اين معنا در كلام، بيان مى‌كند كه ما بعد، سبب براى وقوع ما قبل است، مثل اين آيۀ شريفه كه دربارۀ قوم بنى اسرائيل و گوساله‌پرستى آنان نازل شده است:

إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخٰاذِكُمُ اَلْعِجْلَ «البقرة/ ۵۴».

معناى آيه: «همانا شما ظلم كرديد به خودتان به سبب اتخاذتان - پرستيدنتان - گوساله را». و مانند قول أبى طالب در مدح پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از آنكه مردم قحطى‌زدۀ مكه از ابى طالب، طلب دعا براى باران كردند او پيامبر را در حالى كه كودكى بود به بيابانهاى اطراف مكه برد و خدا را به او قسم داد و او را وسيلۀ نزول رحمت خدا قرار داد كه فورا باران باريد و او اين قصيده را گفت:

 

و مــا تــرك قــوم لـا أبـالـك سـيّـدا

يـحـوط الـذّمـار فـي مـكـرّ و نـائـل

«و أبيض يستسقى الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة للأرامل»[13]

تـلـوذ بـه الـهـلـاك مـن آل هـاشـم

فـهـم عـنـده فـي نـعمة و فواضل

شاهد: در باء «بوجهه» است كه داراى معناى سببيّت مى‌باشد.

تركيب شعر: واو يا استينافى است كه بعد از آن يك «ربّ‌» تقليليه در تقدير است و «أبيض» مجرور به فتحه به جهت غيرمنصرف بودن است و يا عاطفه است و «أبيض» را عطف بر «سيدا» مى‌كند و «يستسقى» فعل مجهول و «الغمام» نائب فاعل و جار و مجرور متعلّق به «يستسقى» و مرجع ضمير مضاف اليه، حضرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است. و «ثمال» به كسر الثاء به معناى ملجأ و مددكار، خبر مبتداى محذوف (هو) است، و «اليتامى» جمع «اليتيم» مضاف اليه و «عصمة» خبر دوّم و به معناى مانع و مدافع مى‌باشد و «الأرامل» جمع «الأرملة» مضاف اليه و به معناى بيوه زنان فقير است.

معناى شعر: «چه بسيار كم سپيدروى است كه طلب باران گرديده مى‌شود از ابر به سبب قسم به وجه و صورت او، او ملجأ يتيمان و مدافع بيوه زنان است».

و منه: از همين معناى باء است بائى كه در اين مثال مى‌باشد: «لقيت بزيد أسدا» يعنى: «به سبب ديدن زيد، گويا ملاقات كردم شيرى را».

و در علم بديع به اين سبك بيان كلام، تجريد گويند. و تجريد عبارت است از اينكه انتزاع شود از يك شئ داراى صفت، موجود ديگرى كه همانند آن شئ در دارا بودن آن صفت است بطورى كه گويا آن شئ اصل آن موجود مى‌باشد، و غرض از اين سبك و شيوۀ بيان، مبالغه در دارا بودن آن شئ خصوصيات عالى آن موجود است، مانند اينجا كه از «زيد» انتزاع مى‌شود «أسد» و غرض متكلّم اين است كه به مخاطب بفهماند كه از ديدن زيد، شيرى را ملاقات كرده است به طورى‌كه گويا «زيد» اصل و منشأ «أسد» در شجاعت است.

 

دسوقی
 

الرابع: السببيّة،

نحو: إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخٰاذِكُمُ اَلْعِجْلَ [البقرة: ٥٤]، فَكُلاًّ أَخَذْنٰا بِذَنْبِهِ [العنكبوت: ٤٠]، و منه: «لقيت بزيد الأسد»، أي: بسبب لقائي إياه، و قوله [من الرجز]:

 

[14]- قد سقيت آبالهم بالنّار

[و النّار قد تشفي من الأوار]

أي: أنها بسبب ما وسمت به من أسماء أصحابها يخلّى بينها و بين الماء. (دسوقی)[15]

 

مصاحبه
مغنی
 

الخامس: المصاحبة، نحو قوله تعالى: اِهْبِطْ بِسَلاٰمٍ (هود/ ٤٨) أي: معه و قول الزينب الصغرى سلام اللّه عليها خطابا للمدينة:

 

٧١ - خرجنا منك بالأهلين جمعا

رجعنا لا رجال و لا بنينا[16]

و قد اختلف في الباء من قوله تعالى: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ (النصر/ ٣) فقيل:

للمصاحبة، و الحمد مضاف إلى المفعول، أي: فسبحه حامدا له، أي: نزّهه عما لا يليق به، و أثبت له ما يليق به، و قيل: للاستعانة، و الحمد مضاف إلى الفاعل، أي: سبّحه بما حمد به نفسه. (ابن هشام)[17]

صفایی
 

الخامس: پنجمين معناى باء، مصاحبت مى‌باشد، باء در اين معنا مترادف معناى «مع» است، مانند قول خداوند متعال خطاب به حضرت نوح بعد از آن سفر تاريخى با كشتى:

قِيلَ يٰا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلاٰمٍ مِنّٰا وَ بَرَكٰاتٍ عَلَيْكَ «هود/ ۴۸»

يعنى: «اهبط مع سلام منّا» و مانند قول امّ كلثوم بنت امير المؤمنين ملقب به زينب صغرى كه همسر عون بن جعفر طيّار بوده است و در برگشت از كربلا و اسارت در شام خطاب به مدينه كرده و مى‌گويد:

 

مـديـنـة جـدّنـا لـا تـقـبـلـيـنا

فـبـالحسرات و الأحزان جينا

«خرجنا منك بالأهلين جمعا

رجعنا لا رجال و لا بنينا»[18]

شاهد: در معناى مصاحبت داشتن باء «بالأهلين» است.

تركيب شعر: «خرجنا» فعل و فاعل «منك» متعلّق به آن و ضمير مؤنث خطاب به «مدينة» است و «بالأهلين» متعلّق به شبه فعل عموم «كائنين» حال از ضمير فاعلى در «خرجنا» است و «جمعا» يا صفت براى مفعول مطلق محذوف «خرجنا خروجا جمعا» يا حال براى فاعل فعل قبل يا حال از «الأهلين» مى‌باشد. و «لا» براى نفى جنس و «رجال» اسم آن و خبر آن محذوف «موجود فينا» است، واو حرف عطف و «لا» زائده و «بنينا» عطف بر «رجال» و الف آن اطلاق شعرى است و جملۀ اسميۀ منسوخه حال از ضمير فاعلى در «رجعنا» است.

معناى شعر: «خارج شديم از تو - اى مدينه - در حالى كه همراه اقوام خود بوديم جميعا و برگشته‌ايم در حالى كه مردان ما در بين ما نيستند و همچنين فرزندان ما».و قد اختلف في الباء: و محقّقا بين علما در مورد معناى باء در قول خداوند متعال: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ «النصر/ ۳» اختلاف شده است، گروهى از علما مانند زمخشرى[19] و شيخ طوسى[20] گفته‌اند: باء معناى مصاحبت دارد و متعلّق به شبه فعل عام «كائنا» و حال از فاعل «سبّح» است كه مفعول آن‌كه ضمير مفرد مذكّر غايب و مرجع آن «اللّه» بوده، حذف شده است و «حمد» مصدر و مجرور و مضاف به «ربّك» كه در حكم مفعول اوست مى‌باشد و تقدير آيه اينگونه است: «فسبّحه كائنا مع حمد ربّك».

ولى در كتاب به جاى متعلّق و جار و مجرور، كلمه «حامدا» به جهت اختصار

ذكر شده است زيرا در هردو صورت معنا يكى بوده، هرچند تقدير اوّل، مطابق با قوانين نحو مى‌باشد.

شايان ذكر است كه «تسبيح» يعنى تنزيه و مبرّا دانستن كسى از صفات ناشايست و خصوصياتى كه لايق به شأن او نيست، و «حمد» يعنى ستايش كسى بر صفات شايسته و خصوصياتى كه لايق به شأن اوست، كه لازمۀ حمد كسى بر صفتى، اثبات آن صفت براى او نيز مى‌باشد، چون تا صفتى نباشد، حمد و ستايشى بر آن نخواهد بود. پس معناى آيه بنابراين قول اينگونه است: «پس تسبيح كن خداوند را در حالى كه حمد مى‌گويى او را»، كه آن معنا به صورت مفصّل‌تر و روشن‌تر، و به مدلول التزامى عبارت است از: «پس منزّه بدار خدا را از چيزهايى كه (صفاتى كه) لايق و شايسته او نيست و اثبات كن براى او آن چيزهايى كه (صفاتى كه) شايستۀ اوست».

و گروه ديگرى از علما گفته‌اند: باء در آيه به معناى استعانت است، و در اين فرض، جار و مجرور متعلّق به «سبّح» بوده و «حمد» اضافه شده است به «ربّك» كه در حكم فاعل آن است به‌خلاف تقدير اوّل كه از قبيل اضافه مصدر به مفعول خود بود، زيرا در تقدير اوّل «بحمد» حال از فاعل «سبّح» بود. لذا فاعل «حمد» نيز مخاطب است و آنگاه به «ربّك» كه مفعول آن در معنا بود، اضافه شده است لكن در فرض دوّم چون جار و مجرور حال نيست و معناى باء استعانت است و كمك خواستن همواره از غير خود است، بنابراين فاعل «سبّح» و «حمد» مغاير هم خواهد بود، فاعل «سبّح» ضمير مستتر مخاطب و فاعل «حمد» مضاف اليه آن‌كه «ربّك» است مى‌باشد، بنابراين معناى آيه اينگونه است:

«پس تسبيح كن خداوند را به همان صورتى كه خداوند حمد خود مى‌كند».

 دسوقی
 

الخامس: المصاحبة،

نحو: اِهْبِطْ بِسَلاٰمٍ [هود: ٤٨]، أي: معه، وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ [المائدة: ٦١] الآية.

و قد اختلف في الباء من قوله تعالى: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ [النصر: ٣] فقيل:

للمصاحبة، و «الحمد» مضاف إلى المفعول، أي: فسبّحه حامدا له، أي: نزّهه عمّا لا بمعنى مع. قوله: (السببية) و هي الداخلة على السبب غير الآلة و ابن مالك جعل السبب أعم من الآلة فاستغنى عن الاستعانة. قوله: (باتخاذكم العجل) أي: بسبب اتخاذكم.

قوله: (فكل أخذنا بذنبه) أي: كل واحد أخذناه بسبب ذنبه. قوله: (لقيت بزيد الأسد) يحتمل الظرفية و المعية و كلها مبالغة. قوله: (لقيت بزيد الأسد) الباء للتجريد بأن ينتزع من زيد الأسد لشجاعته. قوله: (أي بسبب لقائي إياه) أي: فقوله بزيد على حذف المصدر المضاف لزيد أي بلقاء زيد هو من إضافة المصدر لمفوله و الفاعل محذوف و المعنى لقيت الأسد و هو نفس زيد بسبب لقائي إياه. قوله: (قد سقيت آبالهم) جمع إبل و تمامه و النار قد تشفى من الأوار أي العطش. قوله: (يخلى بينها و بين الماء) أي: يقارنها أحد في سقيها. قوله: (قد سقيت آبالهم نار) أي: سقيت إبلهم فآبال جمع إبل أي سقيت إبلهم بالماء بسبب النار لأن كتابة أسماء أصحابها عليها بالنار يكون سببا في عدم منعهم من الماء فيحصل لها السقي و هذا فيه غاية المدح حيث أن الغير إذ رأى أسماء أصحابها لا يمنعها، و قوله أي أنها بكسر الهمزة لأنه يفسر الجملة المذكورة يريد أن معنى البيت هو معنى قولك إنها الخ. قوله: (المصاحبة) و يقال لها الملابسة و باء الحال. قوله: (المصاحبة) و لها علامتان إحداهما أن يحسن في موضعها مع، و الثانية أن يغني عنها و عن مصحوبها الحال و قد أشار المصنف بالآية الأولى و الثانية لكل من العلامتين، فالأولى تحل فيها مع و الثانية الحال و يصح أن يكون الحال فيهما أي اهبط مسلما عليك، و قد خرجوا كافرين. قوله: (مضاف للمفعول) يليق به، و أثبت له ما يليق به، و قيل: للاستعانة، و «الحمد» مضاف إلى الفاعل: أي:

سبّحه بما حمد به نفسه، إذ ليس كلّ تنزيه بمحمود؛ ألا ترى أن تسبيح المعتزلة اقتضى تعطيل كثير من الصفات. (دسوقی)[21]

و اختلف في «سبحانك اللّهمّ و بحمدك»، فقيل: جملة واحدة على أن الواو زائدة؛ و قيل: جملتان على أنها عاطفة، و متعلّق الباء محذوف، أي: و بحمدك سبّحتك، و قال الخطّابي: المعنى و بمعونتك التي هي نعمة توجب عليّ حمدك سبّحتك، لا بحولي و قوّتي، يريد أنه مما أقيم فيه المسبّب مقام السبب. و قال ابن أي: و الفاعل هو المخاطب و لكنه لم يذكر و التقدير بحمد ربك. قوله: (فسبحه حامدا له) جعل موضع الباء و مصوبها الحال و هو إحدى العلامتين.

قوله: (عما لا يليق به) هذا معنى التسبيح و قوله: و أثبت له ما يليق به هذا معنى الحال فهي داخلة في خبر الأمر. (فإن قلت) من أين يلزم الأمر بالحمد و هو إنما وقع حال مقيدة للتسبيح و لا يلزم من الأمر بالشيء الأمر بحاله المقيد له، و أجيب بأنه إنما يلزم ذلك إذا لم يكن الحال من نوع الفعل المأمور به، و لا من فعل الشخص المأمور نحو إضراب هندا ضاحكة و الإلزام نحو ادخل مكة محرما فهي مأمور بها و هنا من هذا القبيل اه‍ دماميني. قوله: (و قيل للاستعانة الخ) فهي للآلة فحمد اللّه آلة في التنزيه بأن يقول في تنزيهه الحمد للّه رب العالمين. قوله: (بما حمد به نفسه) أي: كما في أوائل السور كالحمد للّه. قوله: (إذ ليس الخ) علة لمحذوف أي لا ينبغي عن غيره إذ ليس الخ. قوله: (اقتضى تعطيل كثير من الصفات) مصدوق الكثير صفات المعاني و خلق أفعال العبد فليس تسبيحهم المقتضى لذلك بمحمود. قوله: (و اختلف في سبحانك الخ) هذا الخلاف الذي ساقه المصنف لا يقتضي خلافا في معنى الباء الداخلة على الحمد في هذا التركيب بل هي محتملة للمصاحبة و الاستعانة على كل من هذين القولين، و إنما الخلاف في كون الكلام جملة أو جملتين و هذا لا مدخل له فيما هو بصدده من الكلام على الباء فيما معنى ذكره هنا و الحاصل أن هذا خلاف استطرادي في الواو لا تعلق له بمعنى الباء. قوله: (جملة واحدة) أي: بقطع النظر عن جملة النداء و هي اللهم و إلا فهما جملتان. قوله: (على أن الواو زائدة) أي: و الأصل سبحتك بحمدك سبحانا أي نزهتك تنزيها بحمدك ثم أضيف سبحان إلى المفعول فوجب حذف فعله. (فإن قلت) كيف عد هذه جملة واحدة مع أن فيه جملة النداء. (قلت) هي معترضة و المراد من الكلام المعدود جملة ما عداها اه‍ دماميني.

قوله: (و قيل جملتان) أي: جملة أسبحك سبحانك و جملة و بحمدك سبحانك.

قوله: (و قال الخطابي) هذا موافق لما قبله في أنه جملتان و يخالفه في بيان المعنى. قوله:

(و بمعونتك) أي: فالمراد بالحمد المعونة. قوله: (مما أقيم فيه المسبب) الذي هو الحمد الشّجري في: فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ [الإسراء: ٥٢]: هو كقولك: «أجبته بالتّلبية»، أي:

فتجيبونه بالثناء، إذ الحمد الثناء، أو الباء للمصاحبة متعلّقة بحال محذوفة، أي:

معلنين بحمده، و الوجهان في فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ [النصر: ٣].

 

 

ظرفیت
مغنی
 

السادس: الظرفية، نحو قوله تعالى: نَجَّيْنٰاهُمْ بِسَحَرٍ (القمر/ ٣٤) و قول حسّان:

٧٢ - يناديهم يوم الغدير نبيّهم

بخمّ و أسمع بالرسول مناديا[22]

صفایی
 

السّادس: ششمين معناى باء، ظرفيت و مترادف كلمۀ «في» ظرفيه است و بيان مى‌كند كه ما بعد، ظرف براى ماقبل است، مانند قول خداوند متعال در بيان نجات خاندان حضرت لوط بعد از وقوع عذاب بر قوم او:

نَجَّيْنٰاهُمْ بِسَحَرٍ «القمر/ ۳۴»

و مانند قول حسان در بيان جريان انتصاب امير المؤمنين عليه السّلام بعنوان جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در غدير خم:

«يـنـاديهم يوم الغدير نبيّهم

بخمّ و أسمع بالرسول مناديا»[23]

و قد جاء جبريل عن أمر ربّه

بــأنّــك مــعــصــوم فــلــاتــك وانـيـا

فقال له: قم يا عليّ فإنّني

رضـيـتـك مـن بـعـدي إمـاما و هاديا

فـمـن كنت مولاه فهذا وليّه

فــكــونـوا لـه أنـصـار صـدق مـوالـيـا

شاهد: در باء «بخمّ‌» كه به معناى ظرفيّت است، مى‌باشد.

تركيب شعر: «يوم الغدير» مضاف و مضاف اليه، ظرف براى «يناديهم» و «نبيهم» فاعل آن و جار و مجرور متعلّق به فعل مقدّم و «أسمع» فعل تعجّب و «الرسول» فاعل آن و باء زائده و «مناديا» حال از «الرسول» مى‌باشد.

معناى شعر: «ندا داد آنان را در روز غدير پيامبرشان در مكان غدير خم و - با تعجّب - به گوش همۀ مردم پيامبر رسانيد در حالى كه ندا مى‌كرد».

دسوقی
و السادس: الظرفية،

نحو: وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّٰهُ بِبَدْرٍ [آل عمران: ١٢٣]، نَجَّيْنٰاهُمْ بِسَحَرٍ [القمر: ٣٤].

 

 

بدلیت
 

مغنی
 

سابع: البدل، كقول أمير المؤمنين عليه السلام: «أما و اللّه لوددت أنّ لي بكم ألف فارس من بني فراس بن غنم[24]» و قول قريط بن أنيف:

٧٣ - فليت لي بهم قوما إذا ركبوا

شنّوا الإغارة فرسانا و ركبانا[25]

و انتصاب «الإغارة» على انّه مفعول لأجله.

 

صفایی
 

السّابع: هفتمين معناى باء، بدليّت است، مانند باء در كلام امير المؤمنين عليه السّلام در شكايت از اصحاب خود - از جملۀ عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران - كه والى يمن بودند و در هنگام حملۀ بسر بن أبي أرطاة كه از كارگزاران معاويه بود از يمن گريخته و خدمت حضرت به كوفه آمدند:

«أما و اللّه لوددت أنّ لي بكم ألف فارس من بني فراس بن غنم».[26]

شاهد: در معناى بدليّت باء «بكم» است.

معناى خطبه: «بدانيد و آگاه باشيد دوست داشتم برايم بدل و عوض از شما هزار جنگجوى از قبيلۀ فراس بن غنم مى‌بود».

قبيله بنى فراس در بين اعراب از حيث شجاعت، مشهور بوده‌اند.

و مانند قول قريط بن انيف از قبيله بنى العنبر از شعراى جاهلى در ذمّ قوم خود كه هنگام غارت شتران او توسط فردى از قبيله بنى شيبان او را يارى نكردند:

لا يسألون أخاهم حين يندبهم

في النائبات على ما قال برهانا

 

لكنّ قومي و ان كانوا ذوي عدد

ليسوا من الشّر في شيء و إن هانا

«فـلـيـت لي بهم قوما إذا ركبوا

شـنّـوا الـإغـارة فرسانا و ركبانا»[27]

شاهد: معناى بدليت داشتن باء «بهم» است.

معناى شعر: «پس اى كاش براى من بدل از آنان - قوم شاعر - قوم و قبيله‌اى بود كه اين‌چنين صفت داشتند كه اگر سوار بر مركبهاى خود مى‌شدند متفرق مى‌شدند بجهت غارت‌كردن در حالى كه اسب‌سواران و شترسواران بودند».

بايد دانست كه نصب «الإغارة» بنابر مفعول لاجله براى فعل «شنّوا» است به خلاف ابو عمرو جرمى از علماى نحو مكتب بصره كه قائل است كه بايد مفعول له نكره باشد، و «فرسان» جمع «فارس» است و «ركبان» جمع «راكب» به معناى سواره بر اسب يا شتر است لكن به قرينه «فرسانا» مراد از آن در اينجا سواره بر شتر است.

دسوقی
 

و السابع: البدل،

كقول الحماسي [من البسيط]:

 

[28]- فليت لي بهم قوما إذا ركبوا

شنّوا الإغارة فرسانا و ركبانا

و انتصاب «الإغارة» على أنه مفعول لأجله.

و قوله مقام السبب أي المعونة التي لم يصرح بها التي هي نعمة من اللّه توجب حمده على المنعم عليه. قوله: (كقولك أجبته الخ) أي: لأن الاستجابة و الإجابة بمعنى واحدة.

قوله: (أي فتجيبونه بالثناء) أي: فالباء متعلقة بيستجيبون على أنها للاستعانة. قوله:

(متعلقة بحال محذوفة) أي: فيكون الظرف لغوا و المعنى فتستجيبون ملتبسين بحمده و المراد بهذا الالتباس بحسب القرينة الإعلان اه‍ دماميني. قوله: (معلنين بحمده) أي:

رافعين أصواتكم بالإجابة مع حمده و هذا في المعنى يرجع لقوله حامدين له فهذا المعنى هو عين ما تقدم للمصنف في قولك حامدا له و ليس هو غيره فقوله متعلق بحال محذوفة أي و تلك مستفادة من باء المصاحبة. قوله: (و الوجهان) أي: جواز كونها للاستعانة و كونها للمصاحبة. قوله: (و الوجهان الخ) هذا من كلام الشجري فلا تكرار في كلام المصنف حيث قال في الباء في فسبح بحمد ربك أنها للمصاحبة أو للاستعانة. قوله: (الظرفية) و علامتها وقوع في موقعها. قوله: (ببدر) أي: في بدر و هذا مثال للظرف المكاني و قوله بسحر أي في سحر و هو الوقت الذي قبيل الفجر و هذا مثال للظرف الزماني. قوله:

(البدل) و علامتها أن يحسن الإتيان في موضعها بكلمة بدل. قوله: (شنوا) في نسخة شندوا أو على نسخة شنوا أي فرقوا جيشا لهم من كل وجه لأجل الإغارة و الإغارة دفع الخيل على من يراد أخذه أو قتاله. قوله: (و انتصاب الإغارة الخ) دفع به ما يتوهم أنه مفعول به.

قوله: (على أنه مفعول لأجله) أي كقوله الشاعر:

 

مقابله
 

مغنی
لثامن: المقابلة، و هي الداخلة على الأعواض، نحو: «اشتريته بألف» و منه: اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ بِمٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (النحل/ ٣٢) و إنما لم نقدرها باء السببية كما قالت المعتزلة و كما قال الجميع في الحديث النبوي «لن يدخل أحدكم الجنّة بعمله[29]»؛ لأن المعطي بعوض قد يعطي مجانا، و أما المسبب فلا يوجد بدون السبب، و قد تبين أنه لا تعارض بين الحديث و الآية؛ لاختلاف محملي الباءين جمعا بين الأدلة.

صفایی
الثّامن: هشتمين معناى باء مقابله است به اين معنا كه باء بيان مى‌كند كه فعل ما قبل در مقابل و عوض از شيء ما بعد است، بنابراين هميشه اين باء داخل بر اشيائى مى‌شود كه عوض از چيز ديگرى هستند، مثل: «اشتريته بألف درهم» يعنى «خريدم او را در مقابل و عوض هزار درهم».

و از همين معناى مقابله است، بائى كه در اين آيۀ شريفه اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ بِمٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «النحل/ ۳۲» است ولى معتزله مى‌گويند: معناى باء در آيه، سببيّت است. لكن ما قرار نمى‌دهيم باء در آيه را، باء سببيّت چنانكه معتزله در اين آيه گفته‌اند، و هرچند جميع مفسّرين و نحويين در اين حديث نبوى: «لن يدخل أحدكم الجنّة بعمله»[30] گفته‌اند كه معناى باء در «بعمله» سببيّت است كه صحيح نيز مى‌باشد. زيرا بنا بر قول معتزله در آيه لازم مى‌آيد كه عمل انسان در دنيا سبب دخول به بهشت باشد و مسبّب كه دخول به بهشت است بدون سبب كه عمل در دنيا

مى‌باشد حاصل نگردد و اگر خدا خواست كسى را ببخشايد و او را به بهشت بفرستد، نتواند اين كار را انجام دهد زيرا مسبب، بدون وجود سبب خود، موجود نمى‌شود، و خداوند متعال كه مالك يوم الدين است، نتواند هيچگونه دخالتى در امر عقاب و ثواب داشته باشد، و اين معنا با مالكيت على الاطلاق خداوند در روز قيامت منافات دارد، لكن اگر معناى باء را مقابله بدانيم اين اشكال اساسا وارد نيست زيرا چيزى كه عطا مى‌شود (المعطى) در مقابل عوضى، گاهى هم آن چيز مجانا اعطا مى‌شود. بنابراين آن اشكال محدوديت مالكيت على الإطلاق خداوند مرتفع مى‌شود، زيرا با اين معنا، آيه با آن مالكيت منافاتى ندارد. (صفایی)[31]

بايد دانست كه اگر معناى باء در آيه و حديث هردو سببيت باشد، بين آن دو تعارض خواهد بود، زيرا آيه مى‌گويد: سبب دخول به بهشت، عمل است و حديث مى‌گويد: سبب دخول به آن، عمل نيست ولى وقتى معناى باء را در آيه مقابله و در حديث سببيّت دانستيم، تعارض بين آنها وجود نخواهد داشت زيرا محمل و كيفيت توجيه اين دو باء مختلف بوده - يكى باء عوض و ديگرى باء سببيّت - و علّت اين دو گونه معناكردن آيه و حديث، جمع بين ادلّه است زيرا تا مى‌توانيم بين ادلّه‌اى كه ظاهرا باهم تعارض دارند، به طريق صحيح و مناسب جمع كنيم، اين كار اولى و بهتر از تساقط و كنار زدن آن ادلّه است. «الجمع مهما أمكن أولى من الطرح».

و به همين جهت معناى اين دو باء را مختلف قرار مى‌دهيم تا بين آيه و حديث تعارض واقع نشود. چون در حديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى‌گويد: سبب دخول بهشت عمل نيست يعنى مى‌تواند عوامل ديگرى مانند رحمت خدا هم باشد، و در آيه خداوند مى‌فرمايد: پاداش و عوض اعمال شما، دخول در بهشت مى‌باشد، هر چند ممكن است عوامل ديگرى نيز باعث دخول بهشت شوند. (صفایی)[32]

 

دسوقی
 

و الثامن: المقابلة،

و هي الداخلة على الأعواض، نحو: «اشتريته بألف»، و «كافأت إحسانه بضعف»، و قولهم: «هذا بذاك» و منه اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ بِمٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ [النحل: ٣٢]، و إنما لم نقدّرها باء السببية كما قالت المعتزلة و كما قال الجميع في «لن يدخل أحدكم الجنّة بعمله»، لأن المعطي بعوض قد يعطي مجانا، و أما المسبب فلا يوجد بدون السبب، و قد تبيّن أنه لا تعارض بين الحديث و الآية، لاختلاف محملي الباءين جمعا بين الأدلة.

 

مجاوزه
 

مغنی
التاسع: المجاوزة ك‍ «عن»، فقيل: تختص بالسؤال، نحو: فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً (الفرقان/ ٥٩)؛ بدليل يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبٰائِكُمْ (الأحزاب/ ٢٠) و قيل: لا تختص به؛ بدليل قوله تعالى: يَسْعىٰ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمٰانِهِمْ (الحديد/ ١٢).

و تأول البصريون «فاسأل به خبيرا» على أن الباء للسببية، و زعموا أنها لا تكون بمعنى «عن» أصلا، و فيه بعد؛ لأنه لا يقتضي قولك: «سألت بسببه» أن المجرور هو المسؤول عنه.

صفایی
 

التّاسع: نهمين معناى باء، مجاوزت[33] و مترادف معناى «عن» مى‌باشد.

در بين نحويين دربارۀ فعلى كه قبل از اين معناى باء ذكر مى‌شود و متعدى با آن مى‌گردد اختلاف شده است. گروهى از نحويين گفته‌اند: وقوع باء مجاوزت فقط بعد از مشتقات مادۀ «سؤال» است مانند: اَلرَّحْمٰنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً «الفرقان/ ۵۹» و بايد گفت كه در اينجا باء معناى «عن» دارد به جهت اينكه همواره مادۀ «سؤال» با «عن» متعدى مى‌شود، مانند: يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبٰائِكُمْ «الأحزاب/ ۲۰».

ولى گروه ديگرى از نحويين معتقدند كه وقوع باء به اين معنا مختص مادۀ «سؤال» نبوده بلكه بعد از افعال ديگرى نيز مى‌آيد، مانند قول خداوند متعال:

يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ يَسْعىٰ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمٰانِهِمْ «الحديد/ ۱۲»

زيرا باء در آيه به معناى «عن» است.

معناى آيه: «روزى كه مى‌بينى مردان مؤمن و زنان مؤمن را كه نور ايمان در مقابل و از طرف راستشان تلألؤ مى‌كند».

چنانكه شيخ طوسى[34] نيز اين رأى را اختيار نموده لكن علامه طباطبايى[35]قائلند به اينكه باء در آيه معناى «في» دارد.

و تأوّل البصريون: نحويون بصره معتقدند كه اصلا باء به معناى «عن» نمى‌باشد و بر اساس اين نظريه، در آيه (فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً) مى‌گويند: باء به معناى سببيّت است، كه در اين صورت معناى آيه اينگونه مى‌شود: «سؤال كن به سبب آن، شخص آگاهى را».

و فيه بعد: و در اين تأويل، بعد و دورى از حقيقت مطلب است، زيرا سؤال، داراى چهار ركن است: ۱ - سائل. ۲ - مسئول. ۳ - مسؤول به (الفاظ استفهام) ۴ - مسؤول عنه يعنى شيئى كه دربارۀ آن سؤال مى‌شود كه همواره بعد از حرف جرّى واقع مى‌شود كه آن حرف جرّ بعد از مادۀ «سؤال» قرار دارد، لكن بر اين اساس

نمى‌توان گفت كه مجرور در تأويل بصريين مسؤول عنه است، زيرا اگر شما بگوئيد:

«سألت بسببه» اين عبارت اقتضا ندارد كه مجرور مسؤول عنه باشد، بلكه مجرور علّت و سبب سؤال بوده و مسؤول عنه نمى‌باشد، بنابراين لازمۀ قول بصريين اين است كه مجرور مسؤول عنه نبوده بلكه علّت سؤال باشد كه در اين صورت اين قول با قاعدۀ فوق - مجرور بعد از مادۀ سوال مسؤول عنه است - مطابقت نداشته و جملۀ سؤاليه از مسؤول عنه خالى مى‌باشد در حالى كه ركن اصلى اين جمله، مسؤول عنه است، و سياق آيه همانطور كه ملاحظه مى‌شود سؤال درباره خداوند رحمان، از يك فرد آگاه و خبير است نه سؤال به سبب خداوند رحمان مى‌باشد.

مكى ابن ابيطالب[36]، ابو البقاء[37]، علامه طباطبايى[38] قائل به قول غير بصريين هستند و مى‌گويند باء به معناى «عن» است

دسوقی
و التاسع: المجاوزة ك‍ «عن»،

فقيل: تختص بالسؤال، نحو: فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً [الفرقان: ٥٩] بدليل يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبٰائِكُمْ [الأحزاب: ٢٠]؛ و قيل: لا تختص به بدليل

لا أقعد الجبن عن الهيجاء

و جر مثل هذا باللام أكثر من نصبه قال الدماميني الحق أن البيت محتمل لأن يكون شديدا بمعنى حملوا فتنتصب إغارة على أنها مفعول لأجله و لأن يكون بمعنى قووا من قولك شددت الشيء إذا جعلته شديدا قويا فتنصب الإغارة على أنه مفعول به اه‍ دماميني أي على نسخة شدوا يحتمل أنه مفعول به أي جعلوها شديدة. قوله: (المقابلة) أي: و هي المسماة بباء العوض. قوله: (على الأعواض) أثمانا أو غيرها. قوله: (كاشتريته بألف) مثال لدخولها على العوض الذي هو ثمن. قوله: (بضعف) ضعف الشيء مثلاه. قوله:

(هذا بذاك) ظرف مستقر و فيما قبله لغو. قوله: (و منه) أي: من مجيئها للمقابلة. قوله:

(و إنما لم تقدرها) أي: في هذا المثال. قوله: (لأن المعطى) بفتح الطاء في الأول و الثاني اسم مفعول أي كدخول الجنة، و قوله: بعوض أي كالعمل. قوله: (مجانا) أي: بلا عوض و لا شك أن دخوله الجنة قد يعطيه المولى لمن كان مؤمنا عاصيا لم يعمل. قوله:

(فلا يوجد بدون السبب) فلو كان العمل في الآية سببا لدخول الجنة لاقتضى أن المؤمن العاصي الذي لم يعمل لم يدخل الجنة و هو ممنوع. قوله: (و قد تبين) أي: بجعل الباء في الآية للمقابلة و في الحديث للسببية. قوله: (لاختلاف محملي الباءين) أي: لأنها في الآية محمولة على العرض، و في الحديث على السببية و لو جعلت للسببية فيهما لحصل تعارض بينهما، و اعلم أن المعتزلة يجعلونها في الآية للسببية ثم إنه ورد عليهم مناقصة الحديث للآية و أجابوا عن الحديث بأن العمل ليس مؤثرا في دخول الجنة، فالمراد بالسبب المنفي المؤثر، و إن كان هو سببا صوريا كما هو محمل الآية و مما دفع به التعارض أن المنفي السببية الاستقلالية و المثبت الناقصة أي بضميمة الرحمة بدليل تمام الحديث، قالوا و لا أنت يا رسول اللّه قال و لا أنا إلا أن يتغمدني اللّه برحمته.

قوله: (تخص بالسؤال) أي: لوقوع بعد مادة السؤال. قوله: (فاسأل به خبيرا) أي:

اسأل عنه أي أو السؤال جاوز المسؤل عنه و وصل إلى المسؤول و هذه مجاوزة العناية فتلاحظ المجاوزة عن المسؤول عنه إلى المسؤول اه‍ تقرير دردير. قوله تعالى: يَسْعىٰ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمٰانِهِمْ [الحديد: ١٢]، وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ اَلسَّمٰاءُ بِالْغَمٰامِ [الفرقان: ٢٥]. و جعل الزمخشري هذه الباء بمنزلتها في «شققت السّنام بالشّفرة» على أن «الغمام» جعل كالآلة التي يشق بها، قال: و نظيره اَلسَّمٰاءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ [المزمل: ١٨]. و تأوّل البصريّون فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً [الفرقان: ٥٩] على أن الباء للسببيّة، و زعموا أنها لا تكون بمعنى «عن» أصلا، و فيه بعد، لأنه لا يقتضي قولك «سألت بسببه» أن المجرور هو المسؤول عنه.

 

استعلا
 

مغنی
 

عاشر: الاستعلاء، نحو قوله تعالى: مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطٰارٍ (آل عمران/ ٧٥) الآية؛ بدليل هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاّٰ كَمٰا أَمِنْتُكُمْ عَلىٰ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ (يوسف/ ٦٤) و قول راشد بن عبد ربّه:

٧٤ - أربّ يبول الثعلبان برأسه‌؟

...............

؛ بدليل تمامه:

.......

لقد هان من بالت عليه الثعالب[39]

 

صفایی
 

العاشر: دهمين معناى باء، استعلاء بوده و مترادف كلمۀ «على» مى‌باشد، مانند قول خداوند متعال: وَ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتٰابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطٰارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينٰارٍ لاٰ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلاّٰ مٰا دُمْتَ عَلَيْهِ قٰائِماً «آل عمران/ ۷۵» كه باء به معناى «على» است زيرا مادۀ «أمن» با «على» متعدّى مى‌شود و هرفعلى كه با حرف جر خاصى متعدّى مى‌گردد اگر حرف جرّ ديگرى جاى آن حرف جر قرار گرفت، آن حرف ديگر داراى معناى آن حرف جرّ خاص مى‌باشد و چنانكه در آيه مذكور در كتاب از سورۀ يوسف ملاحظه مى‌شود ماده «أمن» دوبار ذكر گرديده و در هر دوجا متعدّى به «على» شده است.

شاهد ديگرى بر اينكه باء داراى معناى «على» است، شعر راشد بن عبد ربّه مى‌باشد. او از شعراى صدر اسلام و از صحابى پيامبر است، روزى قبيلۀ بنو ظفر او را با هديه‌اى نزد بت خود در دامنۀ كوه فرستادند و او بعد از گذاشتن هديه نزد آن بت كه نام آن سواع بوده است، مى‌بيند كه دو روباه هدايا را خورده و سپس بر آن بت بول مى‌كنند. آنگاه او آگاه به حقيقت و خدا نبودن آن بتها شده و اين اشعار را

مى‌گويد و خدمت پيامبر مى‌رسد و اسلام مى‌آورد:

«أربّ يبول الثعلبان برأسه

لقد هان من بالت عليه الثعالب»[40]

شاهد: در باء «برأسه» است كه به معناى «على» است زيرا مادۀ «بول» با «على» متعدّى مى‌شود چنانكه در مصرع دوّم مى‌بينيد «بالت» با «على» متعدى شده است.

 معناى شعر: «آيا پروردگار بول مى‌كند دو روباه بر سر او؟! محققا ذليل است كسى‌كه بول كرده‌اند بر او روباهان».

نكته: شاعر بعد از آن واقعه خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و اسلام آورد. پيامبر از ايشان پرسيد: اسم تو چيست‌؟ او گفت: «غاوى بن عبد العزّى».

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او گفت: «بل أنت راشد بن عبد ربّه» از آن پس نام او راشد بن عبد ربّه شد. (صفایی)[41]

 

 

دسوقی
 

العاشر: الاستعلاء،

نحو: مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطٰارٍ [آل عمران: ٧٥] الآية، بدليل هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاّٰ كَمٰا أَمِنْتُكُمْ عَلىٰ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ [يوسف: ٦٤]، و نحو: وَ إِذٰا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغٰامَزُونَ [المطففين: ٣٠] بدليل وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ [الصافات: ١٣٧] و قد مضى البحث فيه، و قوله [من الطويل]:

قوله: (و بأيمانهم) أي: و عن أيمانهم. قوله: (بالغمام) أي: عن الغمام أي ينزل الغمام من السماء بعد أن تنشق و المراد بالغمام الغيم و قيل: هو غيم أبيض رقيق كانت تنزل فيه الملائكة على أنبياء بني إسرائيل فتنزل به الملائكة في الآخرة. قوله: (هذه الباء) أي: الواقعة في الآية الثانية. قوله: (بمنزلتها) أي: على أن الغمام جعل كالآلة التي يشق بها فتكون الباء في الآية للاستعانة لا للمجاوزة. قوله: (السنام) هو أعلى ظهر البعير و الشفرة السكين العظيمة. قوله: (منفطر به) أي: باليوم السابق في قوله يوما يجعل الخ، و المراد بانفطاره به انشقاقه به، فاليوم آلة في الشق كالسكين أي فأولى أن يشق القلوب فهي آلة مجازي، و أما قوله بالغمام فهي آلة حقيقية و إنما ذكر و لم يقل منفطرة لتأويل السماء بالسقف أو إنه على إرادة النسبة أي ذات انفطار به كما تقول امرأة لابن و تامر أي ذات لبن و تمر اه‍ دماميني. قوله: (و فيه) أي: و في هذا التأويل الذي ادعوه بعد. قوله:

(لأنه لا يقتضي الخ) أي: مع أن المراد أن المجرور و هو اللّه هو المسؤول عنه اه‍ تقرير دردير. قوله: (لأنه لا يقتضي الخ) أي: بدليل أنك لو سألت بسبب زيد عن شيء آخر ساغ لك أن تقول سألت بزيد و المقصود في مثل فاسأل به خبيرا أن يكون مجرور الباء مسؤولا عنه و تأويلهم لا يقتضيه فيكون بعيدا.

قوله: (بقنطار) أي: على قنطار. قوله: (هل آمنكم عليه) أي: فهذا يدل على أن آمن من يتعدى بعل فحينئذ تكون الباء بمعنى على. قوله: (إلا كما أمنتكم على أخيه من قبل) فقد عدى الفعل المذكور بعلى في موضعين. قوله: (و إذا مروا بهم) أي: عليهم على رأي الأخفش.

قوله: (و قد مضى البحث فيه) أي: بما يقتضي أن تكون الباء في أمروا بهم للإلصاق المجازي، و على في لتمرون عليهم للاستعلاء المجازي و لا يقال فيه إن الباء بمعنى على لأنه أمر داعي إليه و لما يلزم عليه التجوز من وجهين اه‍ دماميني.

[42]- أ ربّ يبول الثّعلبان برأسه

بدليل تمامه:

لقد هان من بالت عليه الثّعالب

 

تبعیض
 

مغنی
الحادي عشر: التبعيض، أثبت ذلك الأصمعيّ و الفارسي و القتبيّ و ابن مالك، قيل: و الكوفيون، و جعلوا منه: عَيْناً يَشْرَبُ بِهٰا عِبٰادُ اَللّٰهِ (الإنسان/ ٦) قيل:

و منه: وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ (المائدة/ ٦) و الظاهر أن الباء فيهما للإلصاق و قيل:

هي في آية الوضوء للاستعانة، و إن في الكلام حذفا و قلبا، فإنّ «مسح» يتعدّى إلى المزال عنه بنفسه، و إلى المزيل بالباء، فالأصل: امسحوا رؤوسكم بالماء.

 

صفایی
 

الحادي عشر: يازدهمين معناى باء، تبعيض است و دلالت مى‌كند كه مراد از مجرور، بعضى از آن است نه تمام آن، اين معنا را اصمعى، فارسى، قتّبى و ابن مالك براى باء اثبات كرده و قائل به آن هستند.

و شخصى در اين مسأله مى‌گويد: كوفيون هم قائل به اين معنا براى باء هستند. آنان قرار داده‌اند از مصاديق باء تبعيضيه، باء در اين آيۀ شريفه را عَيْناً يَشْرَبُ بِهٰا عِبٰادُ اَللّٰهِ «الإنسان/ ۶». و مرجع ضمير «بها» كلمۀ «عينا» است و علّت معناى تبعيض داشتن باء اين است كه عباد اللّه مى‌توانند بعض و مقدارى از چشمه آب بهشت را بنوشند نه تمام آن را.

و قيل: و گفته شده است كه از همين معناى باء است باء در آيه اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ «المائدة/ ۶». زيرا در هنگام وضو، قسمتى از سر مسح مى‌شود نه تمام آن.

و الظاهر: لكن ظاهر و قول اصحّ اين است كه معناى باء در اين دو آيه، الصاق حقيقى است و داراى معناى تبعيض نمى‌باشد بنابراين قول، معناى آيۀ اوّل:

«مى‌نوشند چشمه‌سار بهشتى را در حالى كه متصل به آن چشمه‌سارند» و معناى

آيه دوّم: «مسح كنيد متصلا به سرهايتان» مى‌شود.

و قيل في آية الوضوء: و گفته شده است كه معناى باء در آيۀ وضو (وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ‌) استعانت است و بنابراين فرض، در اصل كلام دو كار صورت گرفته است:

۱ - حذف: اسقاط كلمات در عبارت.

۲ - قلب: جابه‌جايى كلمات در عبارت.

زيرا اصل آيه اينگونه (و امسحوا رؤوسكم بالماء) بوده است، زيرا ماده (مسح) به مفعول خود (مزال عنه - شيئى كه چيزى از او زائل مى‌شود) بنفسه و بدون حرف جرّ متعدّى مى‌شود و به (مزيل - زائل‌كننده) به واسطۀ حرف جر باء متعدّى مى‌شود، بنابراين در آيه اوّلا مزيل كه «ماء» مى‌باشد، حذف شده است و ثانيا «رؤوسكم» كه مزال عنه است - چون از آن به‌واسطۀ آب حدث زائل مى‌شود - قلب به مزيل شده و جاى آن قرار گرفته و بعد از باء ذكر شده است. (صفایی)[43]

 

دسوقی
 

الحادي عشر: التبعيض،

أثبت ذلك الأصمعيّ و الفارسيّ و القتبيّ و ابن مالك، قيل:

و الكوفيّون، و جعلوا منه: عَيْناً يَشْرَبُ بِهٰا عِبٰادُ اَللّٰهِ [الإنسان: ٦]، و قوله [من الطويل]:

 

[44] - شربن بماء البحر ثم ترفّعت

متى لجج خضر لهنّ نئيج

قوله: (أرب الخ) الهمزة للإنكار و الباء في برأسه بمعنى على و الثعلبان بفتح الثاء و اللام تثنية ثعلب، و قيل: بضم الثاء و اللام و ضم النون ذكر الثعالب و هذا هو الذي صححه الحافظ بن ناصر و هذا البيت لرجل يقال له غاوي بن ظالم من ثعلبة كان سادنا على صنم لهم و كان يأتي بالخبز و الزبد له و يضعه على رأسه لعله يأكل، فبينما هم ذات يوم إذ أقبل عليهم ثعلبان فرفع رجله بعد أن أكل الخبز و الزبد و بال على رأسه، ثم إن غاويا كسر الصنم و أنشد البيت و أتى النبي عليه الصلاة و السلام فقال له: ما اسمك فقال:

غاوي بن ظالم، فقال النبي اسمك راشد بن عبد اللّه اه‍ دماميني. قوله: (بدليل تمامه) أي: فإنه عدي فيه الفعل بعلى و قوله: لقد هان أي و هو قوله لقد الخ و في نسخة لقد ذل.

قوله: (و القتبي) بقاف مضمومة و تاء مفتوحة و بعدها باء موحدة فياء نسب. قوله: (عينا يشرب بها) أي: منها عباد اللّه أي المقربون. قوله: (و قوله) بالنصب عطفا على عينا.

قوله: (شربن بماء البحر) أي: من ماء البحر و قوله متى لجج أي من لجج بدل من ماء

و قوله [من الكامل]:

 

[45]- [فلثمت فاها آخذا بقرونها]

شرب النّزيف ببرد ماء الحشرج

قيل: و منه وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ [المائدة: ٦] و الظاهر أن الباء فيهنّ للإلصاق، و قيل: هي في آية الوضوء للاستعانة، و إن في الكلام حذفا و قلبا؛ فإنّ «مسح» يتعدّى إلى المزال عنه بنفسه، و إلى المزيل بالباء؛ فالأصل: امسحوا رؤوسكم بالماء، و نظيره البحر. قوله: (شربن) أي: السحائب بماء البحر ثم ترفعت أي ارتفعت و قوله: متى لجج أي من لجج خضر و هو بدل من ماء البحر يصف السحائب يشربها من ماء البحر، ثم ترفع و تمر مرا سريعا مع صوت. قوله: (آخذا بقرونها) جمع قرن الخصلة من الشعر، و قوله:

فلثمت بكسر الثاء و فتحها. قوله: (النزيف) بنون و زاي المحموم و المعنى إني قبلتها ممسكا بخصل شعرها شاربا ريقها شربا مثل شرب المحموم من الماء البادر الذي يستخرج من مكان الحشرج و هو الرمل، و قيل: هو الكوز. قوله: (قيل و منه و امسحوا برؤوسكم) أي: بعض رؤوسكم فالواجب يتأدى بمسح جزء من الرأس و لو قل و هو مذهب الشافعي. قوله: (فيهن) أي: الآيتين و البيتين. قوله: (للإلصاق) أي: و هو معناها الحقيقي المشهور فلا يعدل لغيره إلا يثبت لا سيما و قد أنكر ابن جني و جماعة ورودها للتبعيض. قوله: (للإلصاق) و عليه فالمعنى في آية الوضوء امسحوا مسحا ملاصقا لرؤوسكم و لا يتأدى الواجب إلا بمسحها كلها لأن الرأس اسم لجميع العضو. قوله: (فإن مسح يتعدى إلى المزال عنه بنفسه) أي: و الرأس مزال عنها الحدث المقدر قيامه بها، فكان القياس أن يتسلط عليها فعل المسح بدون باء و قوله: و إلى المزيل بالباء و هو هنا الماء الذي تمسح الرأس به، فالقياس أن يعدي الفعل المذكور إليه بالباء و إذا كان كذلك فالأصل الخ. قوله: (فالأصل امسحوا رؤوسكم بالماء) بيت الكتاب [من الكامل]:

 

[46]- كنواح ريش حمامة نجديّة

و مسحت باللّثتين عصف الإثمد

يقول: إن لثاتك تضرب إلى سمرة، فكأنّك مسحتها بمسحوق الإثمد؛ فقلب معمولي «مسح»، و قيل في «شربن»: إنه ضمّن معنى «روين»، و يصح ذلك في:

يَشْرَبُ بِهٰا [الإنسان: ٦] و نحوه؛ و قال الزمخشري في يَشْرَبُ بِهٰا: المعنى:

يشرب بها الخمر كما تقول: «شربت الماء بالعسل».

 

قسم
 

مغنی
الثاني عشر: القسم، و هو أصل أحرفه؛ و لذلك خصت بجواز ذكر الفعل معها، نحو قول أمير المؤمنين عليه السّلام: «فأقسم باللّه يا بني امية عما قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم»[47] و دخولها على الضمير، نحو: «بك لأفعلنّ‌» و استعمالها في القسم الاستعطافي، نحو: «باللّه هل قام زيد؟» أي: أسألك باللّه مستحلفا. (ابن هشام)[48]

 

صفایی
الثّانى عشر: دوازدهمين معناى باء، قسم است يعنى متكلّم به مجرور باء قسم مى‌خورد. بايد دانست كه قسم سه ركن دارد: ۱ - مقسم به: چيزى‌كه قسم به او خورده مى‌شود. ۲ - ادات قسم. ۳ - مقسم عليه: چيزى‌كه براى آن قسم خورده مى‌شود يا به عبارت ديگر جواب قسم مى‌باشد مثلا در آيۀ شريفه: وَ اَلْعَصْرِ إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ «و العصر/ ۲ و ۳» و او ادات قسم و «العصر» مقسم به و «إنّ الإنسان لفى خسر» مقسم عليه است. قابل ذكر است كه ادات قسم بر سه نوع هستند:

۱ - حرف، مانند: باء، واو، تاء.

۲ - اسم، مانند: أيمن.

۳ - فعل، مانند: حلفت.

در بين اين ادات قسم، حرف استعمال بيشترى دارد و در بين ادات قسم حرفى، باء كثير الاستعمال است. به همين جهت اصل ادوات قسم بوده و داراى امتيازات خاصى است. مانند: جواز ذكر متعلّق و فعل قسم با آن، مانند قول أمير المؤمنين در پيشگويى انقراض دولت بنى اميّه:

«فاقسم باللّه يا بني امية عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم».[49]

معناى خطبه: «پس قسم مى‌خورم به خدا، اى بنى‌اميه بزودى درخواهيد يافت كه حكومت و خلافت در دست غير شماست و در خانۀ (بنى عباس) دشمن شماست».

و يكى ديگر از خصوصيات باء قسميه اين است كه بر ضمير داخل مى‌شود به‌خلاف ديگر ادات قسم، مانند «بك لأفعلنّ‌».

و سوّمين امتياز آن، استعمال باء قسميه در قسم استعطافى است و آن عبارت از قسمى است كه جواب آن جملۀ انشائيه مانند جملۀ استفهاميّه مى‌باشد، و متكلّم قسم مى‌خورد تا مخاطب عطوفت و مهربانى كند و مطلوب متكلم را انجام دهد و جواب گويد.[50]

مانند: «باللّه هل قام زيد» يعنى: «از تو مى‌خواهم در حالى كه قسم مى‌دهم تو را به خدا، آيا زيد قيام كرد؟» (صفایی)[51]

 

دسوقی
 

الثاني عشر: القسم،

و هو أصل أحرفه؛ و لذلك خصّت بجواز ذكر الفعل معه، نحو: «أقسم باللّه لتفعلنّ‌»، و دخولها على الضمير نحو: «بك لأفعلنّ‌» و استعمالها في أي: فحصل قلب بنقل الباء التي كانت داخلة على المزيل إلى المزال عنه و حذف المفعول الآخر. قوله: (و نظيره) أي: في القلب فقط. قوله: (كنواح) جمع ناحية حذفت باؤه ضرورة و هي مقدم الجناح شبه به الخصر للدقة في الاستدارة. قوله: (يقول) أي: الشاعر أي مراد ذلك الشاعر أن الخ. قوله: (إن لثاتك) أي: لحم أسنانك أيتها المرأة تضرب إلى سمرة و هو وصف محمود عند العرب و الأثمد هو حجر الكحل. قوله: (فقلب معمولي مسح) حيث أدخل الباء على اللثتين و هما الممسوحتان و لم يدخلها على عصف الأثمد و هو الممسوح به. قوله: (إنه ضمن معنى روين) أي: فالباء للاستعانة لكن مع التضمين، و أما القول الذي قبله فيقول هي للإلصاق بدون تضمين. قوله: (و يصح ذلك في يشرب بها) أي: فالمعنى حينئذ يروي بها عباد اللّه بناء على أن الري لا يستلزم مقارنة عطش فإن شرب أهل الجنة للتلذذ إذ لا ألم فيها. قوله: (و نحوه) أي: كما في شرب زيد بالماء أي روى به. قوله: (كما تقول شربت الماء بالعسل) أي: فالباء فيه للإلصاق أو للمصاحبة، و إن جعلته متعلقا بقوله ممزوجا فهي للاستعانة أي حال كونه ممزوجا بالعسل فهي متعلقة بحال محذوفة. قوله: (و هو) أي: الباء أصل أحرفه الخ. قوله: (بجواز ذكر الفعل معها) بخلاف غيرها فلا نقول أقسم تاللّه و لا أقسم و اللّه. قوله: (و دخولها على الضمير) بخلاف غيرها و حروف القسم فإنما تجر الظاهر. قوله: (نحو بك) أي: بخلاف التاء و الواو فلا القسم الاستعطافيّ‌، نحو: «باللّه هل قام زيد»، أي: أسألك باللّه مستحلفا.

 

غایت
 

مغنی
 

الثالث عشر: الغاية، نحو: وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي (يوسف/ ١٠٠) أي: إليّ‌، و قيل:

ضمن «أحسن» معنى «لطف»

 

صفایی
 

الثالث عشر: سيزدهمين معناى باء، غايت و مترادف با معناى «إلى» است، مانند قول خداوند متعال در حكايت كلام حضرت يوسف وقتى حضرت يعقوب او را در مصر با جلال و شكوه يافت:

قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ اَلسِّجْنِ «يوسف/ ۱۰۰»

يعنى: «محقّقا خداوند احسان و نيكى كرد به سوى من زمانى كه خارج كرد مرا از زندان».

در آيه باء معناى «إلى» دارد زيرا ماده «حسن» با «إلى» متعدّى مى‌شود.

و قيل: گفته شده است كه در آيه، اينگونه نيست كه باء معناى «إلى» را به جهت اينكه فعل مقدّم با «إلى» متعدّى مى‌شود. دارا باشد، بلكه آن فعل قبل، متضمن معناى فعلى است كه آن فعل با باء متعدّى مى‌شود. به همين علّت گفته‌اند

كه «أحسن» متضمن معناى «لطف» است كه با باء متعدى مى‌شود و باء در آيه معناى خود را داراست.

 

دسوقی
 

الثالث عشر: الغاية،

نحو: وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي [يوسف: ١٠٠] أي: إليّ‌، و قيل:

ضمن أحسن معنى لطف.

 

تاکید و زاِیده
مغنی
الرابع عشر: التوكيد و هي الزائدة، و زيادتها في ستة مواضع:

أحدها: الفاعل، و زيادتها فيه واجبة، و غالبة، و ضرورة.

فالواجبة في نحو: «أحسن بزيد» في قول الجمهور: إن الأصل: أحسن زيد بمعنى «صار ذا حسن»، ثم غيرت صيغة الخبر إلى الطلب، و زيدت الباء إصلاحا للفظ، و أمّا إذا قيل: بأنه أمر لفظا و معنى و أن فيه ضمير المخاطب مستترا فالباء معدّية مثلها في «أمرر بزيد».

و الغالبة في فاعل «كفى»، نحو: كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً (الرعد/ ٤٣) و قال الزجاج: دخلت لتضمن «كفى» معنى «إكتف» و هو من الحسن بمكان، و يصححه قولهم: «اتّقى اللّه امرؤ فعل خيرا يثب عليه» أي: ليتّق و ليفعل؛ بدليل جزم «يثب» و يوجبه قولهم: «كفى بهند» بترك التاء، فإن احتجّ بالفاصل فهو مجوز لا موجب؛ بدليل وَ مٰا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ (الأنعام/ ٥٩) فإن عورض بقولك:

«أحسن بهند» فالتاء لا تلحق صيغ الأمر، و إن كان معناها الخبر.

قالوا: و من مجيء فاعل «كفى» هذه مجردا من الباء قول سحيم:

٧٥ - عميرة ودّع إن تجهّزت غاديا

كفى الشّيب و الإسلام للمرء ناهيا[52]

و وجه ذلك - على ما اخترناه -: أنه لم يستعمل «كفى» هنا بمعنى «إكتف» و لا تزاد الباء في فاعل «كفى» التي بمعنى «أجزأ و أغنى» و لا التي بمعنى «وقى» و الأولى متعدية لواحد كقول أمير المؤمنين عليه السّلام: «كفاك أدبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك»[53].

و الثانية متعدية لاثنين، نحو: وَ كَفَى اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْقِتٰالَ (الأحزاب/ ٢٥).

و الضرورة كقول قيس بن زهير:

٧٦ - ألم يأتيك و الأنباء تنمي

بما لاقت لبون بني زياد[54]

و قال ابن الضائع: إن الباء متعلقة ب‍ «تنمي»، و إن فاعل «يأتي» مضمر، فالمسألة من باب الإعمال.

الثاني: مما تزاد فيه الباء، المفعول، نحو قوله تعالى: وَ لاٰ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ (البقرة/ ١٩٥) وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ (مريم/ ٢٥) و قوله[55]:

٧٧ - نحن بني جعدة أرباب الفلج

نضرب بالسّيف و نرجو بالفرج

الشاهد في الثانية، و أمّا الأولى فللاستعانة، و قيل: ضمن «تلقوا» معنى «تفضوا» و «نرجو» معنى «نطمع» و قيل: المراد: لا تلقوا أنفسكم إلى التهلكة بأيديكم، فحذف المفعول به، و الباء للآلة، أو المراد بسبب أيديكم كما يقال:

لا تفسد أمرك برأيك.

 

صفایی
الرّابع عشر: چهاردهمين معناى باء، تأكيد است و باء وقتى اين معنا را دارد كه زائده باشد و در اين صورت باء زائده مانند ديگر حروف جر زائد متعلّق ندارد.

مواضع و محل استعمال باء زائده بر شش چيز است: ۱ - فاعل. ۲ - مفعول.

۳ - مبتدأ. ۴ - خبر. ۵ - حال. ۶ - كلمۀ «نفس و عين».

أحدها: يكى از مواضع استعمال باء زائده، دخول بر فاعل است و زائده واقع شدن آن در اين محل بر سه قسم است:

۱ - واجبه: يعنى دائما باء زائده بر فاعل فعل خاصى داخل مى‌شود.

۲ - غالبه: يعنى غالبا باء زائده بر فاعل فعل خاصى داخل مى‌شود و به‌طور قليل بر فاعل آن فعل نمى‌آيد.

۳ - ضرورة: يعنى باء زائده به جهت ضرورت شعرى و تصحيح قافيه بر سر فاعل داخل مى‌شود.

الواجبة: موضع استعمال باء زائده واجبه، بر فاعل باب تعجب در صيغۀ «أفعل به» مى‌باشد، مانند: «أحسن بزيد» البته بر مبنا و قول جمهور نحويين كه مى‌گويند: اصل اين صيغه به صورت «أفعل هو» از باب إفعال و جملۀ خبريه بوده است. به عنوان مثال «أحسن بزيد» در اصل «أحسن زيد» به معناى «صار ذا حسن» يعنى: «گرديد زيد داراى نيكوئى» بوده است، سپس به جهت انشاى تعجب، كلام از صورت خبرى به شكل انشائى (فعل امر) تغيير داده شد «أحسن زيد»، و چون فاعل فعل امر صيغۀ مفرد مذكّر مخاطب، واجب است ضمير مستتر باشد و نبايد بعد از اين فعل، اسم مرفوع به عنوان فاعل باشد و در اينجا «زيد» فاعل و مرفوع مى‌باشد، براى رفع اين مشكل لفظى، باء زائده بر اين اسم قرار داده شد تا مجرور شود و آن مشكل لفظى اصلاح گردد.

و بايد توجّه داشت كه محل «زيد» رفع بنا بر فاعليت است.

بنابراين در اين صورت صيغۀ تعجب «أفعل به» لفظا امر است لكن معنا امر نمى‌باشد. بلكه داراى معناى تعجب است.

و أمّا إذا قيل: و امّا اگر گفته شود كه اين صيغه لفظا و معنا امر بوده و ضمير مخاطب مستتر در آن فاعل است، در اين صورت باء زائده نمى‌باشد بلكۀ باء تعديه همانند باء در مثال «امرر بزيد» است و در اين فرض محل «زيد» نصب بنابر مفعوليت مى‌باشد.

و الغالبة: موضع استعمال باء زائده غالبه، كثيرا و بطور غالب بر فاعل فعل «كفى» لازم است، مانند: كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً «الرعد/ ۴۳».

در آيه «اللّه» محلا مرفوع و فاعل «كفى» مى‌باشد.

ولى بعضى از نحويين مانند زجاج[56] مى‌گويند: «اللّه» فاعل «كفى» نبوده و «باء» نيز زائده نمى‌باشد، بلكه «كفى» متضمّن فعل امر «اكتف: بسنده كن» كه با حرف جر باء متعدّى به مفعول است، مى‌باشد. بنابراين «اللّه» محلا منصوب بنابر مفعوليت است.[57].

و هو من الحسن بمكان: و اين قول زجاج از حيث صحت و حسن، در مكانى عالى از حيث قواعد نحوى است زيرا اوّلا: اصل عدم زيادت باء است و ثانيا اصل، رفع لفظى فاعل است. و اگر كسى در مثل اين آيه قائل به قول اوّل شود هردو اصل را مراعات نكرده است. و اگر كسى اشكال كند كه صحيح نيست فعل ماضى متضمّن فعل امر و داراى معناى امر و انشاء باشد، جواب اين است كه: يصحّحه قولهم: يعنى قول عربها كلام زجاج را مهر صحّت و تأييد مى‌زند زيرا آنان مى‌گويند:

«اتّقى اللّه إمرؤ فعل خيرا يثب عليه».

چون در اين مثال از فعل ماضى «اتقّى» و «فعل» ارادۀ فعل امر «ليتق» و «ليفعل» شده است به دليل اينكه فعل مضارعى كه در جواب آن آمده «يثب» مجزوم مى‌باشد، و فعل مضارع در جواب فعل امر مجزوم مى‌شود:

و الأمر إن كان بغير افعل فلا

تنصب جوابه و جزمه اقبلا

معناى مثال: «بايد بترسد خدا را مرد و انجام دهد كار خير را، در اين صورت ثواب داده مى‌شود مرد بر آن».

و يوجبه قولهم.... علاوه بر مثال بالا كه مصحّح قول زجاج بود، اين قول أعراب «كفى بهند» نيز واجب مى‌كند كه قول زجاج پذيرفته شود، زيرا اگر «هند» فاعل «كفى» بود، بايد فعل مؤنث باشد و مذكر بودن فعل، كاشف از فاعل نبودن «هند» است. زيرا بايد فعل با فاعل در جنس مطابق باشد.

فإن احتجّ‌: اگر در ردّ استدلال اخير دليل آورده شود كه هرچند «هند» فاعل بوده و لكن به علّت وجود فاصل - باء - فعل مؤنث آورده نشده است، زيرا اگر بين فعل و فاعل مؤنث فاصله‌اى وجود داشته باشد، فعل از حيث تذكير و تأنيث، جايز الوجهين مى‌باشد.

جواب آن اين است كه بايد دانست كه اين وجود فاصل، مجوّز جواز وجهين است نه اينكه واجب كند هميشه فعل در صورت وجود فاصل، مذكر آورده شود به همين جهت در آيۀ شريفه: مٰا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ «الأنعام/ ۵۹» كه بين فاعل و فعل «من» زائده فاصله شده، ملاحظه مى‌شود كه فعل مطابق جنس فاعل بوده و مؤنّث مى‌باشد، در حالى كه در جملۀ «كفى بهند» همواره و دائما فعل مذكّر است بنابراين اگر «هند» فاعل بود، در فعل دو وجه جايز مى‌گشت و گاهى به صورت مذكّر و گاهى به صورت مؤنّث استعمال مى‌شد و چون هميشه در مثل اين عبارت فعل به صورت مذّكر استعمال مى‌شود، كشف مى‌شود كه «هند» فاعل نبوده بلكه مفعول به واسطه است و ضمير مستتر در «كفى» كه متضمّن معناى «اكتف» است فاعل آن است، يعنى: «بسنده كن اى مخاطب هند را».

فإن عورض: اگر كسى براى كلام ما - فاصل مجوّز ترك تاء است نه موجب - معارض بياورد به واسطۀ مثال: «أحسن بهند» در باب تعجّب وقتى فاعل مؤنّث است، كه در اين صورت فعل دائما مذكّر مى‌باشد و بگويد با وجودى كه فاعل مؤنّث است لكن به جهت وجود فاصل دائما فعل مذكّر آورده مى‌شود. لذا در مانند«كفى بهند» نيز به جهت وجود فاصل واجب است فعل مذكّر آورده شود، و آن قاعده در اين دو مورد تخصيص خورده است و نتيجه بگيرد كه باء زائده و «هند» فاعل «كفى» است

جواب داده مى‌شود مثال «أحسن بهند» با «كفى بهند» فرق مى‌كند زيرا هرگز امكان ندارد به صيغ امر تاء تأنيث الحاق كرد، هرچند معناى آن صيغ امر، اخبار نيز باشد. لكن در مثال «كفى بهند» اين مانع وجود ندارد و مى‌شود به فعل ماضى تاء تأنيث الحاق كرد. لذا اگر «هند» فاعل بود، بايد حداقل در يك استعمال، فعل مؤنّث مى‌بود، و اين عدم الحاق تاء تأنيث در استعمال، كاشف از عدم فاعليت «هند» در مثال است.

قالوا: من مجيء فاعل «كفي»:

نحويين گفته‌اند از موارد غير غالبى كه بر فاعل «كفى» لازم - «هذه» صفت براى «كفى» بوده و اشاره به قسم لازم اين فعل دارد در مقابل دو قسم ديگر كه مى‌آيد و متعدّى مى‌باشند - باء زائده نيامده است، قول سحيم است و او بردۀ قبيلۀ بنى حسحاس بوده، و از شعراى مخضرم است كه بدست پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مسلمان شد:

«عميرة ودّع إن تجهّزت غاديا

كفى الشيب و الإسلام للمرء ناهيا»[58]

شاهد: عدم دخول باء زائده بر فاعل «الشيب» است.

تركيب شعر: «عميرة» مفعول مقدّم براى فعل امر «ودّع» است و فاعل ضمير مفرد مخاطب مستتر، و مخاطب شاعر، خود اوست. «إن» شرطيّه «تجّهزت» فعل و فاعل، جملۀ شرط، و «غاديا» حال از فاعل است و جواب شرط به قرينۀ جملۀ مقدّم محذوف مى‌باشد، «كفى» فعل و «الشيب» فاعل آن و «الإسلام» عطف بر فاعل آن، و جار و مجرور متعلّق به «ناهيا» مى‌باشد كه اين تمييز و يا حال از فاعل «كفى» است.

معناى شعر: «وداع كن اى شخص، عميرة را اگر آماده گشته‌اى براى رفتن در حالى كه صبح‌كننده‌اى، كافيست سپيدى مو و دين اسلام از جهت نهى‌كنندگى

براى مرد از كارهاى قبيح و ناپسند».

و وجه ذلك: و دليل اينكه باء بر اسم بعد از «كفى» در اين شعر نيامده - در حالى كه ما گفته بوديم كه بر اسم بعد از «كفى» باء بنا بر مفعول بواسطه بودن داخل مى‌شود، چون آن فعل متضمّن معناى فعل «اكتف» مى‌باشد - اين است كه همانا شاعر استعمال نكرده است «كفى» را در اينجا بمعناى «اكتف» تا در اين صورت باء بر اسم بعد از آن‌كه مفعول به واسطه براى آن مى‌باشد داخل شود، بلكه اسم بعد از «كفى» در اينجا فاعل آن است و معلوم شد كه بر فاعل آن باء زائده داخل نمى‌شود.

و لا تزاد الباء في فاعل: بايد دانست كه فعل «كفى» بر سه قسم است».

۱ - فعل لازم، به معناى «كافيست».

۲ - فعل متعدّى به يك مفعول، به معناى «بى‌نياز كرده است».

۳ - فعل متعدّى به دو مفعول، به معناى «نگه داشت».

باء زائده همان‌طور كه بيان شد بر فاعل قسم اوّل داخل نمى‌شود، بايد توجه داشت كه بر فاعل دو قسم ديگر نيز داخل نمى‌شود.

و الاولى: قسم اوّل از دو قسم اخير كه متعدّى به يك مفعول است و بر فاعل آن باء زائده واقع نمى‌شود، مانند قول امير المؤمنين عليه السّلام كه در اخلاق و ادب اجتماعى مؤمن مى‌باشد: «كفاك أدبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك».[59]

شاهد: در عدم وقوع باء زائده بر «اجتناب» كه فاعل «كفى» يك مفعولى است، مى‌باشد.

معناى حكمت: «بى‌نياز كرده است تو را - بس است تو را - از حيث ادب براى نفست دورى گزيدن از آنچه كه دوست ندارى كه از ناحيه غير از خودت به تو رسد».

و الثّانية: قسم دوّم از دو قسم اخير، «كفى» متعدّى به دو مفعول است و دانستيم كه بر فاعل آن نيز باء داخل نمى‌شود، مانند قول خداوند متعال:

كَفَى اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْقِتٰالَ «الأحزاب/ ۲۵».

شاهد: عدم وقوع باء زائده بر «اللّه» كه فاعل «كفى» دو مفعولى است، مى‌باشد.

معناى آيه: «نگه داشت خداوند مؤمنين را از جنگ».

و الضرورة: موضع استعمال باء زائدۀ ضروريه، بر فاعل أفعال در اشعار عرب به جهت ضرورت و تنظيم قوافى اشعار است، مانند قول قيس بن زهير از شعراى جاهلى و از شجاعان عرب، در واقعه‌اى كه بين او و بين ربيع بن زياد اتفاق افتاد كه ربيع زره او را دزديد و او در عوض شتران شيرده ربيع و قبيله‌اش را به مكه برد و فروخت:

«ألم يأتيك و الأنباء تنمي

بما لاقت لبون بني زياد»[60]

شاهد: زيادت باء بر فاعل فعل «يأتيك» كه «ما» موصوله است مى‌باشد.

تركيب شعر: همزه براى استفهام و «يأتيك» فعل و مفعول و اين از موارد نادرى است كه «لم» جزم نداده است و جملۀ (و الأنباء تنمى) جملۀ معترضه و باء زائده «ما» موصوله در محل رفع، فاعل «يأتيك» و جملۀ بعد صله و «لبون» فاعل «لاقت» و مضاف به «بنى زياد» و ضمير عائد در صله كه مفعول بوده است «لاقته» حذف شده است.

معناى شعر: «آيا نرسيده است تو را - و خبرها پخش مى‌شود - آنچه كه برخورد كرده است آن چيز را شتران بنى زياد».

قال ابن الضائع: ابن ضايع از نحويين مكتب اندلس مى‌گويد: اين باء، باء زائده بر فاعل نمى‌باشد و اين شعر از مصاديق باب إعمال يعنى باب تنازع است، زيرا «يأتيك» فاعل، و «تنمي» مفعول مى‌خواهد و تنها يك كلمه شأنيّت معمول براى يكى از اين دو را دارد و آن «ما لاقت» است، و در باب تنازع براى رفع تنازع دو نظريه وجود دارد:

۱ - قول بصريين: عمل به متنازع دوّم داده و به متنازع اوّل ضمير مطابق آن اسم معمول مى‌دهيم.

۲ - قول كوفيين: عمل به متنازع اوّل داده و به متنازع دوّم ضمير مطابق آن اسم معمول مى‌دهيم.

و الثّاني أولى عند أهل البصرة

و اختار عكسا غيرهم ذا أسره

و ابن ضايع در اين باب قول بصريين را قبول دارد و مى‌گويد: عمل به دوّمين از متنازعين داده شده و به همين جهت چون فعل «تنمي» لازم است جار و مجرور «بما لاقت» مفعول بواسطه و در محل نصب و متعلّق به «تنمى» است و ضمير مطابق آن «هو» به اوّلين از متنازعين «يأتيك» به عنوان فاعل كه در آن مستتر است داده مى‌شود پس بنا بر نظريۀ ابن ضائع اين باء، باء زائده بر فاعل نمى‌باشد.

و الثّاني مما تزاد فيه الباء: دوّمين از آنچنان مواضعى كه باء در آنجا زائده واقع مى‌شود، مفعول است، مانند قول خداوند متعال: لاٰ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ «البقرة/ ۱۹۵» زيرا ماده «إلقاء» متعدّى بنفسه است و براى متعدّى شدن به مفعول خود «أيديكم» نيازى به باء ندارد، و مانند قول خداوند متعال خطاب به حضرت مريم:

هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ «مريم/ ۲۵» چون «هزّى» فعل امر مؤنّث مخاطب مفرد از ماده «هزّ: به حركت درآوردن» متعدّى بنفسه بوده و در تعديه، مستغنى از باء مى‌باشد. بنابراين، باء داخل بر مفعول آن «جذع» زائده است.

و مانند قول شاعر در مدح قوم خود:

 

«نحن بني جعدة أرباب الفلج

نضرب بالسيف و نرجو بالفرج»[61]

شاهد: در وقوع باء زائده بر مفعول «نرجو» است و بايد دانست كه شاهد در باء اوّل نمى‌باشد زيرا معناى آن استعانت است.

تركيب شعر: «نحن» مبتدأ و «أرباب» خبر آن‌كه اضافه شده است به «الفلج:

اسم مكانى است در بلاد قبيلۀ قيس» و «بني جعدة» منصوب به فعل مقدّر «أخصّ‌» و از باب اختصاص است كه در اين صورت، فعل مقدّر و مفعول مذكور بوده و جملۀ معترضه بين مبتدأ و خبر مى‌شود و «نضرب» فعل و فاعل و باء به معناى استعانت

است و جار و مجرور متعلّق به «نضرب» مى‌باشد.

معناى شعر: «ما - يعنى فقط قبيلۀ بنى جعده - صاحبان مكان فلج هستيم كه مى‌زنيم با شمشير و اميد داريم گشايش مشكلات را».

و قيل: ضمّن: گفته شده كه هرگز باء زائده بر مفعول داخل نمى‌شود و در آيۀ اوّل «تلقوا» هرچند متعدّى بنفسه است لكن چون متضمّن معناى «تفضوا» كه متعدّى به حرف باء مى‌باشد، است حكم آن را پيدا مى‌كند و متعدّى به حرف جرّ باء مى‌شود. و در شعر نيز گفته شده - قائل ابن سيد است - كه در اينجا نيز باء زائده نمى‌باشد بلكه «نرجو» متضمن معناى «نطمع» است كه با حرف جرّ باء غير زائده متعدّى مى‌شود.

و قيل: المراد: قول ديگرى نيز در آيه است كه «تلقوا» متضمّن فعلى نيست و باء زائده نيز بر مفعول آن واقع نشده، بلكه مفعول آن «أنفسكم» بوده و حذف شده است و معناى باء يا استعانت مى‌باشد و براى بيان اين مطلب است كه اسم ما بعد آن آلت براى فعل ما قبل آن است كه معناى مراد از آيه در اين فرض عبارت است از:

«نيفكنيد خودتان را به سوى هلاكت بواسطۀ دستانتان - اعمالتان -».

و يا معناى باء، سببيّت است كه معناى آيه در اين تقدير اينگونه مى‌شود:

«نيفكنيد خودتان را به سوى هلاكت به سبب دستانتان - اعمالتان -».

همان‌طورى كه در مثل اين عبارت، گاهى باء معناى سببيّت دارد، مانند:

«لا تفسد أمرك برأيك» يعنى: «تباه مگردان كار خودت را به سبب رأى خودت».

و كثرت زيادتها: و كثير است زائده واقع شدن باء در مفعول «عرفت» كه فعلى است يك مفعولى و مانند اين فعل از افعال ديگر يك مفعولى، مانند: «سمع، جهل».

و لكن دخول اين باء بر مفعول افعال متعدّى به دو مفعول كم است، مانند قول خداوند متعال:

وَ فِي اَلْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجٰاوِرٰاتٌ وَ جَنّٰاتٌ مِنْ أَعْنٰابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوٰانٌ وَ غَيْرُ صِنْوٰانٍ (يُسْقىٰ بِمٰاءٍ وٰاحِدٍ) وَ نُفَضِّلُ بَعْضَهٰا عَلىٰ بَعْضٍ فِي اَلْأُكُلِ «الرعد/ ۴».

شاهد: در دخول باء زائده بر مفعول دوّم فعل «يسقى» است و مفعول اوّل به (صفایی)[62]

جهت مجهول شدن فعل تبديل به نائب فاعل و ضمير مستتر در آن گشته است و مرجع آن «ما ذكرناه» است كه از كلام سابق فهميده مى‌شود چنانكه شيخ طوسى[63] و طبرسى[64] به اين نظريه قائلند و علامه طباطبائى[65] مى‌گويد: به «ذلك» كه از كلام قبل فهميده مى‌شود راجع است.

و قد زيدت في مفعول: گاهى باء زائده مى‌شود بر مفعول «كفى» متعدى به يك مفعول كه معناى آن «أجزأ و أغنى» است، و باء داخل بر مفعول «كفى» در اين حديث نبوى از اين قبيل است:

«كفى بالمرء كذبا أن يحدّث بكلّ ما سمع».[66]

شاهد: در دخول باء بر «المرء» كه مفعول مى‌باشد، است. و «كذبا» تمييز و «أن» مصدريه و جملۀ بعد، صله آن، و حرف مصدرى و جمله بعد تماما در محل رفع بنا بر فاعل بودن براى «كفى» است.

معناى حديث: «كفايت مى‌كند مرد را از حيث دروغگويى، بيان‌كردن هرچه كه مى‌شنود».

و همچنين است باء داخل بر مفعول «كفى» در قول شاعر:

 

«فكفى بنا فضلا على من غيرنا

حبّ النّبي محمّد إيّانا»[67]

شاهد: در دخول باء بر ضمير «نا» كه مفعول «كفى» يك مفعولى است، مى‌باشد.

تركيب شعر: فاء تفريعيّه است و «كفى» فعل و «نا» مفعول است و جمله در اصل «كفانا» بوده و به علت دخول باء زائده بر مفعول، ضمير مفعولى جدا گشته است، «فضلا» تمييز، «على» متعلّق به «فضلا»، «من» موصوله در محل جرّ «غيرنا» خبر مبتداى محذوف «هو» و اين جملۀ اسميه صله مى‌باشد. و «حبّ‌» فاعل «كفى»،

«النبي» مضاف اليه آن، «محمّد» عطف بيان براى «النّبي» و «إيّانا» مفعول «حبّ‌» است. (صفایی)[68]

معناى شعر: «كفايت مى‌كند ما را از حيث فضل و برترى بر كسانى كه آنان غير از ما هستند، دوست داشتن پيامبر ما را».

و قيل: گفته شده است كه باء در شعر قبل، از قسم باء زائده بر فاعل است و «كفى» از قسم اوّل و لازم است و در اصل «كفينا» بوده است كه به سبب دخول باء، ضمير فاعلى منفصل گشته است و «حبّ‌» بدل اشتمال از ضمير فاعلى و مرفوع بنابر تابعيت از محل مبدل منه مى‌باشد، و معناى شعر در اين صورت اينگونه مى‌شود:

«پس كافى و بسندۀ ما است از حيث فضل و برترى بر ديگران، دوست داشتن پيامبر ما را».

الثالث: المبتدأ: سوّمين موضعى كه باء زائده بر آن داخل مى‌شود، مبتدأ است، مانند قول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مذمّت يكى از زنان خود - عايشه - كه فرمودند:

«كيف بإحداكنّ إذا نبحتها كلاب الحوأب».[69]

شاهد: در وقوع باء زائده بر مبتدأ «إحداكنّ‌» مى‌باشد. و «كيف» خبر مقدم است، و جواب جملۀ شرطيه با قرينه جملۀ اسميّه مقدم، محذوف است.

معناى حديث: «چگونه حالى دارد، يكى از شما (زنان) زمانى كه پارس كنند بر او سگان حوأب». و «حوأب» نام مكانى داراى آب در راه بصره است كه در آنجا جنگ جمل به واسطۀ عايشه عليه امير المؤمنين عليه السّلام واقع شد.[70]

و مانند قول عرب: «بحسبك درهم» كه باء زائده بر مبتدأ داخل شده و «درهم» خبر است يعنى: «كفايت‌كننده است تو را، درهمى». بايد دانست كه اگر بعد از «حسبك» اسم نكره بود، «حسبك» مبتدأ و اسم نكره خبر است اتفاقا، لكن اگر آن اسم معرفه باشد در اين صورت نحويين اختلاف دارند كه آيا آن اسم، مبتداى مؤخّر

است و «حسب» خبر مقدّم يا بالعكس.[71]

و منه عند سيبويه: و از همين قبيل است كه باء زائده بر مبتدأ داخل شده است اين آيۀ شريفه: بِأَيِّكُمُ اَلْمَفْتُونُ «القلم/ ۶» نزد سيبويه، او مى‌گ«أيّ‌» استفهامى مبتدأ بوده كه باء زائده بر آن داخل شده است و ضمير «كم» مضاف اليه و «المفتون» خبر آن است. لكن ابو الحسن اخفش گفته است: باء در «بأيكم» زائده نيست به همين جهت متعلّق است به يكى از مشتقات محذوف مادۀ «استقرار» كه از الفاظ عموم مى‌باشد و مخبربه (لفظى كه خبر داده مى‌شود بواسطۀ آن يعنى خبر) از «المفتون» مى‌باشد كه مخبر عنه و مبتداى مؤخر است و سبب تقديم خبر، صدارت‌طلبى «أيّ‌» استفهامى مى‌باشد.

سپس بنا بر قول اخفش در معناى باء اختلاف شده است، گروهى مانند زمخشرى[72] گفته‌اند: معناى باء الصاق است و «المفتون» مصدر ميمى و به معناى «الفتنة» است، يعنى: «جنون مى‌باشد به كداميك از شما» و گروه ديگرى مانند ابن انبارى[73] گفته‌اند: «المفتون» اسم مفعول است و باء معناى ظرفيت دارد و متعلّق به شبه فعل يا افعال عموم، يعنى: «در كداميك از گروه‌هاى شما مجنون است‌؟».

و ابو البقاء[74] هرسه وجه را احتمال صحّت مى‌دهد و علامه طباطبائى[75] قول سيبويه را ترجيح داده است.

دسوقی
 

الرابع عشر: التوكيد و هي الزائدة، و زيادتها في ستة مواضع.

أحدها: الفاعل،

و زيادتها فيه: واجبة، و غالبة، و ضرورة.

فالواجبة في نحو «أحسن بزيد» في قول الجمهور: إن الأصل: «أحسن زيد» بمعنى: صار ذا حسن، ثم غيّرت صيغة الخبر إلى الطلب، و زيدت الباء إصلاحا للفظ، و أما إذا قيل بأنه أمر لفظا و معنى، و إن فيه ضمير المخاطب مستترا فالباء يصح أن تقول وك لأفعلن و لا تك لأفعلن. قوله: (الاستعطافي) هو ما كان جوابه طلبيا فقوله: هل قائم زيد طلب لأنه استفهام. قوله: (الاستعطافي) القسم جملة إنشائية أكدت بها جملة أخرى، فإن كانت الأخرى إنشائية أيضا فهو استعطافي. قوله: (هل قائم زيد) أي: و نحو قوله:

 

بربك هل ضممت إليك ليلى

قبيل الصبح أو قبلت فاها

قوله: (مستحلفا) أي: هل قام زيد. قوله: (الغاية) أي: انتهاء الغاية فهي بمعنى إلى. قوله: (و قيل ضمن الخ) أي: و حينئذ فالباء للإلصاق لأن اللطف ملتصق و قائم بالمتكلم. قوله: (التوكيد) أي: التقوية و قد ثبت في بعض النسخ و هي الزيادة و عليها فتأنيث الضمير باعتبار الخبر كما هو الغالب عند مخالفة المرجع، ثم فيه تسمح إذ التوكيد مسبب عن الزيادة. قوله: (و هي) أي: الباء المؤكدة الزائدة. قوله: (واجبة) أي: لازمة و قوله و غالبة أي كثيرة. قوله: (في نحو الخ) المراد في فاعل أفعل في التعجب و لا يجوز حذف تلك الباء إلا مع إن و أن كما في: (دسوقی)[76]

و أحبب إلينا أن تكون المقدما

قوله: (بمعنى صار ذا حسن) أي: و ليس المراد فعل الإحسان مع غيره. قوله: (ثم غيرت) أي: لأجل الدلالة على المعنى الذي قصده المتكلم و هو إنشاء التعجب. قوله:

(إلى الطلب) أي: إلى صورة الطلب. قوله: (إصلاحا للفظ) علة للزيادة فقط و حذف علة التغيير. قوله: (إصلاحا للفظ) أي: لأنه لما غير للطلب فصار أحسن زيد فيلزمه بحسب الصورة أن فعل الأمر رفع الظاهر فأتى بالباء ليكون زيد صورته صورة فضلة و إعرابه أحسن فعل ماض مبني على فتح مقدر على آخره منع من ظهوره اشتغال المحل بالسكون العارض لأجل تغيير الصيغة و بزيد الباء زائدة و زيد فاعل مرفوع بضمة مقدرة على آخره منع من ظهورها اشتغال الحمل بحركة حرف الجر الزائد. قوله: (و إن فيه ضمير المخاطب) أي:

كل أمر يصلح للمخاطبة لا مخاطب معين، و المعنى أحسن يا مخاطب بزيد أي صفة معدّية مثلها في «امرر بزيد».

و الغالبة في فاعل «كفى»، نحو: كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً [الرعد: ٤٣]؛ و قال الزجاج: دخلت لتضمّن «كفى» معنى: اكتف، و هو من الحسن بمكان، و يصحّحه قولهم: «اتّقى اللّه امرؤ فعل خيرا يثب عليه»، أي: ليتّق و ليفعل، بدليل جزم «يثب»؛ و يوجبه قولهم: «كفى بهند» بترك التاء، فإن احتج بالفاصل فهو مجوّز لا موجب، بدليل: وَ مٰا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ [الأنعام: ٥٩]، وَ مٰا تَخْرُجُ مِنْ ثَمَرٰاتٍ [فصّلت: ٤٧]؛ بالحسن فإنه أهل لذلك لما اشتمل عليه من المحاسن. قوله: (معدية) أي: للإلصاق فقد أطلق التعدية في مقابلة الزيادة و ليس مراده بها النقل. قوله: (معدية) أي لا زائدة كما يقول هؤلاء الجماعة.

قوله: (في فاعل كفى) المراد كفى التي هي بمعنى حسب التي هي فعل قاصر و سيأتي محترز هذا في قول المصنف و لا تزاد الباء في كفى الخ. قوله: (قال الزجاج) أي: و كفى على كلامه فعل ماض بمعنى الأمر و فاعله مستتر تقديره أنت و بزيد متعلق بكفى و الباء للتعدية و ليس بزائدة، و قول الزجاج المذكور قول ثالث في المسألة. قوله: (و هو من الحسن الخ) من بيانية مشوبة بتبعيض أي و هو في مكان عظيم بعض الحسن. قوله: (دسوقی)[77]

(و يصححه) أي: كون الماضي بمعنى الأمر. قوله: (بدليل الخ) أي: فلو لا أن ما سبق عليه بمعنى الأمر لم يكن لجزمه وجه كما أنك لو قلت مخبرا قام زيد لم يجز أن تقول أكرمه بالجزم على أنه جواب، و تقول ليقم زيد أكرمه بالجزم. قوله: (و يوجبه) أي:

يوجب قول الزجاج أي يرجع المصير إليه فالمصنف مختار لكلام الزجاج من أن كفى مضمن معنى اكتف.

قوله: (كفى بهند) أي: فكفى فعل ماض بمعنى الأمر و فاعله مستتر و الباء للتعدية فصح ترك التاء، و لو كان الفاعل هند و الفعل ليس بمعنى الأمر لكان الواجب كفت بالتاء فترك التاء دليل على أنه ضمن كفى اكتف، و أن الفاعل ضمير لا أنه عندكما هو مذهب الجمهور. قوله: (بترك التاء) أي: لتضمنه معنى الأمر فكما لا تلحق التاء الأمر لا تلحق ما بمعناه. قوله: (فإن احتج بالفاصل الخ) هذا رد على قوله و يوجبه الخ و حاصل الرد أنه إنما ترك التاء في كفى مع كون هند هو الفاعل للفصل بالباء، و قد قال ابن مالك و قد يبيح الفصل ترك التاء أصلا فقوله فإن احتج أي فإن قيل في رد قولنا و يوجبه الخ أن التاء تركت للفاصل أي لوجوده فنقول في جوابه إن الفاصل يجوز ترك التاء لا أنه يوجبه و لم نرهم يصرحون بالتاء فيه أصلا.

قوله: (فإن احتج) أي: لترك الإتيان بعلامة التأنيث. قوله: (بدليل الخ) هذا دليل على أن الفاصل مجوز ترك التاء أي بدليل أنه أنت قوله تسقط و تخرج مع وجود الفاصل و هو من الزائدة، و لو كان الفاصل يوجب لقيل يسقط و يخرج بالياء. (دسوقی)[78]

فإن عورض بقولك: «أحسن بهند» فالتاء لا تلحق صيغ الأمر، و إن كان معناها الخبر. و قال ابن السراج: الفاعل ضمير الاكتفاء، و صحّة قوله موقوفة على جواز تعلّق الجارّ بضمير المصدر، و هو قول الفارسي و الرمانيّ‌، أجازا: «مروري بزيد حسن و هو بعمرو قبيح». و أجاز الكوفيون إعماله في الظرف و غيره، و منع جمهور البصريّين إعماله مطلقا، قالوا: و من مجيء فاعل «كفى» هذه مجرّدا عن الباء قول سحيم [من الطويل]:

قوله: (فإن عورض الخ) حاصل المعارضة أن الفاصل أوجب ترك التاء أصلا في أحسن بهند فلم يصرحوا بالتاء أصلا للفاصل بالباء و حاصل الجواب أن أحسن صورته صورة أمر بخلاف كفى، فإنه ماض و القاعدة أن صورة الأمر لا تؤنث بالتاء فالموجب لترك التاء كونه صيغة أمر لا الفاصل. قوله: (فإن عورض) أي: هذا الدليل الذي استدلينا به على أن الفصل يبيح ترك التاء و لا يوجبه. قوله: (فإن عورض بقولك أحسن بهند) أي:

فإن أحسن بمعنى أحسن الذي هو فعل ماض و الباء فاصلة و التأنيث ممتنع فثبت أن الفاصل قد يوجب ترك التأنيث في بعض الصور فليكن كفى بهند من هذا القبيل.

قوله: (فالتاء) أي: التي تدخل للدلالة على تأنيث الفاعل. قوله: (لا تلحق الخ) أي: فلذلك امتنع التأنيث في أحسن بهند رعاية لصيغة الأمر و هذا بخلاف كفى بهند، فإن الفعل فيه ماض و لا مانع من إلحاق العلامة له و لو كان معناه الخبر. قوله: (و إن كان معناها) أي: بحسب الأصل أي صار كذا و إلا فالتعجب إنشاء.

قوله: (و قال ابن السراج) قول ثالث في المسألة. قوله: (ضمير الاكتفاء) ففي قولك كفى ضمير يعود على الاكتفاء المفهوم من المقام. قوله: (على جواز تعلق الجار الخ) أي: و استدل هؤلاء على الجواز المذكور بقوله. و ما هو عنها بالحديث المترجم فإن قوله عنها متعلق بقوله هو الذي هو ضمير المصدر العائد على الحرب في قوله:

 

و ما الحرب إلا ما علمتم و ذقتم

و ما هو عنها الخ. قوله: (بضمير المصدر) قد يقال يجوز كون الجار يتعلق على قوله بمحذوف لا بضمير المصدر و المعنى كفى هو أي الاكتفاء في حال كونه ملتبسا باللّه. (دسوقی)[79]

 

قوله: (إعماله) أي: ضمير المصدر في الظرف و غيره نظرا إلى أن المضمر هو مفسره بحسب المعنى، و المفسر يعمل فكذا المفسر فيجوز عندهم ضربك زيدا أحسن و هو عمرا قبيح.

قوله: (قالوا) أي: أصحاب القول الأول و هم الجمهور القائلون إن فاعل كفى تزاد فيه الباء غالبا. قوله: (و من مجيء الخ) هذا مقابل الغلبة. قوله: (كفى هذه) أي: التي في نحو كفى باللّه. قوله: (كفى هذه) أي: التي بمعنى حسب. قوله: (سحيم) تصغير أسحم و هو الأسود و هو تصغير ترخيم بحذف الزوائد.

[80] - [عميرة ودّع إن تجهّزت غازيا]

كفى الشّيب و الإسلام للمرء ناهيا

و وجه ذلك - على ما اخترناه - أنه لم يستعمل «كفى» هنا بمعنى: اكتف.

و لا تزاد الباء في فاعل «كفى» التي بمعنى: «أجزأ» و «أغنى»، و لا التي بمعنى «وقى»، و الأولى متعدّية لواحد كقوله [من الوافر]:

 

[81]- قليل منك يكفيني، و لكن

قليلك لا يقال له قليل

و الثانية متعدّية لاثنين كقوله تعالى: وَ كَفَى اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْقِتٰالَ [الأحزاب: ٢٥]، فَسَيَكْفِيكَهُمُ اَللّٰهُ [البقرة: ١٣٧]. و وقع في شعر المتنبي زيادة الباء في فاعل «كفى» المتعدّية لواحد، قال [من الطويل]:

قوله: (كفى الشيب الخ) أوله:

 

عميرة ودع إن تجهزت غازيا

كفى الشيب الخ فكان الجاري على الغالب أن يقال كفى بالشيب. قوله: (و وجه ذلك) أي: التجرد من الباء. قوله: (على ما اخترناه) و هو قول الزجاج، و الحاصل أن الخلاف بين الزجاج و الجمهور إنما هو فيما إذا وقعت الباء بعد كفى فالجمهور على أنها زائدة و ما بعدها فاعل، و الزجاج يقول الفعل مضمن معنى اكتف و الباء أصلية و الفاعل ضمير مستتر، فإن لم تأت الباء بعد كفى فما بعدها فاعل باتفاق و لا تضمين. قوله: (دسوقی)[82]

(و أغنى) تفسير لأجزأ. قوله: (يكفيني) أي: يجزيني فالياء مفعول فقد تعدت لواحد.

قوله: (و الثانية متعدية لاثنين) أي: كما أن وقى كذلك تقول وقيته الشر أي منعته إياه.

قوله: (و كفى اللّه المؤمنين القتال) أي: منعهم منه. قوله: (المتعدية لواحد) و هي التي بمعنى أجزأ.

 

[83] - كفى ثعلا فخرا بأنّك منهم

قليلك لا يقال له قليل

و لم أر من انتقد عليه ذلك؛ فهذا إما لسهو عن شرط الزيادة، أو لجعلهم هذه الزيادة من قبيل الضرورة كما سيأتي، أو لتقدير الفاعل غير مجرور بالباء، و «ثعل»:

رهط الممدوح و هم بطن من طيىء و صرفه للضرورة إذ فيه العدل و العلميّة ك‍ «عمر»؛ و «دهر»: مرفوع عند ابن جنّي بتقدير: و ليفخر دهر؛ و «أهل»: صفة له بمعنى «مستحق»؛ و اللام متعلقة ب‍ «أهل»؛ و جوّز ابن الشجري في «دهر» ثلاثة أوجه: أحدها أن يكون مبتدأ حذف خبره، أي: يفتخر بك، و صح الابتداء بالنكرة لأنه قد وصف ب‍ «أهل»؛ و الثاني كونه معطوفا على فاعل «كفى»، أي: أنهم فخروا بكونه منهم و فخروا بزمانه لنضارة أيامه، و هذا وجه لا حذف فيه؛ و الثالث أن تجرّه بعد أن ترفع «فخرا»، على تقدير كونه فاعل «كفى» و الباء متعلّقة ب‍ «فخر»، لا زائدة، و حينئذ تجرّ «الدهر» قوله: (كفى الخ) كفى فعل ماض و ثعلا مفعول و فخرا حال أو تمييز و بأنك فاعل و دخلت عليه الباء أي يكفي هذا الفريق من جهة الفخر أنك منهم أي كونك منهم يكفيهم فخرا. قوله: (من انتقد) أي: اعترض على المتنبي حيث أدخل الباء على المتعدية لواحد.

قوله: (فهذا) أي: عدم الانتقاد إما سهو من شراحه عن شرط الزيادة و هو كون كفى قاصرة ورد بأن كفى تزاد فيها الباء و لو كانت متعدية فلا يشترط في الزيادة كونها قاصرة.

قوله: (أو لتقدير الخ) أي: بجعل الفاعل فخر و لا نجعله مجرور الباء. قوله: (رهط الممدوح) أي: قبيلته. قوله: (العدل) أي: عن ثعل و التحقيق أن ما كان على وزن فعل إن ورد منونا فهو مصروف، و إن ورد غير منون قدر أنه معدول و حينئذ فثعلا مصروف لا أنه ممنوع من الصرف خلافا للمصنف. قوله: (بتقدير الخ) أي: فهو فاعل بمحذوف أي و ليفخر و هو مستحق؛ لأن أمسيت من أهله أي أن الدهر لما استحق أنك من أهله فليفخر بذلك. قوله: (و اللام) أي: في قوله لأن أمسيت متعلقة بأهل أي لما فيه من معنى الوصفية. قوله: (أحدها) أي: على تقدير رفعه فهذا وجه لحالة الرفع. قوله: (حذف خبره) أي: و دهر مستحق لكونك من أهله يفتخر بك. قوله: (لأنه قد وصف) أي: فهو متخصص بالوصف أي فقد قرب من المعرفة بسبب تخصيصه. قوله: (على فاعل كفى) أي: باعتبار المحل لأن محل الجار و المجرور الذي هو فاعل رفع، و المعنى حينئذ كفى ثعلا من الفخر شيآن كونك منهم و دهر مستحق كونك من أهله فحاصله أن أهله افتخروا بشيئين الأول كونه منهم، و الثاني الدهر فقوله أي أنهم فخروا الخ محل معنى لا محل إعراب. قوله: (لنضارة أيامه) أي: حسنها و رونقها. قوله: (و الباء) أي: في قوله بأنك (دسوقی)[84]

بالعطف، و تقدّر «أهلا» خبرا ل‍ «هو» محذوفا. و زعم المعريّ أن الصواب نصب «دهر» بالعطف على «ثعلا»، أي: و كفى دهرا هو أهل لأن أمسيت من أهله أنه أهل لكونك من أهله، و لا يخفى ما فيه من التعسف؛ و شرحه أنه عطف على المفعول المتقدم، و هو «ثعلا»، و الفاعل المتأخّر و هو «أنك منهم» منصوبا و مرفوعا و هما «دهرا» و «أنّ‌» و معمولاها و ما تعلق بخبرها، ثم حذف المرفوع المعطوف اكتفاء بدلالة المعنى، و زعم الرّبعي أن النصب بالعطف على اسم «أنّ‌»، و أن «أهل» عطف على خبرها، و لا معنى للبيت على تقديره.

و الضرورة كقوله [من الوافر]:

متعلقة الخ أي و ليست بزائدة و المعنى حينئذ كفى ثعلا فخر بكونك منهم و بدهر موصوف بكونه مستحقا لكونك من أهله، فحاصله أنهم افتخروا بشيئين فهذا المعنى الثالث يرجع للمعنى على الوجه الثاني لكن الفارق الإعراب و الحذف اه‍ تقرير دردير.

قوله: (بالعطف) أي: على قوله بأنك. قوله: (و زعم المعري) هو أبو العلاء المعري نسبه لمعرة النعمان بلدة من بلاد الشام بين حلب و حماة، و معرة بفتح الميم و تشديد الراء.

قوله: (و زعم المعري الخ) ينحل المعنى على هذا كفى ثعلا من الفخر أنك منهم و كفى الدهر أنه أهل لكونك من أهله فقد افتخر شيآن الدهر و أهله و هذا المعنى يرجع للمعنى الثاني الذي جوزه الزمخشري لكن الفارق الإعراب و الحذف.

قوله: (هو أهل) أشار بذلك إلى أن أهل خبر لمحذوف و قوله: أنه أهل لكونك من أهله إشارة لتقدير فاعل كفى و هو المشار له بقوله فيما يأتي و قد حذف الفاعل. قوله:

(و شرحه) أي: شرح كلام المعري المفيد لبيان التعسف، و قوله: إنه أي الشاعر و حاصل التعسف أنه عطف مفعولا على مفعول و عطف فاعلا على فاعل و حذف الفاعل الثاني و لا يقول به إلا بعض الكوفيين.

قوله: (و هما دهرا) هذا هو المنصوب و قوله و أن و معمولاها و ما تعلق بخبرها هذا هو المرفوع؛ لأنه فاعل و هو المرفوع المحذوف المشار له بقوله ثم حذف المرفوع. قوله:

(ثم حذف المرفوع) أي: و هذا لا يتمشى على قول البصريين قاطبة و لا على قول الأكثرين من غيرهم فإنهم لا يجوزون حذف الفاعل.

قوله: (بالعطف على اسم أن) أي: و هو الكاف في أنك. قوله: (عطف على خبرها) أي: و هو منهم. قوله: (و لا معنى للبيت) قد يقال بل له معنى فإن الممدوح إذا كان مشرفا للزمن لأن الدهر إذا تأهل لوجوده كان مشرفا لذلك، و الحال أن الممدوح منهم فقد حصل لهم الفخر من حيث إن واحدا منهم شرف الدهر.

[85] - ألم يأتيك و الأنباء تنمي

بما لاقت لبون بني زياد

و قوله [من السريع]:

 

[86]- مهما لي اللّيلة مهما ليه،

أودى بنعليّ و سرباليه

قوله: (تنمي) بفتح حرف المضارعة من نميت الحديث أشدته و رفعته.

قوله: (بما لاقت) أي: فالباء زائدة للضرورة أي ألم يأتيك ما لاقت فهو فاعل يأتي أي ألم يأتيك ما لاقت لبون بني زياد، و الحال أن الأخبار تنمي أي ترفع و تنقل و الأنباء جمع نبأ و هو الخبر و اللبون بفتح اللام ذات اللبن من الشياه و الإبل. قوله: (مهما لي) أي: مهما حصل لي الليلة من غم أودي نعلاي فمهما شرطية، و أودى جوابها و مهما الثانية توكيد لمهما الأولى، و قوله: أودي بنعلي أي هلك نعلاي و السربال القميص الذي يسلك في العنق أو الدرع فأدخل الباء على الفاعل و قوله: مهما لي الخ هذا بيت واحد من السريع مقفى عروضه الأولى المطلوبة مكشوفة و ضربها الثاني الماثل لها و وزن كل منهما فاعل اه‍ دماميني.

و قال ابن الضائع في الأول: إن الباء متعلّقة ب‍ «تنمي»، و إن فاعل «يأتي» مضمر، فالمسألة من باب الإعمال.

 و قال ابن الحاجب في الثاني: الباء معدّية كما تقول: «ذهب بنعلي»، و لم يتعرّض لشرح الفاعل، و علام يعود إذا قدّر ضميرا في «أودى»؟ و يصحّ أن يكون التقدير: أودى هو، أي: مود، أي: ذهب ذاهب، كما جاء في الحديث: «لا يزني الزّاني حين يزني و هو مؤمن و لا يشرب الخمر حين يشربها و هو مؤمن»، أي: و لا يشرب هو، أي: الشارب؛ إذ ليس المراد و لا يشرب الزاني.

و الثاني مما تزاد فيه الباء: المفعول،

نحو: وَ لاٰ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ [البقرة: ١٩٥]، وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ [مريم: ٢٥]، فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَى اَلسَّمٰاءِ [الحج: ١٥]، وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحٰادٍ [الحج: ٢٥]، فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ [ص: ٣٣]، قوله: (ابن الضائع) بضاد معجمة و عين مهملة، و قوله: في الأول أي البيت الأول.

قوله: (من باب الإعمال) أي: المسمى بالتنازع و هذا على مذهب البصريين الذي يعملون الثاني و يضمرون في الأول الفاعل قبل الذكر. قوله: (من باب الإعمال) أي: لأن كلا من يأتيك و تنمي يطلب ما لاقت الأول يطلبه على أنه فاعل و الثاني على أنه مفعول، و أعمل الثاني فجره بالباء و أضمر في الأول فاعله و هذا بناء على مذهب البصريين من أنه يضمر الفاعل قبل الذكر. قوله: (في الثاني) أي: في البيت الثاني. قوله: (الباء معدية) أي: لا زائدة. قوله: (ذهب بنعلي) أي: فجعل أودى بمعنى ذهب، و أما على القول بالزيادة فمعناه هلك كما قال اللغويون.

قوله: (و لم يتعرض لشرح الفاعل) أي: هل هو اسم ظاهر أو مضمر. قوله: (و علام يعود) أي: ذلك الفاعل. قوله: (و يصح أن يكون التقدير الخ) أي: أن الضمير عائد على اسم فاعل أودى أي أودى هو أي مود أي ذهب ذاهب كما أنه في الحديث الضمير عائد على اسم فاعل يشرب و هو الشارب أي و يصح أن يكون الفاعل هو ضمير المصدر أي ذهب الذهاب. قوله: (أودى هو) ليس الفاعل المستتر هو هذا الضمير البارز بل توكيد له فالضمير راجع إلى ما يقتضيه الفاعل من المحل الذي قام به اه‍ دماميني. قوله: (و هو مؤمن) المنفي كما له أو أنه يرفع و يرد و حالة الرفع حكمه مستمر عليه فإن مات مات مسلما. قوله: (إذ ليس المراد و لا يشرب الزاني) أي: لأنه يفيد تقييد الوعيد بمن جمع بين وصفي الزنا و شرب الخمر فلا يعود الضمير المستتر في يشرب إلى الزاني بخصوصه بل إلى الشارب من حيث هو زانيا كان أو غيرزان قوله: (المفعول) و زيادتها معه غير مقيسة مع كثرتها نص عليه ابن أم قاسم في الجنى الداني اه‍ دماميني. قوله: (فليمدد بسبب) أي: سببا أي حبلا إلى السماء أي سقف بيته. قوله: (و من يرد فيه) أي: في المسجد أي: يمسح السوق مسحا، و يجوز أن يكون صفة، أي: مسحا واقعا بالسوق، و قوله [من الرجز]:

 

[87]- [نحن بنو ضبّة أصحاب الفلج]

نضرب بالسّيف و نرجو بالفرج

الشاهد في الثانية، فأما الأولى فللاستعانة، و قوله [من البسيط]:

 

هنّ الحرائر لا ربّات أخمرة

سود المحاجر لا يقرأن بالسّور

الحرام بإلحاد أي إلحادا و ظلما. قوله: (مسحا بالسوق) الباء زائدة و هو جمع ساق أي يقطع بالسيوف ساقات الخيل و أعناقها. قوله: (و يجوز الخ) أي: فعليه لا تكون الباء زائدة بل للإلصاق. قوله: (نضرب) هذا شطر بيت و أوله:

 

نحن بني ضبة أصحاب الفلج

نضرب إلخ و قوله بني ضبة نصب على الاختصاص و روي بنو على أنه خبر و الفلج الفوز و الظفر و أصله بسكون اللام قوله: نحن بني ضبة علم على رجل و هو ابن إد عم تميم و الظاهر أن المراد بالفلج في البيت الظفر و الفوز لكن لم يحك فيه صاحب الصحاح غير سكون اللام فيحتمل أن يكون الشاعر فتح اللام فيه للضرورة و إلا فالفلج بفتح اللام ما بين الأسنان و لا معنى له هنا. قوله: (الشاهد في الثانية) أي: و هي الجارة للفرج أي نرجو الفرج. قوله: (فأما الأولى) أي: بالسيف فللإستعانة مثل كتبت بالقلم. قوله: (المحاجر) جمع محجر بفتح الميم و كسر الجيم و هو ما يبدو من النقاب و هذا شطر بيت أوله:

 

تلك الحرائر لا ربات أخمرة

سود المحاجر لا يقرأن بالسور

الإشارة بتلك إلى النسوة المذكورات في البيت قبل هذا:

 

صلى على عزة الرحمن و ابنتها

لبنى و صلى على خالاتها الأخر

و في «القاموس» لبنى كبشرى اه‍ أي لا يقرآن السور أي القرآن و الخمار ما يستر الرأس أي أن عزة و خالاتها و بنتها حرائر و لسن أصحاب أخمرة بل يسترن جميع البدن و لا سود المحاجر؛ لأن اللائي يلبس الخمار و يسودن محاجرهن لسن من الأكابر و أنهن يقرأن القرآن؛ لأن نفي النفي إثبات و المراد بالمحاجر ما يبدو من النقاب و البرقع و هو حافات العين بحسب الأصل و المراد بالحرائر جمع حرة بضم الحاء المهملة الكريمة ضد الأمة، (دسوقی)[88]

ة، و قيل: ضمّن «تلقوا» معنى «تفضوا»، و «يريد» معنى «يهمّ‌»، و «نرجو» معنى «نطمع»، و «يقرأن» معنى «يرقين» و «يتبرّكن»، و أنه يقال: «قرأت بالسورة» على هذا المعنى، و لا يقال: «قرأت بكتابك» لفوات معنى التبرّك فيه، قاله السّهيلي. و قيل:

المراد لا تلقوا أنفسكم إلى التهلكة بأيديكم، فحذف المفعول به، و الباء للآلة كما في قولك: «كتبت بالقلم»، أو المراد بسبب أيديكم، كما يقال: لا تفسد أمرك برأيك.

و كثرت زيادتها في مفعول «عرفت» و نحوه، و قلّت في مفعول ما يتعدّى إلى اثنين كقوله [من الكامل]: (دسوقی)[89]

[90]- تبلت فؤادك في المنام خريدة

تسقي الضّجيع ببارد بسّام

و قد زيدت في مفعول «كفى» المتعدّية لواحد، و منه الحديث «كفى بالمرء إثما و قوله: سود المحاجر صفة لربات فهو في حيز النفي. قوله: (و قيل ضمن الخ) ترك و هدى و قوله فليمدد لعدم إطلاعه على قول بتضمينها. قوله: (و معنى تفضوا) أي: فالباء للاستعانة يقال أفضى بيده إلى الأرض إذا لمسها بها. قوله: (معنى يهم) أي: فعداه بالباء كما في هممنا بالأمر فالباء للإلصاق. قوله: (معنى نطمع) فعراه بالباء الظرفية. قوله:

(معنى يرقين) أي: فعداه بالباء التي للاستعانة أو السببية. قوله: (على هذا المعنى) أي:

معنى التبرك أي تبركت بها. قوله: (و لا يقال قرأت بكتابك) أي: حيث كان المخاطب لا يترك بكتابه. قوله: (و لا يقال الخ) أي: فإذا قصد التبرك جاز. قوله: (و قيل المراد) أي:

في الآية الأولى. قوله: (بسبب أيديكم) أي: فالأيدي من حيث البطش بها سبب أو آلة إدعاء و حكما.

قوله: (برأيك) و جهلت بأمره. قوله: (و نحوه) أي: مما يتعدى لواحد فقط كعلم بمعنى عرف و سمع و جهل فتقول سمعت برأيه و جهلت بأمره. قوله: (تبلت) أي: فسدت فؤادك أي قلبك في المنام خريدة هي العذراء من النساء أو الحسناء، و قوله: تسقي بفتح حرف المضارعة و ضمه و المراد بالضجيع ضجيعها و هو الذي يضع جانبه على الأرض بجانبها، و قوله: ببارد أي باردا أي ريقا باردا، و قوله: بسام فيه مجاز لأن البسام الفم.

قوله: (المتعدية لواحد) أي: و هي التي بمعنى أغنى.

أن يحدّث بكل ما سمع».

و قوله [من الكامل]:

 

[91]- فكفى بنا فضلا على من غيرنا

حبّ النّبيّ محمّد إيّانا

و قيل: إنها هي في البيت زائدة في الفاعل، و «حب»: بدل اشتمال على المحلّ‌، و قال المتنبي [من البسيط]: (دسوقی)[92]

[93]- كفى بجسمي نحولا أنّني رجل

لو لا مخاطبتي إيّاك لم ترني

و الثالث: المبتدأ،

و ذلك في قولهم: «بحسبك درهم»، و «خرجت فإذا بزيد»، قوله: (أن يحدث) فاعل كفى و بالمرء مفعول و الباء زائدة و كذبا تمييز. قوله:

(و قوله) بالرفع عطف على الحديث. قوله: (فكفى بنا) أي: كفانا فدخلت الباء على المفعول و الفاعل حب النبي. قوله: (غيرنا) بالرفع على حذف صدر الصلة. قوله: (حب النبي) فاعل كفى و بنا مفعوله أي كفانا حب النبي أي أجزانا و أغنانا و من إما موصولة و المعنى في البيت على فريق غيرنا، و إما زائدة على من جوزه اه‍ دماميني.

قوله: (قال المتنبي) قول المتنبي هذا من جملة أمثلة الزيادة في مفعول كفى المتعدية لواحد و ليس شاهدا على ذلك لأنه مولد لا يحتج بقوله، و لذا لم يقل المصنف و قول المتنبي. قوله: (كفى بجمسي) الباء زائدة في المفعول و أنني رجل فاعل فزاد الباء في مفعول كفى المتعدية لواحد و النحول بضم النون و الحاء المهملة الهزال. قوله: (إياك) بفتح الكاف خطاب لرجل.

قوله: (بحسبك درهم) فهو مبتدأ مرفوع بضمة مقدرة آخره منع من ظهورها اشتغال المحل يحركه حرف الجر الزائد، و درهم خبره و حسب هذا مبتدأ باتفاق إن كان الواقع و «كيف بك إذا كان كذا»، و منه عند سيبويه: بِأَيِّكُمُ اَلْمَفْتُونُ [القلم: ٦]؛ و قال أبو الحسن «بأيّكم» متعلّق باستقرار محذوف مخبر به عن «المفتون»، ثم اختلف، فقيل: (دسوقی)[94]

المفتون مصدر بمعنى الفتنة؛ و قيل: الباء ظرفيّة، أي: في أيّ طائفة منكم المفتون.

*** تنبيه - من الغريب أنّها زيدت فيما أصله المبتدأ و هو اسم «ليس»، بشرط أن يتأخر إلى موضع الخبر، كقراءة بعضهم: ليس البر بأن تولوا [البقرة: ١٧٧] بنصب «البرّ»، و قوله [من المتقارب]:

 

[95]- أليس عجيبا بأنّ الفتى

يصاب ببعض الّذي في يديه

و الرابع: الخبر،

و هو ضربان: غير موجب فينقاس نحو: «ليس زيد بقائم»، بعده نكرة، و إن كان معرفة ففيه خلاف كما يأتي لابن الحاجب. قوله: (و كيف بك) كيف اسم استفهام خبر مقدم و بك الباء حرف جر زائدا و الكاف في محل جر بالباء، و في محل رفع بالابتداء أو المعنى كيف أنت إذا كان الأمر كذا أي أنت تكون إذا كان الأمر كذا على أي حال.

قوله: (إذا كان كذا) أي: إذا كان الأمر حاصلا أو إذا كان الأمير يعطيك. قوله: (بأيكم المفتون) أي: المجنون أي فستبصر أيكم المجنون فالكفارة قالوا النبي مجنون فقال اللّه له فستبصر و يبصرون أيكم المجنون فالباء زائدة في المبتدأ و المجنون خبر. قوله: (و قال أبو الحسن الخ) أي: فالمفتون مبتدأ و بأيكم خبر متعلق بمحذوف ثم مؤول بالفتنة أي الجنون مستقر بأيكم أو إن الباء ظرفية أي أن الجنون مستقر في أيكم أي في أي فريق منكم فقوله ثم اختلف أي على كلام أبي الحسن. قوله: (و قيل الباء ظرفية) أي: و المفتون اسم مفعول لا مصدر. قوله: (من الغريب) أي: من النادر القليل لكونه ليس من المواضع السابقة. قوله: (و هو اسم ليس) أي: أو ما الحجازية أو لا النافية للجنس. قوله: (بشرط أن يتأخر إلى موضع الخبر) السر في ذلك أنه حينئذ يكتسب شبها بالخبر من حيث الصورة بسبب حلوله محل الخبر فيجسر ذلك على زيادة الباء فيه كما تزاد في الخبر. قوله: (كقراءة بعضهم) هو ابن مسعود و أبي. قوله: (بنصب البر) أي: على أنه خبرها مقدم و قوله بأن الخ اسمها مؤخر. قوله: (و الرابع) أي: من مواضع الزيادة الستة. قوله: (فينقاس) أي:

دخول الباء الزائدة و ظاهر هذا العموم فيشمل خبر الفعل الناسخ المنفي كقوله:

 

و إن مدت الأيدي إلى الزاد لم أكن

بأعجلهم البيت. قوله: (ليس زيد بقائم) أي: قائما، و أما اللّه بغافل أي غافلا.

وَ مَا اَللّٰهُ بِغٰافِلٍ [البقرة: ١٤٠، ٨٥، ٧٤]، و قولهم: (دسوقی)[96]

«لا خير بخير بعده النار» إذا لم تحمل على الظرفيّة؛ و موجب فيتوقّف على السماع، و هو قول الأخفش و من تابعه، و جعلوا منه قوله تعالى: جَزٰاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِهٰا [يونس: ٢٧] و قول الحماسي [من الوافر]:

 

[97]- [فلا تطمع، أبيت اللّعن، فيها]

و منعكها بشيء يستطاع

و الأولى تعليق بِمِثْلِهٰا باستقرار محذوف هو الخبر، و «بشيء» ب‍ «منعكها»، و المعنى: و منعكها بشيء مّا يستطاع؛ و قال ابن مالك في «بحسبك زيد» إن «زيدا» مبتدأ مؤخّر، لأنه معرفة و «حسب» نكرة.

و الخامس: الحال المنفي عاملها،

كقوله [من الوافر]:

 

[98]- فما رجعت بخائبة ركاب

حكيم بن المسيّب منتهاها

قوله: (لا خير) اسم لا و بخير خبرها أي لا خير خير بعده النار فزيدت الباء في خبر لا النافية. قوله: (إذا لم تحمل على الظرفية) أي: و إلا فلا تكون زائدة و الظاهر أنها للظرفية و حينئذ فالأول التمثيل بقوله: (دسوقی)[99]

فكن لي شفيعا يوم لا ذو شفاعة

بمغن فتيلا عن سواد بن قارب

فإن الباء في قوله بمغن زائدة من غير نزاع. قوله: (فيتوقف على السماع) أي:

بخلاف المنفي فإن الزيادة فيه متعينة. قوله: (و هو) أي: توقف الزيادة على السماع في الموجب. قوله: (و جعلوا منه) أي: من هذا القسم قوله و جزاء سيئة بمثلها أي مثلها أي سيئة مثلها. قوله: (بشيء يستطاع) أي: شيء. قوله: (و حسبك نكرة) أي: فيكون خبرا لذلك المبتدأ فقد جوز زيادتها في الخبر الموجب. قوله: (بخائبة) الخيبة حرمان المطلوب و قوله [من البسيط]:

 

[100]- كائن دعيت إلى بأساء داهمة

فما انبعثت بمزؤود و لا وكل

ذكر ذلك ابن مالك، و خالفه أبو حيان، و خرّج البيتين على أن التقدير: بحاجة خائبة، و بشخص مزؤود أي: مذعور، و يريد بالمزؤود نفسه، على حد قولهم: «رأيت منه أسدا». و هذا التّخريج ظاهر في البيت الأول دون الثاني، لأن صفات الذم إذا نفيت على سبيل المبالغة لم ينتف أصلها؛ و لهذا قيل في: وَ مٰا رَبُّكَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ و هو حال و ركاب أي إبل فاعل و قوله حكيم خبر مقدم و منتهاها مبتدأ. قوله: (فما رجعت بخائبة الخ) أي: إن الركاب التي منتهاها هذا الأمر لم ترجع خائبة بل رجعت ظافرة بالمقصود. قوله: (كائن) بمعنى كم قوله بأساء أي شدة و قوله: داهمة أي آتية على بغتة و انبعثت أسرعت و المزؤود المذعور الخائف و الوكل بفتح الواو و الكاف العاجز الذي يكل أمره إلى غيره. قوله: (بحاجة) أي: فالباء للإلصاق أو للمصاحبة لكن فيه حذف الموصوف و إبقاء صفته بلا دليل و قد يخرج على جعل رجعت من أخوات كان و الباء زائدة في الخبر على حد قولهم لم أكن بأعجلهم. قوله: (على جد الخ) أي: ففيه تجريد فانتزع من زيد شخصا آخر لشدة كمال الشجاعة في زيد، و كذا قوله فما انبعثت الخ أي فجرد من نفسه الكمال شجاعته شخصا شجاعا نفى عنه المبالغة في الخوف إذ المعنى فما انبعثت مع شخص كثير الخوف و لا شديد الضعف. قوله: (رأيت منه أسدا) أي: فهو من التجريد و هو أن ينتزع من أمر ذي صفة آخر مثله فيها مبالغة فالباء حينئذ للملابسة و المصاحبة. (دسوقی)[101]

قوله: (لأن صفات الذم الخ) المناسب أن يقول لأن صفات المبالغة إذا دخل عليها النفي أصلها بل تنتفي الكثرة، و إنما قلنا ذلك لأن ظاهره أن النفي على جهة المبالغة مع أن النفي ليس على سبيل المبالغة و لذا قال الشارح أن قوله على سبيل المبالغة متعلق بحال محذوفة أي حال كون تلك الصفات على سبيل المبالغة لأن المزؤود شديد الخوف و الوكل شديد الضعف و المناسب لكلام الشارح أن المبالغة حاصلة من التجريد لا من الصفة فمزؤود معناه الخائف. قوله: (على سبيل المبالغة) أي: و جاءت من التجريد لأنه جرد من نفسه شخصا متصفا بالذعور و يكون المعنى لم أنبعث مع شخص موصوف بالذعور التام و مصب النفي على القيد و أصله الذعور ثابت. قوله: (و لهذا) أي: و لأجل كون صفات [فصلت: ٤٦] إنّ «فعّالا» ليس للمبالغة بل للنسب كقوله [من الطويل]:

 

[102]- [و ليس بذي رمح فيطعنني به]

و ليس بذي سيف و ليس بنبّال

أي: و ما ربّك بذي ظلم؛ لأنّ اللّه لا يظلم الناس شيئا. و لا يقال: لقيت منه أسدا أو بحرا أو نحو ذلك إلا عند قصد المبالغة في الوصف بالإقدام أو الكرم.

و السادس: التوكيد ب‍ «النفس» و «العين»،

و جعل منه بعضهم قوله تعالى: (دسوقی)[103]

يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ [البقرة: ٢٢٨]، و فيه نظر؛ إذ حق الضمير المرفوع المتّصل المؤكد ب‍ «النفس» أو ب‍ «العين» أن يؤكّد أوّلا بالمنفصل، نحو: «قمتم أنتم أنفسكم»، و لأنّ التوكيد هنا ضائع؛ إذ المأمورات بالتربّص لا يذهب الوهم إلى أن المأمور غيرهن، بخلاف قولك: «زارني الخليفة نفسه»؛ و إنما ذكر «الأنفس» هنا لزيادة البعث على المبالغة إذا كانت في حيز النفي ينصب النفي على المبالغة لا على أصلها يجعل ظلام في الآية للمبالغة لفساد ذلك المعنى حينئذ. قوله: (كقوله) أي: امرىء القيس. قوله: (و ليس بذي سيف) صدره و ليس بذي رمح فيطعنني به. قوله: (و ليس بنبال) أي: بذي نبل.

قوله: (و ما ربك بذي ظلم) أي: فينبغي الظلم رأسا. قوله: (و لا يقال) متتمة الرد الأول و المعنى لا يقال إلا عند قصد إثبات المبالغة و لا يصح دخول النفي عليه فلا تصلح مقالة أبي حيان. قوله: (المبالغة في الوصف) أي: في إثبات الوصف أي و لا يقال ذلك في النفي لأنه يصير النفي منصبا على الكثر. قوله: (بالإقدام) أي: الشجاعة فهو راجع لقوله أسدا و الكرم راجع لقوله بحرا. قوله: (التوكيد) نحو جاء زيد بنفسه و ذهب عمرو بعينه.

قوله: (و جعل منه بعضهم الخ) فالباء حينئذ زائدة و أنفسهن توكيد للضمير و هو النون في يتربصن. قوله: (إذ حق الضمير الخ) تنظير أول. قوله: (أن يؤكد أو بالمنفصل) أي:

و بعده بالنفس و العين و الآية لا توكيد فيها بالضمير المنفصل فلا يصح التوكيد بل الباء لصاق متعلق بيتربصن كما أشار لذلك بقوله و إنما ذكر الخ. قوله: (ضائع) أي: لا فائدة له لأن فائدة التوكيد دفع ما يتوهم ثبوته و نفيه و ليس هنا توهم. قوله: (بخلاف قولك الخ) أي: فإنه يتوهم أن الزائر عبده أو نائبه. قوله: (لزيادة الخ) أي: إنه لو حذف الأنفس لم يكن فيه إلا الحث على التربص و ليس فيه زيادة الحث عليه فأتى بأنفسهن لزيادة الحث، و بيان ذلك أن النساء لهن الميل للرجال فلو اقتصر على قوله يتربصن لربما تطرقت النساء إلى الميل للرجال و تركن التربص فزاد الحث بقوله بأنفسهن لئلا يستكبرن النساء عنه (دسوقی)[104]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[1] ابن هشام عبد الله بن یوسف. مغنی الأدیب. جماعة المدرسين في الحوزة العلمیة بقم. مؤسسة النشر الإسلامي، 1414، ص 74.

[2]  - بايد دانست كه تمامى حروف جر غيرزائده، فعل و شبه فعل قبل را متعدى به مجرور مى‌كنند و لكن تعديه در اينجا كه عبارت است از تغيير معناى فعل لازم به متعدى و قرار دادن فاعل آن، بعد از تعديه به عنوان مفعول، مختص باء جاره و همزه باب «إفعال» است. براى تحقيق مراجعه شود به «شرح الكافية: ۳۲۷/۲. حاشية الصبان: ۲۲۰/۲».

[3]  - شرح شواهد المغني ۳۱۴/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۲۹۳/۲، معاني القرآن: ۲۳۳/۲، لسان العرب: ۹۶/۲، ديوان زهير بن أبي سلمى: ۱۱۱.

[4] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 275.

[5]  - التخريج: البيت لزهير بن سلمى في ديوانه ص ١١١؛ و جمهرة اللغة ص ١٢٦٢، ٢٥٧؛ و خزانة الأدب ٥٠/١؛ و شرح شواهد المغني ٣١٤/١؛ و لسان العرب ٩٦/٢ (نبت)، ٣٤٣/١٣ (قطن)؛ و المحتسب ٨٩/٢.
اللغة: ذوو الحاجات: الفقراء، طالبو الحاجات. القطين: العبيد، و الأهل. البقل: الحشائش التي تؤكل.
المعنى: رأيت الفقراء يتحلّقون حول بيوتهم كعبيدهم، أو كأهلهم، حيث ينالون من كرمهم ما يحتاجونه، حتى إذا نبت البقل، و عمّت الخيرات انفضّ هؤلاء الفقراء، يبحثون عن أرزاقهم.

[6]  نهج البلاغة: ط ٣٨٠/١٢٢.

[7]  أدب الطف: ٩٨/١.

[8] ابن هشام عبد الله بن یوسف. مغنی الأدیب. جماعة المدرسين في الحوزة العلمیة بقم. مؤسسة النشر الإسلامي، 1414، ص 75.

[9]  - نهج البلاغة: ۳۸۰/۱۲۲.

[10]  - أدب الطف: ۹۸/۱، نفس المهموم: ۴۹۷.

[11]  - الميزان ۱۶/۱، الكشاف: ۳/۱.

[12]  شرح شواهد المغني: ٣٩٥/١.

[13]  - شرح شواهد المغني: ۳۹۵/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۱۶۸/۳، أعيان الشيعة: ۲۱۹/۱، الإرشاد: ۱۷۶، الخزانة: ۲۵۱/۱.

[14]  - التخريج: الرجز بلا نسبة في (شرح شواهد المغني ٣١٦، ٣٠٩/١؛ و لسان العرب ٤ / ٣٥ (أور)، ٢٤٣/٥ (نور)).
اللغة: آبال: جمع إبل و هو جمع لا واحد له. الأوار: شدّة العطش.
المعنى: لقد وسمت إبلهم بعلامة كانت سببا في سقايتهم، و على ذلك يكون النّار شافيا لها من العطش. كان العرب يسمون حيواناتهم بعلامات معروفة تدلّ على أصحابها. فمن رأى العلامة عرف لمن تعود هذه الحيوانات، فإن كانت لسادة، عاملوها خيرا إكراما لأصحابها.

[15] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 278.

[16]  أدب الطف: ٧٥/١.

[17] ابن هشام عبد الله بن یوسف. مغنی الأدیب. جماعة المدرسين في الحوزة العلمیة بقم. مؤسسة النشر الإسلامي، 1414، ص 75.

[18]  - أدب الطف: ۷۵/۱. نفس المهموم: ۴۷۱.

[19]  - الكشاف ۸۱۱/۴.

[20]  - التبيان: ۴۲۵/۱۰.

[21] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 278.

[22]  الإرشاد: ٩٤.

[23]  - الإرشاد: ۹۴، الغدير: ۳۹/۲، أعيان الشيعه: ۲۹۰/۱ و ۴۲۰.

[24]  نهج البلاغة: ط ٨٩/٢٥.

[25]  شرح شواهد المغني: ٦٩/١.

[26]  - نهج البلاغة: ط ۸۹/۲۵.

[27]  - همع الهوامع: ۲۱/۲، شرح ابن عقيل: ۵۷۷/۱، شرح شواهد المغني: ۶۹/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۳۰۲/۲، اللباب: ۴۰۰، البهجة المرضية: ۱۲۲، الحدائق الندية: ۲۲۸، شرح ابن عقيل: ۱۹/۲، شرح الاشموني: ۲۲۰/۲.

[28]  - التخريج: البيت لقريط بن أنيف في (خزانة الأدب ٢٥٣/٦؛ و الدرر ٨٠/٣؛ و شرح شواهد المغني ٦٩/١؛ و المقاصد النحوية ٢٧٧، ٧٢/٣؛ و للعنبري في لسان العرب ٤٢٩/١ (ركب)؛ و للحماسيّ في همع الهوامع ٢١/٢).
اللغة: الإغارة: الهجوم. الفرسان: ج الفارس، و هو راكب الفرس. الركبان: ج الراكب، و هو راكب الإبل عادة.
المعنى: يتمنّى الشاعر استبدال قومه بقوم إذا ركبوا للحرب تفرّقوا للهجوم على الأعداء و الإيقاع بهم، ما بين فارس و راكب.

[29]  أورده ابن هشام في المغني بهذا اللفظ و الذي وجدناه ما هو قريبه، نحو: «ما من أحد يدخل الجنّة بعمله»، كنز العمال: ٤ /ح ١٠٤١٠.

[30]  - كنز العمّال: ۴ /ح ۱۰۴۱۰. و در حديث ديگرى كه از اسامة بن شريك نقل شده، بعد از اين مطلب به حضرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفتند: «قالوا: و لا أنت يا رسول اللّه، قال: و لا أنا إلاّ أن يتغمدنى اللّه برحمة منك».

[31] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 23.

[32] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 24.

[33]  - معناى مجاوزت عبارت است از: ابتعاد و دوركردن شيئى از چيزى (كه آن‌چيز در اينجا مجرور است) به سبب فعل قبل از آن شئ، مانند: «رميت السهم عن القوس» و بايد دانست كه مجاوزت بر دو قسم است:
۱ - حقيقى: مانند اين مثال. ۲ - مجازى: مانند «فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً» كه در اينجا گويا بوسيلۀ سؤال جهل از ضمير مجرور دور كرده مى‌شود. براى تحقيق معناى مجاوزت مراجعه شود به: النحو الوافي: ۴۲۹/۲. حاشية الصبان: ۲۲۳/۲.

[34]  - التبيان: ۵۲۵/۹.

[35]  - الميزان: ۶۵۵/۲۷.

[36]  - مشكل إعراب القرآن: ۱۳۵/۲.

[37]  - الإملاء: ۱۶۵/۲.

[38]  - الميزان: ۲۳۴/۱۵.

[39]  شرح أبيات مغني اللبيب: ٣٠٢/٢. و روى السيوطي «ذلّ‌» مكان «هان». شرح شواهد المغني: ٣١٧/١.

[40]  - شرح شواهد المغني: ۳۱۷/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۳۰۴/۲، أعيان الشيعة: ۲۴۱/۱، همع الهوامع: ۲۲/۲، لسان العرب: ۲۳۷/۱.

[41] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 27.

[42]  - التخريج: البيت من الطويل، و هو للعباس بن مرداس في (ملحق ديوانه ص ١٥١؛ و للعباس أو لغاوي بن ظالم السّلمي، أو لأبي ذرّ الغفاريّ في لسان العرب ٢٣٧/١ (ثعلب)؛ و لراشد بن عبد ربّه في الدرر ١٠٤/٤؛ و شرح شواهد المغني ص ٣١٧؛ و بلا نسبة في أدب الكاتب ص ٢٩٠، ١٠٣؛ و جمهرة اللغة ص ١١٨١؛ و همع الهوامع ٢٢/٢).
المعنى: هل يعقل أن يكون ربّا، هذا الصنم الذي تبول الثعالب على رأسه.

[43] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 27.

[44]  - التخريج: البيت لأبي ذؤيب الهذلي في (الأزهية ص ٢٠١؛ و الأشباه و النظائر ٢٨٧/٤؛ و جواهر الأدب ص ٩٩؛ و خزانة الأدب ٩٧/٧-٩٩؛ و الخصائص ٨٥/٢؛ و الدرر ١٧٩/٤؛ و سرّ صناعة الإعراب ص ٤٢٤، ١٣٥؛ و شرح أشعار الهذليين ١٢٩/١؛ و شرح شواهد المغني ص ٢١٨؛ و لسان العرب ٤٨٧/١ (شرب)، ١٦٢/٥ (مخر)، ٤٧٤/١٥ (متى)؛ و المحتسب ١١٤/٢؛ و المقاصد النحوية ٢٤٩/٣؛ و بلا نسبة في أدب الكاتب ص ٥١٥؛ و الأزهية ص ٢٨٤؛ و أوضح المسالك ٦/٣؛ و الجنى الداني ص ٥٠٥، ٤٣؛ و جواهر الأدب ص ٣٧٨، ٤٧؛ و رصف المباني ص ١٥١؛ و شرح الأشموني ص ٢٨٤؛ و شرح ابن عقيل ص ٣٥٢؛ و شرح عمدة الحافظ ص ٢٦٨؛ و الصاحبي في فقه اللغة ص ١٧٥؛ و همع الهوامع ٣٤/٢).
اللغة: شربن بماء البحر: شربن ماء البحر. ترفّعت: تصاعدت. اللجج: ج اللّجّة، و هي معظم الماء. نئيج: صوت مرتفع.
المعنى: يدعو الشاعر لامرأة بالسقيا بماء سحب شربت من ماء البحر بصوت مرتفع، و تصاعدت - - لتسقط غيثا محييا.

[45]  - التخريج: البيت لعمر بن أبي ربيعة في (ملحق ديوانه ص ٤٨٨؛ و الأغاني ١٨٤/١؛ و جمهرة اللغة ص ١١٣٣؛ و لجميل بثينة في ملحق ديوانه ص ٢٣٥؛ و لجميل أو لعمر في البداية و النهاية ٤٧/٩؛ و الدرر ١٣٠/٤؛ و لسان العرب ٢٣٧/٢ (حشرج)؛ ٥٣٣/١٢ (لثم)؛ و لعبيد بن أوس الطائي في الحماسة البصرية ١١٤/٢؛ و الحيوان ١٨٣/٦؛ و لجميل أو لعمر أو لعبيد في شرح شواهد المغني ص ٣٢٠؛ و المقاصد النحوية ٢٧٩/٣؛ و لجميل أو لغيره في تهذيب تاريخ دمشق ٣ / ٤٠٦؛ و وفيات الأعيان ٣٧٠/١؛ و بلا نسبة في الاشتقاق ص ٣٩١؛ و إصلاح المنطق ص ٢٠٨؛ و الجنى الداني ص ٤٤؛ و جواهر الأدب ص ٤٨؛ و عيون الأخبار ٩٢/٢؛ و همع الهوامع ٥١/٢).
اللغة: لثمت: قبّلت. قرون المرأة: جدائل شعرها. النزيف: الشديد العطش، و قيل: السكران. الحشرج: الماء الذي يجري على الرضراض صافيا رقيقا؛ (الرضراض: ما دقّ من الحصى)؛ و قيل هو الكوز.
المعنى: قبّلت فمها، و أنا أمسك بجدائلها، و شربت من ريقها، كعطشان وجد ماء صافيا، أو كسكران يشرب من كوز شرابه.

[46]  - التخريج: البيت لخفاف بن ندبة في (ديوانه ص ٥١٤؛ و الإنصاف ٥٤٦/٢؛ و شرح شواهد المغني ٣٢٤/١؛ و الكتاب ٢٧/١؛ و لسان العرب ٣١٦/٥؛ (تيز)، ٤٢٠/١٥ (يدي)؛ و بلا نسبة في سرّ صناعة الإعراب ٧٧٢/٢؛ و شرح أبيات سيبويه ٤١٦/١؛ و شرح المفصل ١٤٠/٣؛ و المنصف ٢٢٩/٢).
اللغة: النواحي: الأطراف. النجديّة: التي تنتسب إلى نجد (موضع بالحجاز). عصف الإثمد: مسحوق حجر الإثمد، يستخدم للكحل.
المعنى: إن فمها رقيق كأطراف ريش الحمام النجديّ‌، و شفتيها و ما تحتهما ضارب إلى السمرة كأنها قد مسحتهما بمسحوق حجر الإثمد.

[47]  نهج البلاغة: ط ٣٠٩/١٠٤.

[48] ابن هشام عبد الله بن یوسف. مغنی الأدیب. جماعة المدرسين في الحوزة العلمیة بقم. مؤسسة النشر الإسلامي، 1414، ص 77.

[49]  - نهج البلاغة: ط ۳۰۹/۱۰۴.

[50]  - براى تحقيق مراجعه شود به النحو الوافي: ۴۵۹/۲ و ۴۶۲/۴.

[51] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 28.

[52]  شرح شواهد المغني: ٣٢٥/١.

[53]  نهج البلاغة: ح ١٢٧٨/٤٠٤.

[54]  شرح شواهد المغني: ٣٢٨/١.

[55]  لم يسم قائله و «بني جعدة» منصوب على الاختصاص و روي بالرفع أيضا. شرح أبيات مغني اللبيب: ٣٦٦/٢.

[56]  - معاني القرآن و إعرابه: ۵۷/۲. بايد دانست كه زجاج در مواضع كثيرى در اين كتاب قول جمهور نحويين را قبول كرده و آن را اختيار كرده است مانند قول او در اين كتاب: ۱۵۱/۳.

[57]  - براى تحقيق مراجعه شود به الإنصاف: ۱۶۷.

[58]  - شرح شواهد المغني: ۳۲۵/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۳۳۸/۲، شرح ابن يعيش: ۱۱۵/۲، الكتاب: ۳۷۰/۲، الأغاني: ۳۲۹/۲۲، الإنصاف: ۱۶۸، قطر الندى: ۳۲۳، اللباب: ۸۳.

[59]  - نهج البلاغة: ح ۱۲۷۸/۴۰۴.

[60]  - شرح شواهد المغني: ۳۲۸/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۳۵۳/۲، لسان العرب: ۴۹۲/۱۵، الخزانة: ۵۳۴/۳، اللباب: ۸۴ و ۳۲۵، الإنصاف: ۳، الخصائص: ۳۳۳/۱، الكتاب: ۶۸/۲، حاشية الصبان: ۲۲۲/۲.

[61]  - شرح شواهد المغني: ۳۲۲/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۳۶۶/۲، الخزانة: ۱۶۰/۴، التبيان: ۷۶/۱۰، مجمع البيان: ۳۳۲/۵، الأغاني: ۳۱/۲، شرح الكافية: ۳۲۸/۲، الإنصاف: ۲۸۴.

[62] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 37.

[63]  - التبيان: ۲۱۸/۶.

[64]  - مجمع البيان: ۲۷۶/۳.

[65]  - الميزان: ۲۹۳/۱۳.

[66]  - صحيح مسلم: ۱۰/۱.

[67]  - شرح شواهد المغني: ۳۳۷/۱، شرح أبيات مغني اللبيب: ۳۷۷/۲، لسان العرب: ۲۲۶/۱۵، الخزانة: ۵۴۵/۲، الكتاب: ۳۱۳/۱، اللباب: ۹۰ و ۳۳۲.

[68] صفایی غلامعلی. ترجمه و شرح مغني الأدیب. ج 2، قدس، 1387، ص 38.

[69]  - المستدرك على الصحيحين فى الحديث: ۱۲۰/۳.

[70]  - مراجعه شود به «الإرشاد»: ۲۴۱.

[71]  - همع الهوامع: ۹۳/۱.

[72]  - الكشاف: ۵۸۵/۴.

[73]  - البيان: ۴۵۳/۲

[74]  - الإملاء: ۲۶۶/۲.

[75]  - الميزان: ۳۷۰/۲۰.

[76] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 286.

[77] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 286.

[78] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 287.

[79] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 288.

[80]  - التخريج: البيت لسحيم عبد بني الحسحاس في (ديوانه ص ١٦؛ و الإنصاف ١٦٨/١؛ و خزانة الأدب ١٠٣، ١٠٢/٢، ٢٦٧/١؛ و سرّ صناعة الإعراب ١٤١/١؛ و شرح التصريح ٨٨/٢؛ و شرح شواهد المغني ٣٢٥/١؛ و الكتاب ٢٢٥/٤، ٢٦/٢؛ و لسان العرب ٢٢٦/١٥ (كفى)؛ و المقاصد النحوية ٦٦٥/٣؛ و بلا نسبة في أسرار العربية ص ١٤٤؛ و أوضح المسالك ٢٥٣/٣؛ و شرح لأشموني ٣٦٤/٢؛ و شرح عمدة الحافظ ص ٤٢٥؛ و شرح المفصل ٨٤/٧، ١١٥/٢، ١٣٨، ٩٣، ٢٤/٨، ١٤٨، و لسان العرب ٣٤٤/١٥ (نهى)).
اللغة: شرح المفردات: عميرة: اسم امرأة. تجهّز: تهيّأ. ناهيا: مانعا.
المعنى: يدعو الشاعر إلى ترك مواصلة الغواني، و التخلّي عن اللهو، لأنّ الشيخوخة و الإسلام يردعان ذلك.

[81]  - التخريج: البيت لأبي النصر أحمد بن علي الميكالي في (معاهد التنصيص ٢٥٩/٣، و ردّ ذلك البغدادي في شرح أبيات المغني ٣٤٣/٢).
المعنى: إن كرمك مهما صغر و قلّ‌، فهو كثير جمّ‌، و أنا يكفيني منه هذا القليل.

[82] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 288.

[83]  - التخريج: البيت للمتنبي في (ديوانه ٣٠٧/٣).
اللغة: ثعل: قوم من طيّىء. الدّهر: هو الزمان قلّ أو كثر.
المعنى: حسب قومك فخرا أنّهم أنجبوك، و حسب زمانك أنّك واحد من أهله المتميّزين.

[84] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 290.

[85]  - التخريج: البيت لقيس بن زهير في (الأغاني ١٣١/١٧؛ و خزانة الأدب ٣٦١، ٣٥٩/٨، ٣٦٢؛ و الدرر ١٦٢/١؛ و شرح أبيات سيبويه ٣٤٠/١؛ و شرح شواهد الشافية ص ٤٠٨؛ و شرح شواهد المغني ص ٨٠٨، ٣٢٨؛ و المقاصد النحوية ٢٣٠/١؛ و لسان العرب ١٤/١٤ (أتى)؛ و بلا نسبة في أسرار العربية ص ١٠٣؛ و الأشباه و النظائر ١٨٠/٥؛ و الإنصاف ٣٠/١؛ و الجنى الداني ص ٥٠؛ و جواهر الأدب ص ٥٠؛ و خزانة الأدب ٥٢٤/٩؛ و الخصائص ٣٣٧، ٣٣٣/١؛ و رصف المباني ص ١٤٩؛ و سر صناعة الإعراب ٦٣١/٢، ٨٧/١؛ و شرح الأشموني ١٦٨/١؛ و شرح شافية ابن الحاجب ١٨٤/٣؛ و شرح المفصل ١٠٤/١٠، ٢٤/٨؛ و الكتاب ٣١٦/٣؛ و لسان العرب ٧٥/٥ (قدر)، ٣٢٤/١٤ (رضي)، ٤٣٤/١٤ (شظي)، ٤٩٢/١٥؛ (يا)، و المحتسب ٦٧/١، ٢١٥؛ و المقرب ٢٠٣، ٥٠/١؛ و الممتع في التصريف ٥٣٧/٢؛ و المنصف ١١٥، ١١٤، ٨١/٢؛ و همع الهوامع ٥٢/١).
شرح المفردات: الأنباء: الأخبار. تنمي: ترتفع، تنتشر. اللبون: ذات اللبن، أي الإبل.
المعنى: يفخر الشاعر بشجاعته و يتساءل عمّا إذا عرف الناس بما فعل بإبل بني زياد التي استاقها و باعها استيفاء لحقه، غير مبال بما يعرف عنهم من شجاعة و بأس.

[86]  - التخريج: البيت لعمرو بن ملقط في (الأزهية ص ٢٥٦؛ و أمالي ابن الحاجب ص ٦٥٨؛ و خزانة الأدب ٢٣، ١٩، ١٨/٩؛ و الدرر ٧٣/٥؛ و شرح شواهد المغني ص ٧٢٤، ٣٣٠؛ و المقاصد النحوية ٤٥٨/٢؛ و نوادر أبي زيد ص ٦٢؛ و بلا نسبة في الجنى الداني ص ٦١١، ٥١؛ و خزانة الأدب ٥٢٤/٩؛ و لسان العرب ٥٤٣/١٣ (مهه)؛ و همع الهوامع ٥٨/٢).
اللغة: أودى: أهلك. النعل: الحذاء. السربال: القميص أو الدرع.
المعنى: مهما حصل الليلة لي فلن يكون أكثر مما حصل، فقد فقدت حذائي و قميصي، و هذان شيئان لا يفقدان إلا إذا كان الأمر رهيبا و صعبا.

[87]  - التخريج: الرجز للنابغة الجعديّ في (ملحق ديوانه ص ٢١٦؛ و بلا نسبة في أدب الكاتب ص ٥٢٢؛ و الإنصاف ٢٨٤/١؛ و خزانة الأدب ٢٥١، ٢٥٠/٩؛ و رصف المباني ص ١٤٣؛ و شرح شواهد المغني ٣٣٢/١؛ و لسان العرب ٤٤٣/١٥ (با)؛ و معجم ما استعجم ص ١٠٢٩).
اللغة: بنو ضبّة: قوم من تميم. الفلج: النهر الصغير، أو البئر الكبيرة. الفرج: انكشاف الكرب و ذهاب الغمّ‌.
المعنى: نحن أبناء الأعزاء من ضبة من تميم، و نحن أصحاب هذه المياه، ندافع عنها بشجاعة، و نصبر على القتال حتى يكشف اللّه غمّنا و شدّتنا.

[88] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 293.

[89] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 294.

[90]  - التخريج: البيت لحسّان بن ثابت في (ديوانه ص ١٠٧؛ و الأغاني ١٢٥، ١٣٧/٤؛ و الجنى الداني ص ٥١؛ و الدرر ٧/٣؛ و شرح شواهد المغني ٣٣٢/١؛ و بلا نسبة في شرح الأشموني ٢٠٠/١؛ و همع الهوامع ١٦٧/١).
اللغة: تبلته: أصابته بالمرض بسبب غرامه بها؛ و يقال: قلب متبول إذا غلبه الحبّ و هيّمه. الخريدة: المرأة الشابّة البكر. الضجيع: النائم بجانبها. البسام البارد: الثغر المبتسم، و له ريق بارد.
المعنى: لقد أصابت فؤادك حلوة بهواها فغلبته على أمره، كيف لا و هي تملك فما باسما، و تقبّل صاحبها و تتركه يمصّ ريقها البارد العذب.

[91]  - التخريج: البيت لكعب بن مالك في (ديوانه ص ٢٨٩؛ و خزانة الأدب ١٢٣، ١٢٠/٦، ١٢٨؛ و الدرر ٧/٣؛ و شرح أبيات سيبويه ٥٣٥/١؛ و لبشير بن عبد الرحمن في لسان العرب ١٣ / ٤١٩ (منن)؛ و لحسان بن ثابت في الأزهية ص ١٠١؛ و لكعب أو لحسان أو لعبد اللّه بن رواحة في الدرر ٣٠٢/١؛ و لكعب أو لحسان، أو لبشير بن عبد الرحمن في شرح شواهد المغني ٣٣٧/١؛ و المقاصد النحوية ٤٨٦/١؛ و للأنصاري في الكتاب ١٠٥/٢؛ و لسان العرب ٢٢٦/١٥ (كفى)؛ و بلا نسبة في الجنى الداني ص ٥٢؛ و رصف المباني ص ١٤٩؛ و سرّ صناعة الإعراب ١٣٥/١؛ و شرح شواهد المغني ٧٤١/٢؛ و شرح المفصل ١٢/٤؛ و مجالس ثعلب ٣٣٠/١؛ و المقرب ١ / ٢٠٣؛ و همع الهوامع ١٦٧، ٩٢/١.
المعنى: يكفينا أن محمد صلّى اللّه عليه و سلّم يحبنا، لنفخر و نستعلي بهذا الفضل على سوانا من الناس.

[92] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 295.

[93]  - التخريج: البيت للمتنبي في (ديوانه ٣١٩/٤؛ و الجنى الداني ص ٥٣؛ و خزانة الأدب ٦ / ١٢١، ٦٢؛ و رصف المباني ص ١٤٩).
المعنى: لقد هزل جسمي و صرت نحيلا كالخيال، و لو لا كلامي و تحدّثي إليك لم تشاهدني.

[94] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 296.

[95]  - التخريج: البيت لمحمود الوراق في (ديوانه ص ٢٣٩؛ و البيان و التبيين ١٩٧/٣؛ و شرح شواهد المغني ٣٣٨/١؛ و بلا نسبة في شرح التصريح ٢٠١/١).
المعنى: إنه القدر العجيب، يجعل الإنسان يهلك من بعض أفعاله، و ما تقدّمه يداه.

[96] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 297.

[97]  - التخريج: البيت لعبيدة بن ربيعة في (شرح ديوان الحماسة للمرزوقي ص ٢١١؛ و لرجل من تميم في تخليص الشواهد ص ٨٩؛ و له أو لعبيدة بن ربيعة في خزانة الأدب ٢٩٩، ٢٦٧/٥؛ و لرجل من تميم أو لقحيف العجلي في شرح شواهد المغني ٣٣٨/١؛ و المقاصد النحوية ٣٠٢/١؛ و بلا نسبة في الجنى الداني ص ٥٥؛ و رصف المباني ص ١٥٠).
اللغة: أبيت اللعن: دعاء بالصلاح و محبّة الناس حتى لا يوجد من يلعنه. منعكها: منعك إياها.
المعنى: لا تطمع بها - جعلك اللّه ممن لا يلعنون - فإن بالمقدور أن أمنعك منها، و عدم حصولك عليها شيء مستطاع.

[98]  - التخريج: البيت للقحيف العقيلي في (خزانة الأدب ١٣٧/١٠؛ و بلا نسبة في تخليص الشواهد ص ١٧٧؛ و الجنى الداني ص ٥٥؛ و جواهر الأدب ص ٥٤؛ و خزانة الأدب ٢٧٨/١٠؛ و الدرر ١٢٨/٢؛ و شرح شواهد المغني ٣٣٩/١؛ و لسان العرب ٢٩٣/١٥ (مني)؛ و همع الهوامع ١٢٧/١).
اللغة: الخائبة: التي لم تحقّق غرضها. الركاب: جماعة الراكبين البشر، كالركبان. حكيم بن المسيب: كريم من بني قشير. منتهاها: غايتها، آخر مشوارها. - المعنى: من يقصد حكيم بن المسيب غاية له، لا يعود خائبا، بل يحقّق كلّ أغراضه و زيادة.

[99] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 298.

[100]  - البيت بلا نسبة في (الجنى الداني ص ٥٦؛ و شرح شواهد المغني ٣٤٠/١؛ و شرح عمدة الحافظ ص ٤١٩).
اللغة: كائن و كأيّن: اسم بمعنى (كم) الخبرية التي تفيد التكثير. البأساء: المشقّة و الشرّ و الحرب. داهمة: مفاجئة. المزؤود: الخائف. الوكل: الضعيف و الجبان.
المعنى: كم من مرات كثيرة دعوني إلى الحرب و القتال فجأة، فكنت الفارس الذي يجابه، و لم آت مرّة خائفا أو جبانا.

[101] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 298.

[102]  - التخريج: البيت لامرىء القيس في (ديوانه ص ٣٣؛ و شرح أبيات سيبويه ٢٢١/٣؛ و شرح شواهد المغني ٣٤١/١؛ و شرح المفصّل ١٤/٦؛ و الكتاب ٣٨٣/٢؛ و لسان العرب ١١ / ٦٤٢ (نبل)؛ و المقاصد النحوية ٥٤٠/٤؛ و بلا نسبة في شرح الأشموني ٧٤٥/٣؛ و المقتضب ٣ / ١٦٢).

[103] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 299.

[104] دسوقی محمد. حاشیة الدسوقي علی مغني اللبیب عن کتب الأعاریب. ج 1، دار الکتب العلمية، 1428، ص 300.

ارسال سوال